دوست دختر برادرم!!!-قسمت دوم

Posted by کت بالو on July 11th, 2003

مکالمه سه نفره مادر, برادر, دوست دختر:
برادر-آخه برای چی انیمیشن امتحان دادی؟ پول توش نداره که. (دوره زمونه رو ببین تو رو خدا. پسره پررو.(
دختر خانم- لبخند
فری-مامان جون خوب دوست داره. تازه کی می گه پول توش نیست. هر کسی که توی کار خودش خوب باشه حتما موفق هم میشه.
برادر- این (منظورم دختر خانم است) دوتا ایراد داره.
فری- خوب بگو مادر
برادر- چاقه!!!! پس معلومه زیاد می خوره!!و هر وقت هم وقت گیر بیاره می خوابه!!!
دختر خانم- من کی می خوابم؟
فری- نه مامان جون چاق نیست تپله یه کم.
توضیحات کت بالو:
بنده اگر جای دختر خانم بودم احتمالا بعدا حق این آقا پسر رو کف دستش می گذاشتم. چاقه!!!! می خوابه!!!! یهو بگه یه دختر بخور و بخوابیه دیگه.
دختر خانمی که من دیدم لاغر نیست البته اما طفلک چاق هم نیست. نسبتا یه کم تپلیه. اون هم نه خیلی. یه کمی فقط. عجب برادری تربیت کرده ایم من و مامانم. دست ننه ام درد نکنه با پسر بزرگ کردنش.
حالا دنباله جریان:
برادر- مامان این خیلی خجالت می کشید که بیاد خونه ما.
دختر خانم- نه . من کی خجالت می کشیدم.
توضیح کت بالو:
حالم از این برادر به هم خورد. خدا کنه همین دختر خانم زنش بشه وگرنه چشمم آب نمی خوره دختر دیگه ای بااین گند اخلاق زندگی کنه.
دنباله ماجرا:
فری- خوب من دیگه می رم پایین که تو و دوستت راحت باشین.
برادر- نه . این اومده که تورو ببینه. باید باشی.
فری- باشه .پس ما غذا خورش کرفس داریم که توی یخچاله اما اگر هم خورش کرفس دوست ندارین می تونم براتون تندی یه غذای دیگه درست کنم.
دختر خانم- نه من خورش کرفس خیلی دوست دارم.
گزارشات فری به کت بالو:
فری -آره طفلکی خیلی هم نخورد.
کت بالو-ولله فری جون با اون حرفی که پسرت بهش زده طفلک اگه از گرسنگی هم در حال مرگ بود چیزی نمی خورد.
فری-قراره امروز با برادرت قرارداد امضا کنند برای سر کار رفتنش. گفت که می خواد بهشون بگه “من زندگی نمی کنم که پول دربیارم. پول در میارم که زندگی کنم. بنابراین شیفت شب یا عصر نمی مونم.”
توضیح کت بالو:
این شازده مهندس پولیمر است. خارج از تهران حاضر نیست کار کنه. شیفت شب و عصر هم حاضر نیست کار کنه. مامانش هم در جواب من که می گم کار ایشون کار شب و عصر و خارج شهره می فرمان که این بچه اگه شب بیدار بمونه فرداش مریض می شه.
واقعا که. حالا وقتی من جز بلا می زنم که این دختر خانم اگه زن برادر من بشه گناه داره. یا برادر من باید شیفت عصر و شب هم واسته و کار کنه و یا هم این که نمی تونه زن بگیره بنابراین لطفا تکلیف رو باهاش روشن کنین که آیا به دختر خانم گفته که می خواد ازدواج کنه یا نه که اگه نمی خواد ازدواج کنه اون دختر خانم بره سر زندگی خودش و یا اگر شازده می خوان ازدواج کنن زورشون کنیم که شیفت عصرو شب هم کار کنند, فری خانم به من می فرمان که لابد حرف هاشون رو باهم زده اند و شاید اصلا چنین حرفی بین شون نباشه.
لج من یکی که داره در میاد.
گل آقا رو کشته ام از بس هر جا می رم می گم ببین اگه برادرم می خواست زن بگیره الان این رو برای زنش می گرفتم و می فرستادم. جیغ گل آقا به هواست.
به برادرم هم که به کنایه می گم اگه بخوای زن بگیری یه عالمه چیز میز هست که براش بفرستم, بهم می گه برای خودم بفرست. من که زن نمی خوام بگیرم.
یکی به من بگه چه کنم. چطور می شه یه پسر رو وادار کرد بره سر کار و زن بگیره؟؟؟؟
اطلاعات جنبی درباره دختر خانم:
یه خواهرش دکترای معدن داره می گیره و اگه توی ایران کار پیدا نکنه می خواد بیاد خارج.
یه خواهر دیگه اش هم یه چیز دیگه ای خونده (یادم نیست چی) و ازدواج کرده و خارجه.
خواهر کوچکه هم یه چیزی داره می خونه.( یادم نیست چی)!!!
در ضمن تلفن یکی از دوستای من که گرافیست هست رو خواسته که بهش زنگ بزنه و در باره محل کارش و این که کجاها می شه کار گرافیک گیر بیاره بپرسه.
خانواده دختر خانم هم در بابل همسایه مامان بایای همکار مامانم هستند.
همین دیگه.
یه سوال: ببینم همه عاشق زن برادرهاشون می شن؟ من که برای خودم دلم نمیاد هیچی بخرم دنبال بهانه هستم چیز میز بخرم بفرستم برای این دختر خانم.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امیددیدار

