داستان های یک خانواده – حکایت سوم
حکایت های خانواده کت بالو June 20th, 2003درباره پدربزرگ و مادر بزرگ پدری ام می دانم که دختر عمو و پسر عمو بوده اند. پدر بزرگم رئیس ثبت گلپایگان و بعد هم اصفهان و بعد از آن تهران بود. مادر بزرگ پدری ام را هرگز ندیده ام. پدرم که شش ساله بود مادرش فوت کرد.
پدر بزرگم را به عادت تمام عموها و عمه ها و نوه ها آقاجان صدا می زدم.
پدر آقاجان آیت الله بود و چنانکه از نوشته هایش که نزد پدرم است بر می آید فوق العاده روشنفکر و خوش طینت بوده. دو تا از بزرگترین آیت الله های عظام که البته هیچ یک در قید حیات نیستند به گفته خودشان اولین درس های خود را از او فرا گرفته اند. در خاطرات و زندگینامه شان نام پدر پدر بزرگ من به عنوان اولین مدرس شان یاد شده است. نام این دو آیت الله را نمی برم چون بیش از حد مشهور هستند. بیشترین درسشان را هم در راه های مسافرت با پدر پدر بزرگم بین گلپایگان و محلات فرا گرفته اند.
از پدر پدر بزرگم یک عکس هم در لباس روحانی هنگامی که در مکه بوده داریم که پدرم مرمت و قابش کرده. شباهت چشمگیر بین تمام افراد فامیل پدری من از این جدم به ارث برده شده.
طبق نوشته هایش بسیار به حقوق زن اهمیت می داده. به فراگیری فن و حرفه برای جوانان بسیار تاکید داشته و تحصیلات را لازم اما ناکافی می دانسته.
نوشته ها ی او که تماما به خط و املای خودش است پیش پدرم است و اگر بتوانم روزی آنها را به چاپ خواهم رساند. در نوع خود بسیار جالب است.
تاریخ تولد پدر بزرگ و مادر بزرگ پدری ام و هم چنین تاریخ ازدواجشان را نمی دانم. از آنجا که بزرگترین فرزندشان متولد سال 1302 هجری خورشیدی بوده احتمال می دهم تاریخ ازدواجشان حدود سال 1300 و تاریخ تولدشان هم حدود 15 تا بیست سال قبل از آن بوده باشد.
پدر بزرگم فقط یک خواهر داشت و مادر بزرگم احتمالا چند خواهر و برادر داشته اما از تعداد آنها اطلاع دقیقی ندارم.
به هر شکل که خانواده پدربزرگ پدری من نیز از خانواده های بسیار سرشناس گلپایگان بوده اند و همیشه به درستی و صداقت معروف.
موضوع جالبی که در صورت حقیقت داشتن من رو خیلی خوشحال می کنه اینه که از طرف مادر پدرم و مادر پدر بزرگ مادری ام نسب من و برادرم به شیخ بهایی می رسد. چرا که پدر بزرگ مادری ام نوه خاله پدرم است و شیخ بهایی سه دختر داشته که یکی از این دختر ها با جد ما ازدواج کرده و به گلپایگان مهاجرت می کند.
این اطلاعات را خاله پدر بزرگم به ما داد که سرگذشت او را هم در آینده تعریف خواهم کرد. طبق گفته های او که ما خاله اشرف می نامیدیمش هنگامی که خردسال و پنج ساله بوده عده ای فرنگی (او ملیت شان را نمی دانست) به خانه آنها در گلپایگان آمده و یک سری کتابهای خطی را که در خانه شان موجود بوده برده بودند و خانه را تفتیش کرده بودند. چنانکه او از بزرگترهایش شنیده بوده این عده به دنبال یادداشت های شیخ بهایی که احتمالا دست دخترش مانده بوده آمده بودند. هیچ کس نمی داند کتابهایی که برده اند چه بوده و در حال حاضر کجا هستند.
ضمنا در همان خانه منجمی هم زندگی می کرده که قبل از به دنیا آمدن خاله اشرف فوت کرده یا خانه را تخلیه کرده بوده. چنانکه خاله اشرف ( خدا رحمتش کند) تعریف می کرد حیاط خانه پر از سنگهایی بوده که نقش های مختلف صور فلکی توسط این منجم روی آنها منقوش شده بوده و او و بچه ها با آن سنگ ها بازی می کرده اند.
خدا رحمتشان کند. پدر بزرگ و مادر بزرگ پدری ام و خاله اشرف هر سه فوت کرده اند. روحشان شاد و قرین آرامش باد.
پایان قسمت سوم سرگذشت خانواده کت بالو
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار
June 20th, 2003 at 10:54 pm
سلام كتي جا
ن خيلي خوشحالم كه اوضايتان رو به راه شده باز هم مي بينمتان موفق باشيد و … خوش بگذره
June 20th, 2003 at 11:03 pm
راستي اينهم
بگم و برم 1- گل آقا را چيكارش كردي؟2- بعد از اين همه مدت هنوز منو جزو دوستات… بماند تا بع
June 21st, 2003 at 1:46 am
سلام.
خيلی
June 21st, 2003 at 8:29 am
The fonts are too small
, so I could not read it. Golagha what are u doing for this weblog.. koshtin maa ro keh… pleae make a bigger font.
June 21st, 2003 at 10:03 am
salam , ye kam ghati pati shod , bayad dobare bekhonam
ertebayta halim she ! be maman nilu salam beresonin behesh begin bebakshin man balad nistam link bedam , bayad venusi ro online bebinam ke begam behesh
June 21st, 2003 at 12:14 pm
قربون تو برم من ب
ا این نوشته هات کتی خیلی دوستت دارم می دونستی؟:*:*
June 21st, 2003 at 12:14 pm
قربون تو برم من ب
ا این نوشته هات کتی خیلی دوستت دارم می دونستی؟:*:*
June 21st, 2003 at 12:52 pm
کت بالو جان
در مورد لینک و نظری که در وبلاگ من نوشته بودی
حتما یک سری به این راهنمای فارسی بز
June 21st, 2003 at 3:19 pm
من عاشق روحانيهاي
روشنفكرم.
در ضمن چرا تو نظر خواهي نمي شه فارسي نوشت؟
اگر بخواي من مي تونم فايل فارسي
March 15th, 2004 at 10:20 am
hi.hanooz nakhoondam.bezar bekhoonam bad nazaramo
migam.by
November 8th, 2004 at 11:09 pm
Sometimes getting a new domain and start all over can be a good thing. But than you also
lose your daily visitors, or at least a part of them, and have to make your domain known to
the web design community again.
November 9th, 2004 at 3:56 pm
i like sport cars
November 9th, 2004 at 3:57 pm
sonieric rulezz!!!
November 9th, 2004 at 9:08 pm
bonaqua rulitt!
November 9th, 2004 at 9:08 pm
i don’t what to miss this chance
November 10th, 2004 at 5:22 am
what do u usaully do getting up early in the morning
November 10th, 2004 at 11:06 am
What can I say… I don’t like this elections 🙁