من که نمی فهمم چرا باید این همه زحمت کشید. کلا چادر نه از سرما و گرما حفظت می کند و نه ا ز باران.
تازه خطر حمله گرازها هم وجود داشت. من که از ترس سرما و گرما و باران و حمله گرازها اصلا خواب به چشمم نیامد. تازه مگر می شود در فضای آزاد و بدون حفاظ خوابید. صدای خر خر هم که راحتت نمی گذارد. بعد هم خطر حمله مارها همیشه وجود دارد و تازه چون کنار دریاچه هستی ممکن است آب بالا بیاید و غرقت کند. اما همه این آدم ها انگار که نه انگار که این خطرات وجود دارند. بدون هیچگونه فکری در یک محوطه کلی چادر زدند و یا علی.
تازه کاری که من کردم این بود که به دلیل اطمینان بیشتر جهت حفظ امنیت جان و مال خودمون دو تا از همسفر ها رو توی چادر خودمون نگه داشتم و گرنه که اصلا در چادر ماندنی نبودم البته گل آقا هم قول داده بود که من را محافظت کند. اضافه کنم که داشتن دو نفر دیگر در چادر این فایده را داشت که در شب اول یکی از آنها همه آب باران نفوذی به چادر را به خودش جذب کرده بود و بنابراین تدبیر من باعث شد که من و شوهر مهربانم خیس و پیس نشویم چون من اگر خیس شوم سینه پهلو و عطسه می کنم. در ضمن در نیمه های شب هم گراز به یکی از چادر ها حمله کرده بود. من که گفتم در قبال چنین حوادث ناگهانی اصلا مسئولیت نمی پذیرم. من از اول هم گفته بودم که کمپینگ سرتاسر خطر است و سختی.
بعد صبح باز هم باران آمد که من از ترس زیر درخت پنهان شدم و سنگر گرفتم.
دستشویی کمپینگ هم دور بود و ممکن بود که حشره یک قسمت هایی از بدن آدم را نیش بزند. من که بعد از بار اول که به آن دستشویی رفتم دیگر حاضر نشدم دستشویی بروم. خطرات زیادی داشت.
برای شام شب اول هم باز نه دسر داشتیم و نه پیش غذا. همین فقط شام دادند تازه آن هم نه با تنوع غذایی. همه اش فقط باربکیو بود و بس. بعد هم باید خودمان آتش درست می کردیم که کار بسیار سختی است. زغال دست آدم را سیاه می کندو دود حاصل از آتش گلو را می سوزاند و برای چشم هم خطر دارد. به هر شکل کسانی که با ما بودند غذاهایی درست کردند که من از کیفیت آنها نپرسیدم و برای آن که رعایت ادب را کرده باشیم مقداری خوردیم.
برای صبحانه هم که نه کرن فلکس داشتند و نه شیر شکلات. چای بود و کره و پنیر عادی. من نمی دانم این همه آدم که صبحانه و خوراکی آورده بودند به فکرشان نرسیده بود که غذا به خصوص صبحانه باید تنوع داشته باشد. طفلک گل آقا هم مونده بود حیرون و سرگردون که برای من چکار می تونه بکنه.
بعدش قرار شد بریم قایق سواری. یه قایق موتوری بود که به عنوان وسایل امنیتی فقط یه جلیقه نجات داشت. من که در تمام مدت قایق سواری نگران بودم که نکنه الان قایق از هم وابره. فکر کنم هیچ استانداردی در ساختن قایق رعایت نشده بود چون که موتورش صدا می داد.
بعد هم نوبت آب تنی رسید. اون هم توی دریاچه ای که رادیو اعلام کرده بود اندازه یک باکتری خاص در اون از حد مجاز بیشتره. البته من چون که از زندگی تحت چنین شرایطی سیر شده بودم به منظور خودکشی به مدت یک ساعت در دریاچه آبتنی کردم که تازه حتی برای خودکشی هم کار نکرد و من بلایی سرم نیامد. شاید هم به دلیل ویتامین های منظمی است که تحت نظر دکتر می خورم.
بعد هم در دریاچه ای که اصلا حفاظت شده نبود این خانواده های همراه ما قایق های بادی به آب انداختند و با بچه ها مشغول قایق سواری شدند. من که اصلا حاضر نیستم سوار قایق های بادی حفاظت نشده بشوم. طفلک گل آقا برای این که ترس من بریزه و اینقدر نگران نباشم خودش سوار یکی از قایق های بادی شد که نگرانی های من را کم کند. اماچهره به ظاهر آرام و خندانش خیلی برای من که نیت او را می دانستم گول زنک نبود.
نهار روز دوم به شیوه سنتی آش رشته بود. من را یاد مامان و مامان بزرگ نازنینم انداخت. آش خیلی خوشمزه بود و از آنجا که ساعت ها روی آتش جوشیده بود مطمئنا بسیار بهداشتی و بدون میکروب بود و تنها غذایی بود که در طول این مسافرت من با خیال راحت و بدون نگرانی خوردم. اما همه اش یاد مامان بزرگ خوبم می افتادم و اشک می ریختم. به هر شکل که باز هم از پیش غذا و دسر هر چه صبر کردم خبری نشد. این همسفر های ما خیلی از اصول تغذیه بی خبر بودند.
