داستان های یک خانواده-حکایت دوم
حکایت های خانواده کت بالو June 19th, 2003درباره مادر بزرگم می دانم که به سال 1307 هجری خورشیدی در قم متولد شد. برعکس اغلب افراد هم نسلش که تاریخ تولد دقیقشان معلوم نیست و در زمان صدور شناسنامه به طور تقریبی روز و ماهی را انتخاب کرده اند, مادر بزرگ من این شانس را داشته که تاریخ تولد دقیق خود را بداند.
به گفته مادر مادر بزرگم, درست روز بعد از سیزده به در مادر بزرگ من به دنیا آمده. به عبارتی متولد 14 فروردین ماه سال 1307 است.
مادر بزرگ من فرزند پنجم خانواده بوده. پدرش کلاهدوز و شیرازی بوده. از خانواده پدرش حتی یک نفر را هم نمی شناسیم و نمی دانیم که او که شیرازی بوده چرا به قم سفر کرده و از قم همسر گرفته. به هر شکل که وقتی مادر بزرگم 6 سال داشته پدرش فوت کرده. مادر مادر بزرگم که من همیشه به او مادر می گفتم بچه ها را بزرگ کرده. این که چطور فرزندانش را تامین کرده, من نمی دانم. اما از قرار معلوم دو یا سه خانه در قم داشته اند که البته همه آنها را فروخته و خرج پسر کوچکش که سوگلی اش هم بوده کرده.
خواهر بزرگتر مادر بزرگم در سن 10 سالگی ازدواج کرده. سرگذشت او را قبلا در وبلاگم نوشته ام. زن نازنینی است که خیلی دوستش دارم. اسمش را عزیز می گذاریم. شوهر عزیز در قم هتل داشت. روبروی حر م بود تا همین سه سال قبل که فوت کرد. خلاصه این که مادر بزرگ من در حال پهن کردن ملحفه های همین هتل روی پشت بام بوده که پدر بزرگم او را دیده و پسندیده.
از خانمی که صاحبخانه اش بوده پرس و جو کرده و بعد از تایید خانم مبنی بر خوب بودن این خانواده تصمیم به ازدواج گرفته. مادر بزرگ من چشم های سبز و موهای زیتونی صاف و پوست سفید داشته که البته به مقیاس آن زمان شهر قم و خانواده اش که با وجود خوب و خوشدل بودن چندان ممتاز نبوده در سن 15 سالگی در حال ترشیده شدن بوده!! بنابراین وقتی پدر بزرگم با پدرش به خواستگاری مادر بزرگم می رود بلافاصله از طرف شوهر خواهر مادر بزرگم پاسخ بله را دریافت می کند. پدر پدر بزرگم هم که از دست خوشگذرانی های پدر بزرگم به ستوه آمده بوده بی چون و چرا با ازدواج او با یک دختر غریبه موافقت کرده و بسیار هم خوشحال می شود.از آنجا که خانواده مادر بزرگم بسیار مهربان و مادر بزرگم بسیار زیبا بوده به پول آن زمان 60 تومان مهرش می کنند.
به هر صورت پولی که آن زمان قیمت یک خانه بوده در اندازه های امروز به اندازه خرید صد گرم سبزی خوردن است.
این پیوند مبارک پس از مقداری خرید عروسی در سال 1323 یا 1322 خورشیدی سرگرفته و مادر بزرگ و پدربزرگ مادری من با هم وصلت کرده و در همان شهر قم در یکی از خانه های مادر سکنی گزیده اند . تنها چیزی که از مراسم عروسی شان می دانم این است که روی سر مادر بزرگم “چراغ تریک” گذاشته بوده اند و به او گفته بودند که با فشاردادن یک دگمه که در دستش بوده این چراغ ها روشن و خاموش می شوند.
پایان قسمت دوم سرگذشت خانواده کت بالو
دوستتون دارم,خوش بگذره, به امید دیدار
June 19th, 2003 at 9:52 pm
سلام
آن ق
June 19th, 2003 at 9:59 pm
چه وبل
June 19th, 2003 at 10:06 pm
سلام
کتبالو جون. اولا” همونطور که تو کامنت قبلی گفتم قالبت جديدت خيلی قشنگه و اميدوارم که ب
زودی ريزه کاريهاشم درست کنين. بعدم سرگذشت خونواده کتبالو خيلی خوندنيه. مال منم شبیه هم
ین هاست که تو میگی ولی خوب مطمئن از بعضی جاهاش نیستم واسه همین نمینویسم. باز خوبه که تو
همت و سوال کردی و جزئیاتشو یاد گرفتی. منکه دارم کيفت ميکنم. در آخر اميدوارم که در کنار گل
آقا زندگی شيرينی داشته باشی. قربونت.
June 19th, 2003 at 11:36 pm
با اين حساب
تو اصلا قمي نميشي . چرا ميگي از يك پشت قمي هستي؟
نكنه ماجراي دايي ناتني پدرت هم همين ج
June 20th, 2003 at 1:41 am
من با سمت
چپ وب لاگ مشکل دارم الان.
June 20th, 2003 at 3:07 am
سلام!!! گل آقا جون
يه ايميل بخ من مي زني! ستونت کجاست!؟!؟!؟! منتظرما!
راستي Update شدن MT و تغيير قالب مبارکه 🙂
کت بالو جان خوش به حالت که اينجوري ته و توي اجداد رو در آوردي! پدر بزرگم تا 5 6 تا نسل ق
June 20th, 2003 at 6:14 am
كتبالوي
عزيز. ديروز قابل جديدت رو ديدم وقت نشد تبريك بگم. الان فقط اومدم بگم كه قالب نو مبارك
خيلي خوشگله! داستان هاي يك خانواده هم حتما“ آف لاين مي خونم! موفق باشي و مرسي كه بهم ام
يد دادي.
June 20th, 2003 at 11:22 am
بعضی کلمات از سمت چپ سطرها حذف ش
ده اند. حداقل در Windows 2000 که اينطوريه.
June 20th, 2003 at 2:54 pm
یاد داستانهای
کتابهای درسمان در زمان مدرسه افتادم . خوب است . ضمنا از نظر شما در رابطه با مقاله خسن ا
قا موافقم . به امید دیدار . …. کاسا
June 20th, 2003 at 3:53 pm
اینجا چقدر
خوب شده مبارکه.
August 21st, 2004 at 7:11 am
خاک بر سرتا
ن با این داستان هاتون چرته چرته
بدبختا برید چهار تا حرفه یاد بگیرید