یادداشت شصت
دستهبندی نشده January 17th, 2003یه روزی روزگاری در زمان های قدیم یه دختر ایرانی بود با 6 تا خاهر و برادر ش و با مامانش. باباشون ولی عمرش رو داده بود به شما. این خانواده در یکی از شهر های مذهبی ایران زندگی می کردند. این دختر کوچولوی قصه ما 9 سالش که شد یه اقایی اومد خاستگاری اش. آقاهه 25 سالش بود. این دختر به عقد آقاهه در اومد.
برای جشن عروسی, دختر کوچولوی قصه ما رو حسابی بند و ابرو انداختند. یه رقاص و یه نوازنده زن هم آورده بودند. مرد و زن البته جدا بود اما رقاصه می گفت چون مردها اینجا نیستن من نمی رقصم و نوازنده می گفت من جایی که مرد باشه نمیزنم و بخونم!!! خلاصه که حسابی شلم شوربا بود. اما آخر سر با رقاصه یا بی رقاصه دختر کوچولوی قصه ما شد زن آقاهه. طفلک شب عروسی مونده بود گیج و حیرون. نمیدونست موضوع چیه. دنیا دست کیه. و آقای 25 ساله خوب زن گرفته بود دیگه. به هر حال از این قسمت داستان کسی خیلی زیاد خبردار نشد. می شه حدس زد اما.
از حالا اسم آقاهه رو می گذاریم حاجی و اسم دختر قصه مون رو می گذاریم عزیز.
عزیز از خونه فرار می کرد و با پارچه برای خودش عروسک درست می کرد. می رفت خونه مامانش که اسمش رو از این به بعد می گذاریم مادر و مادر عروسکش رو پاره می کرد و می فرستادش خونه حاجی. گاهی اوقات هم از شما چه پنهون حاجی کتکش می زد و می گفت چرا از خونه فرار کردی و رفتی. و دوباره تا یکی دوسالی این موضوع تکرار می شد.
عزیز در خونه شوهر برای اولین بار پریود شد. و خلاصه کلام در چهارده سالگی برای اولین بار حامله شد و دختر اولش رو به دنیا آورد. از اون به بعد 10 باردیگه هم حامله شد و 11 بچه به دنیا آورد که 3 تای آنها همون بچگی از دنیا رفتند. بچه ها بزرگ شدند و همگی با تحصیلات خوب. دختر اولش 19 ساله بود که ازدواج کرد. اولین بچه این دختر از بچه 10 ام عزیز بزرگتر بود و بچه دوم این دختر با بچه 11 ام عزیز هم سن بود.
اما خانواده خوشبختی بودند. همه با هم زندگی می کردند. بچه ها بزرگ می شدند. عزیز و حاجی مهربون بودند و زندگی خودشون و بچه ها و نوه ها رو دوست داشتند. حاجی کار می کرد و پول خوبی در می آورد. آدم خوبی هم بود. عزیز هم به خونه و به همه بچه ها میرسید و چراغ زندگی همه بود و گل بود.
دختر آخری عزیز اما زد و فلج اطفال گرفت. عزیز و حاجی به جبران اشتباهشون و کوتاهی شون همه دکتر های تهران و حتی اسرائیل رو سر زدند ولی درست نشد که نشد.
بعد از اون پسر عزیز 19 ساله و سرباز بود که عاشق یه دختر توی فامیل شد. دختر هم اون رو دوست داشت. اما برادر دختر مخالف بود و می گفت دختر باید با پسر خاله اش ازدواج کنه. یه روز که عزیز رفت بیرون اتفاقی رفت جلوی محل کار حاجی. دید تعطیله. وسط روز و تعطیل؟!! از مردم پرسید اینجا چرا تعطیل شده؟ بهش گفتند صاحبش پسرش توی سربازی خودکشی کرده. با تفنگش زده و خودش رو کشته. عزیز باورش نشد که چه اتفاقی افتاده. خونه که رسید بیهوش شد. پسرش خودکشی کرده بود. در لحظه آخر خاسته بود که نجاتش بدن. همه هم سعی کرده بودن اما نشده بود. طفلک از عشق دختر خودش رو هلاک کرد. عزیز تا سال ها هر شب جمعه براش حلوا درست می کردو عکسش رو که می دید گریه می کرد. اما…
بعد از اون دختر یکی مونده به آخری عزیز عاشق شد. این دختره خیلی بلا بود. خوشگل و قرتی. موهای بلند داشت تا کمرش. عاشق یه پسری شد که از خودش یه سال هم کوچکتر بود. اولش عزیز دوست نداشت که این دخترش با یه پسر که اون موقع تازه کلاس 11 بود ازدواج کنه ولی وقتی دید دختر و پسر عاشقند کوتاه اومد. به خانواده پسر تلفن زد و گفت بیاین خاستگاری دخترم. هیچی هم ازتون نمی خام فقط چون یه بچه ام رو سر عاشقی اش از دست دادم نمی خام این بلا به دخترم هم بیاد. به هیچ کس هم نگفت که این کار رو کرده. بعد هم به خانواده پسر گفت که تمام مخارج زندگی دختر و پسر رو تا زمانی که پسر درسش تمام بشه و کار پیدا کنه به عهده می گیره. مراسم عروسی رو خودش گرفت و فردای روز عروسی هم خودش جاخالی* و جای جاخالی* رو درست کرد و داد در خانه داماد که آنها بیارن و بدن در خونه عروس. بعد هم تا 5 سال یه اتاق بزرگ خونه رو داد به دختر و دامادش تا وقتی دامادش لیسانس گرفت و دست دختر و گرفت و با هم رفتند. اسم این دختر رو می گذاریم فلفل. آخه کوچولو که بود خیلی شیطون بود. همیشه یخ می خاست. یه بار خاله اش روی یخ فلفل ریخت و بهش داد تا دیگه این کوچولوی ما هوس یخ زیادی نکنه. بالاخره که فلفل و شوهرش عاشق هم بودن.
خلاصه بعد از اون چشم پسر بزرگ عزیز اب مروارید آورد. اون هم که تمام شد جنگ ایران و عراق شروع شد. پسر یکی مونده به آخر عزیز سرباز بود. رفت جبهه. عزیز دیگه غم پسر از دست رفته اش رو فراموش کرده بود و نگران این یکی بود. این یکی چند بار ترکش خورد. همه حسابی نگران بودن. آخر سر بعد از این که سه چهار بار ترکش خورد و دو بار بیمارستان بستری شد سربازی اش تمام شد. نوبت پسر آخری رسیده بود. این پسر آخری رو هم فرستادن جبهه و خلاصه جون عزیز به لبش رسید تا این یکی هم بعد از دوسال برگشت. خدا روشکر همه سالم بودن.
از اون به بعد حوادث کوچولو کوچولو حسابی پیش می اومدند. نوه ها, بچه ها, عروسی ها,دعواها, آشتی ها, اختلاف ها, با هم بودن ها, دوری ها, همه و همه.
تا این که یه روز که فلفل می خاست با شوهرش بره مهمونی دست به سینه اش زد و یه چیزی اونجا زیر دستش اومد. شوهرش رو صدا زد و گفت یه برجستگی اینجاست. شوهر هم همون موقع به جای مهمونی بلافاصله برش داشت و بردش دکتر. اونجا تشخیص دادند که یه غده توی سینه فلفل است. بلافاصله بهترین دکتر ایران رو پیدا کردند و فلفل رو که 36 سالش بود بستری کردند و غده رو درآوردند. بعد از اون حال فلفل خوب شد. اما یه سال بعد گفت که سینه اش درد می کنه. بردنش دکتر. دختر خاله فلفل دکتر بود و همین که عکس ریه رو دید گفت که فلفل جون برو یه دفعه دیگه عکس رو تکرار کن. این عکس خوب گرفته نشده و فلفل که از اتاق رفت بیرون به شوهر فلفل گفت که سرطان به ریه متاستاز داده. دوباره روز از نو. و این بار فلفل 5 سال تحت شیمی درمانی بود تا این که بعد از 5 سال یه روز سحر, دیگه فوت کرد. حاجی هم دیگه مریض شده بود. تکون نمی تونست بخوره. عزیز مونده بود که چطور به حاجی خبر بده. خاست هیچی بهش نگه اما همین که رفت توی اتاق حاجی, حاجی نگاهش کرد و گفت عزیز, فلفل مرده؟ دیگه هر دو به اشک ها و پایین و بالای زندگی عادت کرده بودن. حاجی گریه ای نکرد. عزیز هم اشک ریخت اما آروم تر از دفعات قبل. دلسوختگی گاهی اوقات خیلی اروم میاد و فقط رد پایی ازش می مونه.
چهل روز بعد حاجی هم که دیگه خیلی چیزی از دور و برش نمی فهمید در سن حدود 100 سالگی مرد.
شوهر فلفل بعد از دوسال ازدواج کرد. همه دیگه سر خونه و زندگی خودشون هستن و زندگی همه ادامه داره. غم ها و شادی ها میان و می رن و ردشون رو باقی می گذارن و زندگی رو می سازن. آدم ها میان و می رن و یادشون باقی می مونه.
عزیز, خاله مادر من است و الان تقریبا 80 سالشه. خدا سالم نگهش داره. خیلی گله. هنوز هم توی همون شهر زندگی می کنه. آخرین پسرش هم الان دوتا بچه داره. نوه ها و نبیره ها و نتیجه هاش هر کدوم یه جای دنیا هستن. خودش هم با یه دختر 19 ساله توی خونه اش زندگی می کنه. دختره رو آورده و ماهیانه یه پولی بهش می ده که با هم زندگی کنند و اون تنهانباشه. هنوز هم سنگ صبور و بخشنده و ساده است. همیشه دوست داشتم به اندازه اون مهربون و آروم و صبور باشم. شاید آرامش و صبر به اون اندازه فقط با چنین سرگذشتی به دست بیاد.
امیدوارم این قدر زنده بمونه و من زنده بمونم که یه روز دوباره ببینمش. یا امیدوارم دنیای دیگه ای باشه که اگه توی این دنیا نشد, بتونم توی دنیای دیگه دیر یا زود ببینمش.
دوستتون دارم,خوش بگذره,به امید دیدار
November 6th, 2004 at 8:14 am
خیلی بیمزه بود