داستان های یک خانواده- حکایت اول
حکایت های خانواده کت بالو June 18th, 2003از خانواده پدربزرگم و جزئیات آن خیلی نمی دانم. همین قدر می دانم که خانواده سرشناسی در گلپایگان بوده اند (به جرات می توانم بگویم تمام گلپایگانی ها و اغلب محلاتی ها و خمینی ها و خوانساری ها پدر بزرگم را می شناسند) و در سال 1302 هجری خورشیدی به دنیا آمده.
از کودکی باهوش اما بسیار خوشگذران بوده. مادرش را در سن 6 سالگی از دست داده و تنها خواهر تنی که از مادرش داشته دوسال بعد در تصادف در گذشته. البته این که در سال حدود 1310 یا 1312 اتومبیل در جاده های ایران بوده یا نه اطلاع دقیقی ندارم. اما تا جایی که می دانم تنها خواهر تنی پدربزرگم در یک تصادف جانش را از دست داده. از این خواهر تنی فقط یک عکس با پدر بزرگم به جا مانده و دیگر هیچ. حتی نمی دانم مزار مادرو خواهر پدر بزرگم کجاست. به هر صورت که یادشان همیشه با من هست.
بعد از یکی دوسالی که از فوت مادر پدر بزرگم گذشته پدرش با خانمی ازدواج کرده که دو فرزند دختر داشته. بعد از ازدواج با پدر پدر بزرگم دو دختر دیگر هم به دنیا آورده به نام های شریفه و شکوه. دو دختر اولی این خانم را هر گز ندیده ام اما می دانم که با همسران و فرزندان خود زندگی خوبی دارند. سرگذشت شریفه وشکوه را بعد تر به تفصیل و تا جایی که بدانم خواهم گفت.
پدر بزرگ من دیپلم متوسطه را در سال 1319 گرفت و اونطور که کارنامه اش را دیدم در تاریخ 21 دی 1320 صادر شده بود و معدلش اگر درست یادم مانده باشد در رشته طبیعی 17 شده بود. اما از آنجا که پسر سرکشی بود به جای آن که با پولی که پدرش به او داد به تهران برود ودرسش را ادامه دهد در میانه راه یعنی در قم ماند و کاری در یکی از ادارات دولتی گرفت و اتاقی اجاره کرد.
پدر بزرگم در گلپایگان به دلیل خوش صورت و خوش هیکل بودن و ثروت پدری (که البته بعدتر تکه تکه از بین رفت و توسط پدرش به فروش رسید) و به دلیل خوش لباس بودن معروف بود. متاسفانه این معروف بودنش باعث نافرمان بودن و خوشگذران بودنش هم شد و با وجود هوش سرشار و موقعیت ایده آل برای درس خواندن به کارهای وقت گذراند که چنان که افتد و دانی خوشایند نبود.
به هر صورت اتاقی که در قم اجاره کرده بود نزدیک هتل شوهر خواهر مادر بزرگم بود و مادر بزرگم را روی پشت بام هتل در حال رخت پهن کردن دید و پسندید.
پایان قسمت اول سرگذشت خانواده کت بالو
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار.
June 19th, 2003 at 3:57 am
mobarake
ghalebe no , of mikhonam sargozashto
June 19th, 2003 at 2:03 pm
پس قضيه
آشنايی پدربزرگت با مادربزرگت قضيهی عشق در يک نگاه بوده!
شاد باشی
June 19th, 2003 at 2:54 pm
سلام دوستان
عزيز . تغيير دكوراسيون مبارك باشه .
كتبالو جان حكايت مادر بزرگ ها و پدر بزرگ ها هميشه
جالب است . منو ياد مادر بزرگ مادرم انداختي كه الان حدود ۹۴ سن دارن و در سن نه سالگي باوج
June 19th, 2003 at 9:26 pm
اینجا چه
خوشگل شده…