یادداشت هفده)
دستهبندی نشده December 16th, 2002جستجوهای بی حاصل گاه چه لذتی دارد. خاطرات بچگی, روزهای همسایگی و دوستی های بی شائبه, بی دغدغه,مسافرت های صبح زود ماهیانه به زادگاه مادر بزرگم. گردش های روزانه در پارک جلوی خانه قلمدوش پدر بزرگم, تاب سواری, مامان بازی و معلم بازی,کودکستان وشعرها, سر پل تجریش با خانواده های شاد, با دل خوش,تولد های بچگانه با کیک و شمع و شادی و هیجان جایزه و مسابقه استپ رقصی و صندلی بازی, عروسی ها و ارکستر ایرانی و فرنگی و روحوضی, اتاق بچگی که هنوز توی خونه پدری دست نخورده مونده, صبح ها ی زود صدای آب دادن پدر بزرگ توی باغچه پر از گل, شب های برفی دل دل کردن ما که می شه فردا مدرسه تعطیل بشه و بمونیم توی خونه, عشق درست کردن آدم برفی با برف هایی که بابا بزرگ پارو کرده بود و از روی پشت بوم ریخته بود توی حیاط. ولو شدن توی تابستون جلوی برنامه کودک و خوشحالی از نخودی و سندباد و پینوکیو,فال قهوه های خنده دارمادر پر از چاخان و خاستگار های رنگ برنگ… بعد یه روز شد که توی همون عالم بچگی خاطره ها عوض شد, همسایه امون شبونه روی دیوار خونه ما نوشت باید این خانه به آتش کشیده شود. شبانه پدر و پدر بزرگ و مادر و مادر بزرگ روی نوشته را رنگ کردند و از روز بعد پدر نه به دلخواه خود که به جبر زمانه به تظاهرات رفت.مسافرت به زادگاه مادر بزرگ به دلیل گرفتاری ها و از هم پاشیدگی های خانواده ها به فراموشی سپرده شد, اسم پارک جلوی خانه عوض شد و من بزرگ شدم, قلمدوش معنی نداشت, تاب بازی معنی نداشت, از مامان بازی و معلم بازی, پسوند بازی خط خورد و ما شدیم مامان و معلم راستکی, کودکستان ما بسته شد و دختر و پسر جدا شدند و آن مدرسه شد فقط مخصوص ارامنه, شعر ها وجود خارجی نداشتند, سر پل تجریش بود ولی نه با خانواده های شاد, نه با دل خوش, تولد ها بود اما با ترس, هیجان بود اما از اسارت به جرم شادی و تولد,عروسی با ریتم عزا, با دل دل عروس و داماد از ترس تبدیل شب زفاف به شب زندان, اتاق بچگی هم هست اما خالی از من,و من فرسنگ ها دور از آن از جبر زمانه ,صدای آب دادن باغچه پدربزرگ گرچه هنوز می آید اما از چنان راه دوری که گوش مرا یارای شنیدن نیست, شب ها برفی است و چه برفی, اما کسی مرا تعطیل نمی کند, و من فرصت آدم برفی ساختن ندارم, و بام اینجا مال پدر بزرگ نیست که برفش را بروبد و اصلا برفروبی نیست,برنامه کودک سر آمد و نخودی به خانه اش رسید,… فقط فال قهوه مانده با داستانی نه چندان خنده دار اما امید بخش, امید دیدار, دیدار ایران زیبا, دیدار ایران آزاد, ایران شاد,و این فال دیگر فقط ته فنجان من نیست, و فالگیر فقط مادر من نیست, که فنجانی به وسعت جهان دارد و فالگیری به شمار هر آن که ایران زیبا را شناخته بود و دیده بود…..
و شاید باز من بتوانم صدای آب دادن پدر بزرگ در باغچه را بشنوم.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار