85) آرزوهای بزرگ
دستهبندی نشده February 22nd, 2003یکی به من بگه آخه چرا مامان و بابای من این همه به من گفتن درس بخونم. چی می شد اگه من یه دیپلمه یا حتی دیپلم ردی یا سیکل مونده بودم و هیچ درکی هم از اطرافم نداشتم.
سر 18 سالگی زن گل آقا که یه مغازه یا رستوران داشت و یا بساز بفروش شده بود (چون اون هم اگه دانشگاه نمی رفت باید می رفت توی کار آزاد دیگه) می شدم. بعد هم هر روز می رفتم خونه شهلا اینها, با مادر شوهرم قهر می کردم,با مامانم غیبت و درددل مادر شوهرم رو می کردم, 20 سالگی یه بچه می زاییدم, با گل آقا سالی یه بار می رفتیم ترکیه و دوبی. از اونجا یه عالمه لباس می آوردم و میفروختم به زری و پری. از زرنگی خودم در خرید و فروش لباس و اسباب توالت خوشم می اومد. هفته ای یه بار می رفتم پیش رفعت خانم آرایشگر تا موهام رو مش صورتی سوزنی و های لایت کرم کنه و موهای صورتم رو لیزری بسوزونه و ابروها و لب هام رو تتو کنه. بعد ماهی یه بار موهام رو ویتامینه و صورتم رو پاکسازی می کردم. اونوقت سالی یه بار هم نگران دکوراسیون خونه ام بودم که بالاخره آدم آبرو داره. تازه دختر دایی زن برادر مادر شوهر دختر عموی گل آقا پرده های خونه اش رو عوض کرده ما چه مونه که نکنیم.هر دو هفته ای یه شوی لباس می رفتم که ببینم چی مد شده. هرروز هم برای گل آقا پلو خورش بادمجون و کرفس و قرمه سبزی و آش رشته درست می کردم. هر ماه یه مهمونی می دادم با لازانیا و ماهی و سوفله و گراتینه و خورش کاری و بیف استروگانف. با دسر ژله و بستنی و کرم کارامل. با عرق و ویسکی و تن ماهی و لوبیا و سالاد الویه به عنوان مزه. بعد هم به رقیه خانم و علی کارگر می گفتم بیان کارهای مهمونی و شستن ظرفها و پذیرایی از مهمون ها رو انجام بدن.بعد هم هر روز می رفتم خونه مامانم اینها که ببینیم پری خانم و ژاله خانم و خانم بحرینی چی کار ها کرده اند و دختر نازی خانم شوهر کرده یا نه و عروس خاله مامانم وای که چه مال و پول شوهره رو به باد فنا می ده و چه پز های بیخودی که نمی ده. بعد هم گل آقا بیاد خونه و با خیال راحت توی یه خونه راحت و ترتمیز لم بده و ماهواره ترک رو نگاه کنه و من ببینم که کدوم مدل مو و لباس و قیافه رو دوست داره که دور بعدی آرایشگاه خودم رو اون شکلی در بیارم. هر یه سال در میون تصمیم بگیرم که از این به بعد نماز بخونم و بعد یادم بره یهو. اون وقت چشم و هم چشمی بقیه برم مکه بعد تا دوماه همه جا روسری سرم کنم بعد که ببینم نه بابا نمی صرفه دوباره روسری رو بردارم. اون وقت نذر حضرت رقیه کنم و سفره بندازم و سفره بقیه رو برم. صدقه به گیتی خانم بدم که به دست مستحقش می رسونه. بعد شب پاشم برم با گل اقا سوتین کریستین دیور و یه ماشین گالانت میتسوبیشی واسه دل عمه ام بخرم. بعد هم بگم وای گل آقا جونم همه رفتن خارج ماهم بریم . گل اقا هم یه وکیل خوب بگیره و از راه سرمایه گذاری بریم کانادا ونکوور که هوا خوبه و من سینه ام نمی چاد, اونجا هم پز بدیم و من هم بیام ایران و برم چون که دوری مامانم رو نمی تونم تحمل کنم و اصلا کشور آدم یه چیز دیگه است, اما وسط هر جمله ام سه تا اوکی و چهار تا او مای گاد بگم. لباس هام هم همه رو از کانادا بخرم.
آخه من دیوونه بودم از اول عمرم رفتم کودکستان, بعد مدرسه, بعد دبیرستان, در تمام این جاها عین دیوونه های بی مغز درس خوندم (بلانسبت همه درس خونده ها) بعد عین ملنگ ها سخت ترین رشته های دانشگاهی رو انتخاب کرده ام. بعد هم به گل آقا گفته ام الله و لله من با کسی که مهندس نباشه ازدواج نمی کنم. بعد هم خودم و گل آقا رفتیم عین منگل هایی که نذر کرده اند همه زندگی مون رو وقف دانش روز افزون بشری کرده ایم که وقتی میایم خونه عین دور از جون جسد بیفتیم یه طرف و خونه عین دور از جون همه اتون خونه جهودا به هم ریخته و در هم باشه و برای یه روز تعطیل له له بزنیم. دلمون برای ملیت و ملت بجوشه و نگران سیاست داخلی و خارجی ایران باشیم. ناراحت باشیم که چرا از بزرگانمون تقدیر نشده و نمی شناسیمشون. به فکر آدم های بیچاره دنیا باشیم که چطور می شه بهشون کمک کرد. من بخام تاریخ و فرهنگ ایران رو بخونم و زبان فارسی رو گسترش بدم و حکومت تعیین کنم.واسه حقوق از دست رفته زنان در دنیا و تاریخ تمام مدت حرص بخورم و بحث کنم. نگران پیشرفت تکنولوژی باشم و از شدت استرس پیشرفت تکنولوژی ببخشید عین گوز شده باشم. بخام عربی یاد بگیرم که قرآن رو بخونم و تحلیل کنم و انجیل و تورات رو بخونم و بدتر از همه واسه این جیمی خر کار کنم که آخر سر اصلا یادم بره که کت بالویی توی این دنیا وجود داره و آدمه اصلا.
یکی بگه من خل نبودم این راه خرکی رو انتخاب کردم؟ می گم الان هم خوبه دست گل آقا رو بگیرم ببرمش تهران. اونجا یه مغازه کامپیوتری واکنه و این کاری که می خاستم از بیست سالگی بکنم حالا از سی سالگی بکنم. بدبختی اینه که بعد از تمام این رویا بافی ها گل آقا اومده خونه و به جای هر چیزی به من می گه: وای کت بالو کاش لذت درس خوندن رو در ایران توی دانشگاه فهمیده بودم.
برم خودم رو بکشم؟!!!
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار
October 11th, 2004 at 12:34 am
Hi