داستان های یک خانواده -حکایت ششم
حکایت های خانواده کت بالو June 26th, 2003پدرم خاطرات زیادی از دوران کودکی خود تعریف نکرده. به خصوص از کم و کیف زندگی خانوادگی شان خیلی نمی دانم. جسته و گریخته چیزهایی شنیده ام که می آورم.
اولین خاطره که از بامزه ترین ها هم هست درباره پدرم و برادر بزرگش است. پدرم از عموی من سه سال کوچکتر بوده. پدرم کلاس دوم ابتدایی و عمویم کلاس پنجم ابتدایی بوده. در مدارس آن زمان (و ایضا مدارس کنونی) دستشویی به اندازه کافی وجود نداشته و معلم ها هم به شاگرد ها اجازه از سرکلاس بیرون رفتن را نمی داده اند. پدرم که 8 ساله بوده احتیاج به دستشویی پیدا می کند و چون نزدیک به آخر زنگ بوده معلم به او اجازه خروج از کلاس را نمی دهد. وقتی زنگ می خورد و پدرم به طرف دستشویی می دود می بیند که قبل از او عده ای نوبت گرفته اند و … خلاصه این کوچولوی 8 ساله (باور نکردنی است که پدر من زمانی 8 ساله بوده), کاری که باید در دستشویی بکند را در شلوارش می کند. اما اصلا و ابدا ناراحت و نگران نمی شود. برادر بزرگش را پیدا می کند, شلوارش را در می آورد, آن را به برادر بزرگش می دهد و برادر بزرگش آن را تا خانه برای پدرم می آورد!!
من از جزئیات بیشتر ماجرا خبر ندارم. این داستان را پدرم زمانی برای من تعریف کرد که اتفاق مشابهی هم برای من که در کلاس سوم ابتدایی بودم افتاده بود و من خیلی ناراحت و شرمنده بودم و از مدرسه رفتن خجالت می کشیدم .
به هر شکل که تاریخ تکرار می شود. آن هم درباره دختری که به قول مادرش از کون پدرش افتاده و در تمام صفات درست مثل خانواده پدری اش شده. حتی در شاشو بودن هم به خانواده پدری شباهت کامل پیدا کرده !!
حالا که فکر می کنم می بینم وجود مادر در یک خانواده چقدر به دوام و رونق خانواده کمک می کند. در خانواده پدری من به این دلیل که مادر در سنین جوانی فوت کرده پس از ازدواج خواهر ها و برادر ها رفت و آمد بسیار کم شده اما چنانچه معلوم است در دوران کودکی خیلی به هم نزدیک بوده و به یکدیگر کمک می کرده اند.
یک خاطره دیگر این که پدرم خیلی باهوش و شیطان بوده. یک روز به خواهر ها و برادر هایش می گوید که من یک بانک باز کرده ام. پول هایتان را پیش من بگذارید تا برایتان نگه دارم. خلاصه مطلب این که این بانک یک مشکل کوچک در باره ساعات کاری داشته. هر وقت مشتری ها برای سپرده گذاری می آمده اند بانک باز بوده و هر زمان برای برداشت پول مراجعه می کرده اند با یک بانک تعطیل مواجه می شده اند!!
یک بار هم پدرم خبردار شده که یکی از بچه ها آرزویی دارد. به او می گوید که اگر نذر کنی و شبی یک ریال (یا ده شاهی درست یادم نیست) روی ناودان پشت بام بگذاری ممکن است نذرت برآورده شود. نشانه اش هم این است که اگر روز بعد بروی و پول نباشد یعنی نذر کافی نبوده و باید به این کار ادامه بدهی. اما اگر پولت همانجا مانده باشد یعنی نذر قبول شده و تو به آرزویت می رسی. بقیه اش را خودتان تا آخر بخوانید. ده شاهی ها تا مدت ها غیب می شده اند و بچه بیچاره دوباره یک دهشاهی دیگر پرداخت می کرده تا نذرش پذیرفته شود. اما تا جایی که به من گفته اند (راست و دروغش گردن گوینده) , این پول ها به صاحبانش برگردانده شده. از عمه ها و عموهایم هم شکایتی از پدرم ندیده ام بنابراین به نظرم اموال استرداد شده باشند.
پایان قسمت ششم سرگذشت خانواده کت بالو
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار
June 26th, 2003 at 3:14 am
هر دو خاطره
خيلي جالب بودند .دانستن خاطرات كودكي پدر و مادر خيلي شيرين است . مخصوصا ياد آوري اين ن
كته كه پدر و مادر ما هم روزي كودك بودند . حالا نوبت خودمون شده . نوبت اينكه ما از خاطرات
كودكيمان براي كودكانمان بگيم و اونها شاد بشن. بهترين لحظات فراز وقتي است كه من از كودكي
خودم و داييش تعريف ميكنم . حتي اگه براي بار صدم هم تعريف كنم بازم براش تازگي داره .
ميشه
منم يه خاطره از پدرم بگم ؟ ميگن هشت نه ساله بودم كه بيخودي باد دو چرخه پدرم را خالي كردم
و ديگه هر كاري كردم نتونستم بادش كنم . با خودم گفتم تنها راه بايد امداد از امام زمان با
June 26th, 2003 at 3:05 pm
سلام کت با
لو
اینکه شما دارید مینویسید شبیه به یک شجره نامه شده!
June 26th, 2003 at 3:07 pm
منظورم از ا
ین جمله مثبت بود و یکجور تعرف کردن مد نظرم بود.یک وقت اشتباه نشه.
June 26th, 2003 at 5:46 pm
سلام كتي جا
ن اميدوارم كه در تمام مراحل زندگي موفق و پيروز باشي من خيلي تنبلم امروز يك ساعت وقت پيد
ا كرده بودم تمام وبلاگت را كه دفعه قبل ذخيره كرده بودم را خواندم تا حكايت پنجم خيلي برا
م جالب بود… البته با رفتاري كه از تو ديدم حدس ميزدم از خانواده اي اينچنين باشي … درسته
كه جاي گفت همچين حرفهائي نبود اما وقتي حكايت سومت را مي خواندم به اين فكر افتادم كه حتما
اين حرفها را بهت بگم… ديگه كم كم داره صبح ميشه و من دارم قاطي مي كنم بماند براي دفعه بعد
كه آمدم… روزت بخير
June 26th, 2003 at 7:55 pm
بامزه بو
June 27th, 2003 at 12:52 am
http://www.mithras.org/halehwriter/halehwriter.htm بابا جان خوب واسه همين من اينو گذاشتم رو اينترنت ! امتحانش
کردی؟ اگه بدرد نميخوره اقلا” بگو بهمون عوضش کنيم. 🙂 خوندم کامنتتو تو نظر خواهی شبح در م
June 27th, 2003 at 5:30 am
خاطرات جا
لبیه…ببینم اگه ما هم تو خاطرات کودکیهامون بگردیم چنین خاطرات بامزه ای پیدا میکن
یم…خیلی دلم میخواد منهم خاطرات کودکی های پردم رو بنویسم…
June 27th, 2003 at 7:30 am
kheyly baha bod…
kas
man ba babat zodtar az ina ashna mishodam….
man ye zareh baraks bodam az tanbali hazer bodam be dadashav ba khahareh kochik taram ye poliyam bedam ta
masalan jamo jam konan…
az chizi ham ke to weblog vasam neveshteh bodi mamnon…
June 27th, 2003 at 8:14 am
ما منت
June 27th, 2003 at 11:22 am
با
سلام … داستان خانوادگی کوته و جالب نوشتید. منتظر بقیه. به دليليل تنبلي من و کمی وقت اگر
ميشه آدرس داستان خواهر بزرگ مادر بزرگتان را به من بدید.
یا تاریخی که نوَتید که خودم در
آرشیو پيداش کنم …
در جواب پيام شما: آره اتفاق عینک همی دوشنبه افتاد. وحشتناکتر ازون ب
June 27th, 2003 at 5:27 pm
عجب دنیایی هست
ها! تا حالا فکر میکردم تو مدت کمپینگ باید فقط حواسم جمع فراز باشه که روم بارون بیاره انگ
June 27th, 2003 at 6:49 pm
ها ها ها/ عجب
خاطرهاي!/ دوران خوبي بوده با همهي اينها/.
June 28th, 2003 at 3:45 am
سلام
دوست عزیز
اولین باره که میام اینجا. نوشتن داستان خانواده تان خیلی کار قشنگیست حتما ا
June 28th, 2003 at 11:42 am
سلام 🙂
خيلي شيرين تعر
يف مي كني :)))
تو وبلاگ فراز خوندم داريد مي ريد تعطيلات :)) آره ؟؟
خوش بگذره !! جاي ما رو
June 28th, 2003 at 11:43 am
از نظر خواهيت خوشم مياد
🙂
يه بار ديگه به افتخار كت بالو و گل آقا و استقلال كانادا ..هيپ هيپ …هورا :))
هيپ هيپ
..هورا.. :)))
June 28th, 2003 at 1:03 pm
ايران ن
يستم عزيزم. اون ترجمه قسمتي از يك كتاب بود. به توضيح مطلب پائينيش مراجعه كن. ضمنا عاشق ا
ينجور خاطره ها هستم. هر چقدر بنويسي از خوندنشون خسته نميشم!
June 28th, 2003 at 7:28 pm
می شود کاری کرد
شبح عزيز در کامنت ها از خطر اعدام که جان دانشجويان را تهديد می کند صحبت کرد.
بايد کا
ری کنيم و در اين مورد دوستان خارج از کشور بيشتر می توانند مفيد باشند.
در هر کجای دنيا
که هستيم با سازمانها و احذاب هومانيست کشور خود تماس بگيريم. تک تک ما چنين کنيم و اين را
به اميد آنکه ديگری هست که اين کار را بکند نگذاريم ، با امنستی(عفو بين الملل)مطبوعات ، ر
June 28th, 2003 at 7:46 pm
khoda ro shokr bade
chand roz belakhare tonestam enja ro baz konam.. pedareton ajab maghze eghtesadi dashte , en dastane pol gereftanesh kheili zirakane bood, hatman bayad
emtehan konam bebenam javab mide ya na (:
June 30th, 2003 at 3:35 am
safar khosh migzare ?
June 30th, 2003 at 9:58 am
تازگيها دير به دير مي نويسي چرا؟
June 30th, 2003 at 10:49 am
سلا
م و ممنون … عجب داستانی (عزیز و حاجی) بود!!!!
July 1st, 2003 at 12:54 am
:))
October 5th, 2004 at 7:23 pm
Nice blog!