داستانهای یک خانواده-حکایت نهم
حکایت های خانواده کت بالو July 29th, 2003شریفه در آمریکا مدتی بیکار بود و این درو آن در زد تا توانست در یک فروشگاه کار بسته بندی بگیرد. چون برای دخترش در فرانسه پول می فرستاد مجبور بود خودش در فضای باز و گاهی در پارک بخوابد.
دختر کوچکتر بعد از دوسال که در ایران ماند طی یک تصمیم آنی مصمم شد که به ترکیه برود و در آنجا صبر کند تا مادرش
کارش را درست کرده و اورا به آمریکا ببرد. بنابراین در بحبوحه جنگ و قحطی بلیط, به سختی از طریق یکی از دوستانش بلیط گرفت و بدون این که به کسی اطلاع دهد به ترکیه رفت. از آنجابه مادرش تلفن زد و اطلاع داد که در ترکیه است. از شانس خوب در هواپیما کنار اقایی نشسته بود که مرد خوبی بود و به او آدرس یکی از آشنایان خود در ترکیه راداد. دختر خانم هم به خانه آنها رفت و بعد از مدتی برای خود یک اتاق اجاره کرد. شریفه برای این دخترش هم از آمریکا پول می فرستاد. بعد پسر کوچکتر خانواده که در مدت کوتاهی سرباز می شد به امر شریفه به ترکیه رفت و به خواهرش ملحق شد.
دختر کوچکتر یا نسیم بعد از مدتی چون کارش درست نشد و از طرفی نزدیک بود که به دلیل بیکاری دچار افسردگی شود به یک داروخانه مراجعه کرد و از آنها خواست که به او کار بدهند بدون این که حقوقی دریافت کند. او بیش از یکسال به این کار بدون درآمد ادامه داد فقط و فقط برای این که روحیه اش را حفظ کند.
بعد از دوسال شریفه به ترکیه آمد و نسیم و جهان (پسر کوچکتر) را با خود به آمریکا برد. حالا دیگر کار شریفه و وضع زندگیش بهتر شده بود. دختر بزرگتر یا نازی را هم از فرانسه به آمریکا برد.
بچه ها مدتی در آمریکا در رستوران کار می کردند تا بعد از مدتی هر کدام در رشته ای شروع به درس خواندن کردند. نازی ابتدا با یک مرد آمریکایی آشنا شد -شریفه اجازه ازدواج با مرد ایرانی را به دخترانش نمی داد, شاید به دلیل تجربه بسیار ناموفقی که خودش داشت-.سپس شریفه با یک مرد آمریکایی آشنا شد و ازدواج کرد. سپس نازی ازدواج کرد.
بعد نوبت نسیم رسید که او هم بعد از آغاز به کار در یکی از دانشگاهها به عنوان چیزی شبیه دفتردار, با یکی از دانشجویان آشنا شد و علیرغم مخالفت مادرش -چرا که این اقا پول نداشت- با این مرد ازدواج کرد.
به هر صورت که در حال حاضر نازی یک پسر کوچولو به نام شان دارد.بسیار خوشبخت و خوشحال است. شریفه نامش را به شری تغییر داده و با شوهردوم (شاید هم سوم, مطمئن نیستیم) زندگی بسیار خوبی دارد. یک خانه بزرگ با جکوزی, یک باغچه قشنگ و یک شوهر مهربان دارد. از 365 روز سال به خوبی 60 روز در مسافرت هستند.
نسیم هم زندگی خوبی دارد که البته به راحتی و رفاه زندگی خواهر و مادرش نیست. اما به هر صورت بد هم نیست.
جهان نام خود را به جان تغییر داده و هنوز مجرد است.(دختر خانم های ایرانی بشتابید).
پسر بزرگتر هم که با یک خانم فیلیپنی ازدواج کرده بود دختر 19 ساله ای دارد. حدود 7 سال پیش به آمریکا سفر کرد. مدتی بدون گرین کارت در آمریکا ماند تا این که با شانس خوب در یک قرعه کشی گرین کارت برنده شد و سپس همسر و دخترش را به آمریکا آورد.
هر وقت به شری تلفن می کنم به من می گه برو جلو و از هیچ چیزی نترس. با قدرت برو جلو. صبر و پشتکار داشته باش و مطمئن باش که همه چیز درست می شه. هر چی رو که نمی دونی بپرس. حتی اگر بهت روی خوش هم نشون نمی دن باز هم نگران نشو و بپرس.