بعد هم که نشستیم حرف بزنیم یک کرم بزرگ سبزرنگ پیدا شد که من را خیلی ترساند اما گل آقا کرم را انداخت کنار و از من دورش کرد.
دیگر این که همسفر های ما شروع کردند به ماهیگیری. من دعا کردم که ماهی نگیرند چون من دلم برای ماهی ها خیلی می سوزد که به قلاب های این بدجنس ها می افتند. بنابراین طبق دعای من هیچ کس نتوانست ماهی بگیرد.
من باید طبق عادت هر روزه حمام می رفتم . اما چشمتان روز بد نبیند این حمام نه وان داشت و نه جکوزی. من که باورم نمی شد. تازه درش هم درست بسته نمی شد و یک پرده داشت که باید می کشیدیم. من که از ترس در تمام مدت حمام کردن از گل آقا خواهش کردم پشت در کشیک بدهد که گراز یا مار یا کرم داخل حمام نشود. حمامش شامپو نداشت. خدا را شکر من پیش بینی شرایط سخت را کرده و شامپو را با خودم برده بودم.
بعد هم یک عده شروع کردند رو ی سنگ و کلوخ دوچرخه سواری. اصلا فکر نمی کردند که اگر دوچرخه کله معلق شود سرشان زخم می شود. من که طرف دوچرخه ها هم نرفتم. البته خیلی اصرار کردند اما من اصلا قبول نکردم.
درضمن میخ بعضی چادر ها هم در جای بدی نصب شده بود که پای همه به آن می گرفت و زمین می خوردند. برای همین من خیلی خیلی با احتیاط راه می رفتم.
مهم تر از همه این که شب اول بدون توجه به اصول ایمنی یک آتش بزرگ درست کرده و دورش به پایکوبی پرداختند. من که تمام مدت از شدت دلشوره نتوانستم در پایکوبی شرکت کنم. البته از روی ادب خودم رو خوشحال و دست افشان نشان دادم اما از نزدیک شدن به آتش خودداری کرده و گل آقا را هم کنار خودم نگاه داشتم تا بالاخره آتش را خاموش کردند. البته دود آتش بسیار آزارنده بود.
شب دوم هم باز همه به دست افشانی پرداختند که خدا رو شکر این بار آتشی در کار نبود و من فقط نگران نیش پشه ها بودم که البته خطرش هزار مرتبه از خطر آتش کمتر است مگر آن که پشه از نوع “نیل غربی” باشد . اما گل آقا به من اسپری ضد پشه زد که من محفوظ بمانم.تازه یکی از هم سفر ها تولدش بود که من سعی کردم علیرغم شرایط بسیار نامساعد برایش شب خوبی بسازم. مجبور شد تولدش را در شرایط کمپینگ برگزار کند.
بعد هم که همه خوابیدند من از نگرانی گراز خوابم نمی برد و با چند نفر که به استراحت به موقع اهمیت چندانی نمی دادند خودم را به شعر و گفتار مشغول نشان دادم. نگرانی من بی اساس نبود.. نیمه های شب حیوانی که برای اولین بار در زندگی ام می دیدم به نزدیک چادر های ما آمد که البته با اقدام قهرمانانه ی یکی از هم سفر ها از چادر ها دور شد.
از شدت خستگی بالاخره به چادر خودمان رفته و خوابیدم. صبح روز بعد باز هم صبحانه ای به همان شکل قبل خوردیم و وسایل را که دیگر بسیار کثیف شده بودند و اصلا بهداشتی نبودند ریختیم توی ماشین و این سفر بسیار سخت را پایان دادیم و به خانه باز گشتیم.
بسیار خسته و ضعیف شده ام. و قادر به انجام کارهایم نیستم. باید استراحت کرده و خستگی و بیماری های این سفر را از تن بزدایم. پشه 7 قسمت از بدنم که عبارت از دوجا روی ساق پا, گردن, بالای ستون فقرات سمت چپ, دو تا انگشت پا, بالای پیشانی جایی که مو می روید را نیش زده که دردناک است. دو شب بیخوابی بسیار کوفته ام کرده و خانه بسیار نابسامان است که به دلیل ضعف جسمانی ام قادر به مرتب و تمیز کردنش نیستم.
در حال حاضر مشغول گذراندن دوران نقاهت هستم. به محض بهتر شدن و بازگشت سلامتی ام دنباله سرگذشت خانواده ام را بازگو خواهم کرد.
=============
کلام جدی:
مرسی دیونه عزیز, مامان نیلوی مهربان , هوای تازه عزیز,مسافر و همسفر دوست داشتنی ، سهیل و آذر عزیز و سایر دوستان. این سه روز تعطیلی بهتر از این نمی توانست باشد. از تمام نگرانی های کار و ناراحتی های اخبار رسیده از ایران و فشار حاصل از آنها دور بودم. در کنار کسانی که ارزش سه روز از زندگی آدم را دارند.
در این مسافرت من در یک کلام سرویس گیرنده محض بودم. از طرفی گل آقا و از طرف دیگر همه همسفر ها زحمات را کشیدند و کار من فقط لذت بردن از هوای عالی و دریاچه زیبا و غذاهای خوشمزه کباب شده و سنتی بود.
تنها تاسفم این است که چرا اینقدر خوشبخت نیستیم که توانایی تقسیم این همه خوشبختی و زیبایی را با همه داشته باشیم.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار.