داستانهای یک خانواده-حکایت چهارم
حکایت های خانواده کت بالو June 21st, 2003پدرمن در اردیبهشت ماه سال 1314 خورشیدی در اصفهان چشم به جهان گشود. او فرزند چهارم خانواده بود و سه برادر و سه خواهر دارد.
هنگامی که پدرم 5 ساله بوده خانواده شان به تهران نقل مکان کرده. چنانکه شنیده ام ابتدا مادرشان با بچه ها آمده و خانه ای حدود میدان ژاله پیدا می کند و سپس پدر بزرگم به تهران می آید. مادر پدرم زن بسیار مدیر و مدبری بوده. نام کوچه و خیابان را بارها از پدرم شنیده ام اما به یاد ندارم.
پدرم در سن 6 سالگی مادر خود را از دست داد. در آن زمان عموی بزرگ من تازه وارد دانشکده پزشکی شده بود و عمه بزرگم در دبیرستان تحصیل می کرد.عموی دیگرم10 ساله و خواهر و برادر های دیگر پدرم 4 و 2 ساله بودند. بنابراین دو بچه کوچک که دوساله و دوقلو بودند را به دایه سپردند و عمه پدرم برای بقیه بچه ها به دنبال نامادری می گشت.
آنچه از این دوران می دانم این است که عمه بزرگم تعریف کرده که پدرم که خردسال بوده آرام به آب انباری رفته و گریه می کرده. به هر صورت که به آنها سخت گذشته.
عمه پدرم در پی جست و جوهای خود خانمی از خمین را برای پدر بزرگم پیدا کرده و عقد می کند. این خانم خواهر یکی از آیات عظام بسیار مشهور ایران بود. متاسفانه در رفتار با پدرم و بقیه بچه ها به خصوص دخترها بسیار سختگیر و نامهربان بود. در خانواده ای که دختر بزرگ به سال 1322 دیپلم گرفت و تحصیل کرده بود , دخترهای کوچکتر را مجبور به داشتن حجاب کرد. هر شب شام را بعد از خوابیدن بچه ها به سر سفره می آورد. از آنجا که پدرم سوگلی پدر بزرگم بود, پدر بزرگم هر شب پدرم را از خواب بیدار می کرده که شام بخورد. این خانم بسیار هم بد اخلاق بوده. یک روز که پدرم و برادر بزرگترش بچه ها را به گردش برده بوده اند یکی از دخترها روسری خود را گم می کند و از ترس حاضر به بازگشت به خانه نمی شود. بنابراین برایش روسری دیگری خریده و به خانه برش می گردانند.
هنگامی که دختر کوچکتر خانواده به سن 7 و بعد 8 سالگی میرسد و این خانم می گوید که چون دختر است اجازه ندارد که به مدرسه برود عموی بزرگم که دانشکده پزشکی را تمام کرده بوده به خانه پدر بزرگم رفته و طلاق این خانم را می گیرد و به پدرش می گوید که همسر دیگری اختیار کند. البته پدر بزرگم به دلیل بد خلقی این خانم با طلاق و جدایی از او مخالفتی نشان نمی دهد.
پدر بزرگم در عین حال که مرد بسیار مقتدر و محترمی بود بسیار خوش قدو بالا و خوش لباس بود. اما برعکس پدر بزرگ مادری ام فوق العاده درستکردار و مقید به تمام اصول بود. طبق معمول آن زمان تریاک می کشید. اما اهل هیچ چیز دیگری نبود و بین تمام فامیل و شهر به درستی و پاکی و دانش و تدبیر معروف بود.
پدر بزرگم یا با عاطفه نبود یا این که همیشه پرده ای از اقتدار به روی عواطف خود می کشید. به یاد ندارم که مرا حتی یک بار در آغوش گرفته و بوسیده باشد. در صورتی که پدر بزرگ مادری ام همیشه مرا قلمدوش خودش کرده و به گردش می بردو حداقل روزی یکبار که مرا می دید, می بوسیدم.
به هر شکل که آن خانم طلاق گرفت و رفت. خدا بیامرزدش, حدود 5 سال پیش فوت کرد. قبل از فوتش پدرم و تمام خواهر و برادر ها را خواست و از آنها حلالیت طلبید. نیازی به ذکر نیست که همه آنها هم حلالش کرده و اصلا اگر او نمی خواست هم همه چیز را فراموش کرده بودند.
پایان قسمت چهارم سرگذشت خانواده کت بالو
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار
November 30th, 1999 at 12:00 am
به بـــــــــــــــــــه
مبارکا
چه خوشگل شده اینجا
دلم باز
شد
یه رنگ و لعابی گرفت
حتما دست آقا گل درد نکنه دیگه.
دیگه با تابستون چطورید
June 21st, 2003 at 7:48 pm
سلام كتبالو جان! من بايد از اول بشينم اين داستان را بخونم. فعلا ذوق اول شدن را دارم!!
June 21st, 2003 at 7:50 pm
د
ر ضمن قالب نو مبارک 🙂
June 21st, 2003 at 9:27 pm
جالبه..ادامه
بده…
June 21st, 2003 at 10:38 pm
ghalebeton mobarak…
en shajare nameie khanevadegei edige ?na?
June 22nd, 2003 at 1:25 am
خیلی بام
زه و خواندنی مینویسی کتبالو جان. راستی پدر من هم در سال 1314 به دنیا اومده.
شاد باشی
June 22nd, 2003 at 1:34 am
کتی خوشگله من
June 22nd, 2003 at 9:00 am
سلام كت
June 22nd, 2003 at 10:24 am
salam katbalou joon ,man dirooz toye mellastman sq.
shoma ro didam va az rooye axetoon shenakhtametoon vali faselamoon ziad bood nashod biam jelo,omidvaram behetoon khosh gozashte bashe
June 22nd, 2003 at 11:04 am
داستا
ن جالبیه و به زبان شیرینی بیانش می کنی..میرم قبلی هاشم می خونم و منتظر بقیه ش می مونم …م
ن هم خیلی دوست دارم داستان خانواده مو بنویسم و حتما یه روز همین کارو میکنم..:) قالب جدید
تون هم خیلی خوبه مبارکه………(ضمنا یکی به من گفته اینجا واسه گل آقا بنویسم بیمه ..خب بیم
June 22nd, 2003 at 11:06 am
راستی
می خواستم بگم دیروز خیلی خوش گذشت..:)
June 22nd, 2003 at 1:55 pm
salam katbalou
joon,man kamelan ba to movafegham va harfam ham ine ke mardom bayad azad bashan,ama to ye jame’eye normal,yani in tabi’ie ke az har 100 nafar 10 tashoon
lokht bian biroon va be hichkas rabti nadare,ama in ke az har 100 nafar 90 tashoon in rikhti bian biroon neshoon mide ke ye chizi eshkal dare…va dige ham
in ke man 2 mah tehran mimoonam vase hamin delam tang mishe,bad ham montazere edameye majarahaye khanevadegi hastim!
June 22nd, 2003 at 2:43 pm
فکر کنم جا
لبترین قسمت مربوط باشه به خودت
June 22nd, 2003 at 5:33 pm
بالاتر ا
ز سید خندان دانشگاه خواجه نصیر …همسایه شدیم ؟
June 22nd, 2003 at 7:35 pm
man aghab moondam….
June 23rd, 2003 at 5:41 am
سلام… من از
پريروز بيش از 10 بار خواستم بيام اينجا ولي هر بار وسط كار اكانتم قطع مي شد و كلي كلافم كر
ده بود براي همين امروز را مرخصي گرفته رفتم شركتي كه ازش اكانت گرفتم در كمال ناباوري ديدم
پسوردم را هك كردن و دارن ازش استفاده مي كنن براي همين پسورد منو قبول نمي كرد… ماندم چي
بگم اين هم از لطفي كه دوستانم در ياهو مسينجر بهم كردن … از اينكه بهم تو اين مدت سر زدي
خيلي خوشحال شدم… شاد و پيروز باشي
June 23rd, 2003 at 7:59 am
از خواهر
آيت الله انتظار ديگه اي نميشه داشت! ولي سرگذشت جالبي بود. وبلاگت هم خوشگل شده, مباركه.
فقط نظرخواهيت اشكال داره.
June 23rd, 2003 at 11:50 am
سلا
م … فعلا فقط قسمت اول را خوندم. حتما بقیه هم رو میخونم …