تنها چیزی که من در این خانواده نمی پسندم اینه که از خود آمریکایی ها هم امریکایی تر شده اند. از هر 5 جمله 4 تاش رو به انگلیسی می گن. هر چیزی که رئیس جمهور آمریکا بگه حتی اگه همه دنیا بگن اشتباهه این ها تاییدش می کنند و بسیار هم سعی دارند بفهمونند که فارسی یادشون رفته و بسیار ابتدایی صحبت میکنند.
اما زندگی جالبی داشتند. زندگی شریفه به من پشتکار و استفاده از تمام امکانات برای رسیدن به هدف رو نشون داد. ثابت قدم و استوار. بدون نگاهی به پشت و افسوس برای گذشته. با نگاه به پیش رو و خوشحال و خوشبخت پیش به سوی آینده.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار
پیوست: یادم بندازین جریان زن گرفتن پسر بزرگتر رو کامل براتون بگم. ضمنا برای جلوگیری از خیلی شناخته شدن افراد, نام ها رو عوض کرده ام.ببخشید.
July 30th, 2003 at 2:23 am
سلام کت بالو و گل آقا جان. کلی
کيف ميکنم از خوندن اين فاميلنامه ها. واقعا” عجب شير زنی بوده اين خانم. درسته که شايد اهد
July 30th, 2003 at 4:48 am
ماجرای جالبی ب
July 30th, 2003 at 9:00 am
جالب بود. بابا ماجراها
يي داري…
July 30th, 2003 at 10:06 am
salam, zendegi khud ra sakhtan va fara
gereftan kheily khube ama heif mishe agar khod ra faramush kardan, vaghean heif mishe ….
July 30th, 2003 at 5:30 pm
عجب داستاني!!!
کتبالو جان! يه وقت هايي نوشتنم خشک مي شه! يه وقت هايي هم يهو فوران مي کنه!(عين چند روز
July 30th, 2003 at 6:48 pm
عجب زنگ
ی پرماجرايی… خوب مهم اينه که خوشبخته. شايد من و تو در وهله های مختلف زندگی تصميمهايی
غير از اين شريفه خانم ميگرفتيم ولی هر کس بايد با پيامدهای تصميمهای خودش زندگی کنه. با ت
July 30th, 2003 at 8:20 pm
jaleb bod , hamzaman ba
doste moshtaraki online hastam , albat a do jaye mokhtalef ! salameshon ro miresonam
July 30th, 2003 at 10:35 pm
دوست عزيز ممنون از وبلاگ زيباو پرباری که دا
ري و ممنون از اينکه به من سر زدی .به اميد ديدار مجدد
July 31st, 2003 at 2:57 am
salam ajab madare fadakari akharesh
ham ke khatme be kheir shod khoda ro shokr
July 31st, 2003 at 7:32 am
سلام … میفهم
م چی میگویید اما این اولین بار نبود که من آدم رو ديدم که ميگه حفظ ضاهر رو بکن و باطن ب
یخیال … همین داستان شما هم به این موضوع ميخوره: با اینکه چه بخواهند و چه نخواهند در باط
ن ایران هستند سعی میکنند که حداقل ضاهراً آمریکایی باشند …
July 31st, 2003 at 8:37 am
كت بالو خانوم من هيچ م
شكلي با بازكردن اين سايت ندارم.
مرسي اگه جايي پيداكردي كه به از آهنگهاش Download كرد لطف
كنين به من بگين. شاد باشيد
August 1st, 2003 at 4:51 pm
پشتکار و توانايی اين خانم در گرد هم آوردن
خانواده ش قابل تحسينه.
August 2nd, 2003 at 7:17 am
چه داستان ش
یرینی..داستانی که واقعیه و شجاعتشو تحسین میکنم…
September 6th, 2003 at 5:45 pm
سلام.
September 6th, 2003 at 5:45 pm
سلام.
September 6th, 2003 at 5:46 pm
سلام.
April 9th, 2004 at 5:59 pm
با عرض
سلام و تبريک سال نو.وبلاگ سيب سرخ خورشيد با تفسير و نقد سکانس آخر سريال کيف انگليسی به ر
وز شد.خوشحال می شويم سرافرازمان فرماييد . کسری
July 18th, 2004 at 4:13 am
سلام به شما سروران عزیزآژانس شیمال تور مستقر در یکی از شهر های ساحلی
مدیترانه ای شهر زیبای آنتالیا در کشور ترکیه آماده خدمات به ایرانیان می باشد
رزروا
سیون هر نوع هتل
برگزارکننده کنفرانسهای بین المللی
برگزارکننده اردوهای ورزشی
بر
August 9th, 2004 at 6:24 am
این داستان از کونت تراوش کرده بود
عزیز؟
September 28th, 2004 at 7:45 pm
nice
November 6th, 2004 at 8:51 pm
hi