دوست دختر برادرم!!!-قسمت اول

Posted by کت بالو on July 11th, 2003

به سلامتی و میمنت برادرم دوست دخترش رو آورده خونه و به مامانم معرفی کرده. خیلی خوشحال و خندان شدیم.دختر خانم خیلی گل و متینه. اصلا مثل من و دوستام عین مرغابی بال بال نمی زنه.( درست عین کلمات مامانم بود). این هم شرح مکالمات:
برادر- فری (اسم مامانم) بپر خونه رو جمع کنیم یه آدم مهم می خواد بیاد.
فری- ا.. یه VIP می خواد بیاد؟
برادر- یعنی چی؟
فری- یعنی very important person.
برادر-آره همون که گفتی می خواد بیاد
خونه مرتب می شه و شاهزاده و شاهزاده خانم تشریف میارند.
گزارشات فری به کت بالو در صبح روز بعد:
خیلی دختر خوبیه. چهار تا خواهر هستند.
کت بالو-بیچاره مامانشون. باید چهار تا دختر رو جهاز بده.
فری- آره . بهش گفتم نکنه مامانت اینها پسر می خواستند شماها دختر شدید. اون هم گفته بله سر من که به دنیا آمدم (دختر سوم) ناراحت شدند اما سر خواهر بعدی من دیگه خیلی ناراحت شدند.
واقعا که چه پدر مادر خری. بابا پسر و دختر فرق نداره که .اما خدا عمرشون بده به هر دلیلی این دختر خانم به دنیا آمد و دختر هم شد. برادرم به نظرم دوستش داشته باشه. در ضمن قبل از آمدن ما به کانادا هم من توی خزرشهر با برادرم دیدمش. یعنی این که برادرم پسر هر جایی نیست که هر دقیقه با یه دختر باشه. این رو دیده و خوشش اومده و حداقل یه دوسالی هست که با هم هستند.
البته مسلما انتظار ندارم که یه پسر یا دختر با همون اولین نفر بمونه اما از هرزه بودن پسر یا دختر به شدت متنفرم. دوستی باید دلیل و عمق داشته باشه و با هوسرانی و خوشگذرانی فرق داشته باشه.
دنباله مکالمه:
فری- دختر که خیلی خوبه. حالا ببین چقدر همه تون با هم خوشحال هستید.
دختر خانم- بله خیلی
گزارشات فری به کت بالو:
خانواد ه اشون مال بابل هستند و بابل زندگی می کنند. این و خواهر کوچکه اش با هم اینجا درس می خونند و زندگی می کنند. دیروز امتحان فوق لیسانس انیمیشن داده. دختر خیلی ساده ایه. ( این رو که خداییش راست می گه. من هم توی شمال که دیدمش تقریبا هیچ آرایشی نداشت و خیلی هم ساده لباس پوشیده بود. برعکس من تخم جن که تا سر کوچه هم که می رفتم شصتاد قلم توالت داشتم.(

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم

Posted by کت بالو on July 9th, 2003

سلام, ای آشنای ناشناس, سلام ای پیدای نا پیدا. سلام ای دست آشکار صورت های پنهان.
این نامه برای توست. تویی که همییشه وجود داشته ای و من هرگز نفهمیدم تو که هستی. تو عزیزی که هیچ وقت خودت را معرفی نکردی. حرف برای گفتن بسیار است. ای عزیز این نامه برای توست و تنها راهی که می توانستم همه حرفهایم را برای تویی که خودت را از من مخفی می کنی بگویم.
من راجع به فاجعه هجدهم تيرماه حرف مي زنم. با اين كه از جمعي ازعزيزان من نفرت داري ولي باز هم دوستت دارم. ما همه تورا دوست داريم. با بزرگترين و سخت ترين و شديدترين ضربات عزيزان مرا كوبيدي. عزيزاني كه تا دوسال پيش با من در يك كلاس بودند. عزيزاني كه هميشه براي خدمت به تو حاضر بوده اند, و هنوز هم هستند. من از ابتداي ورود به مدرسه و سپس مدت چهار سال زير سقف دانشگاه با اين عزيزان بودم و به مدت بيست و پنج سال, از هنگام تولدم زير سقف آسمان وطن با تو بوده ام.
تو را دوست دارم ولي احساس مي كنم به جاي تو بودن دردناك است. عزيزي كه نمي تواني حتي خودت را معرفي كني. سخت است كه انسان حتي خودش نتواند خودش را قبول داشته باشدو از خودش بودن دفاع كند. سخت است كه انسان قادر به معرفي و شناساندن خودش نباشد. عزيزم وجود تو سراپا نفرت است. نفرت از كساني كه به تو عشق مي ورزند. نفرتي كه از سالها سال قبل در تو بذرپاشي شده. سخت است وجود انسان آكنده از نفرت باشد. عزيزم, نفرت تو با ضربات بدني مرا مي آزارد و مي كشد. من جسمم مي ميرد, ولي توساليان سال است كه روحت مرده است. نفرت تو سالي دوبار, سه بار, ده بار, صدبار مرا مي آزارد. ولي تورا شبانه روز آزار مي دهد.
به تو عشق مي ورزم. اگر نفرت تو هم مانند عشق ورزيدن من باشد بر تو حرجي نيست. زيرا همانطور كه عشق من به تو در هيچ شرايطي تبديل به نفرت نمي شود, نفرت تو نيز در هيچ شرايطي تبديل به عشق نخواهد شد و من درك مي كنم. عزيزم, اگر اين نفرت وجود تو با كشتن من تو را آسوده مي گذارد, من آماده ام.
تو را عزيز مي دارم. خداوند من و تو يكي است. او كه مرا آفريده تو را نيز آفريده. من و تو در پيشگاه او يكي هستيم. او عاشق من و تو ست. زيرا خداوند ذات لايتناهي است كه نقص را در او راه نيست. پس هميشه عاشق است. حتي اگر من يا تو از او دور شويم – كه به سبب كدورت روح خود ماست و نه كم لطفي يزدان- او باز هم به ما عشق مي ورزد. من نيز از پروردگار يكتا سرمشق مي گيرم و به تو عشق مي ورزم. حتي اگر از من دورشوي و مرا آزار كني.
دوستت دارم. اگر مرا بكشي به معبودم نزديكترم كرده اي. تو را مي بخشم و قضاوت و داوري را به عهده يگانه قاضي عادل ازلي و ابدي عالم مي گذارم. دوستت دارد و چون از من بخشنده تر است او هم تورا خواهد بخشيد.
عزيز من , آنها هم كه كشته شدند نيز تو را خواهند بخشيد. من آنها را مي شناختم. حيرتزده شده اند, خشمگين اما… هيچوقت. مظلوم ترين و بهترين جوانان كشور بودند. مثل خودت. بچه هاي شهرستان بودند و بدون امكانات مالي, از طبقه مستضعف. نه سرمايه اي كه جذب بازار آزاد شوند و نه اندك پولي كه خانه اي به اجاره بگيرند. تنها پناه آنها خداوند بود و تنها سقف آنها , خوابگاه دانشگاه. برادرانت بودند و دوستت داشتند. كساني كه به هنگام پاسداري از وطن و ارزشهاي آن دوشادوش تو مي جنگيدند. آنها كه جدا از اختلاف نظرهاي احتمالي اجتناب نا پذير, دوستان حقيقي و جاوداني تو بودند.خواهران و برادران هميشه زنده اي كه سرنوشتشان خواه و نا خواه با تو گره خورده است. آينده ما مشترك است . زمينه زندگي ما خواه خاكستري خواه سفيد يكسان است. چرا اين زمينه را دستان تواناي تو به خون آلود؟ توانايي آنها را در راه ديگري به كار گير. خانواده همه ما يكي است. پدر و مادر و خانواده اين جوانان پذيراي تو نيز بودند و شايد هنوز هم باشند. درد احتمالي تو , درد همه ماست. و دستان تواناي ما آماده زدودن آن درد.
دوست خوب من , برادر عزيزم, نمي خواهم تو را بكشم زيرا با كشتن تو, تنها جسمت را نابود كرده ام. بدي, تباهي و پستي كه عين خود شيطان است, در جسم ديگري عينيت پيدا خواهد كرد. نمي دانم كه هستي. نمي دانم از چه قشر و طبقه اي هستي. فقط مي دانم راز هستي و حيات و عشق را گم كرده اي. بيا با هم آن را پيدا كنيم. بيا و يگانه پروردگار هستي را با راه پيمودن به سوي نيكي ها خوشحال و خرسند كنيم و لياقت برخورداري از نعمات او را داشته باشيم. نگذاريم بدي بر خوبي پيروز شود زيرا خواست خداوند اين است. بيا يكديگر را در خوب شدن ياري كنيم. اگر اجازه مي دهي بگذار ياريت كنم. من تو را دوست دارم.
يار خشمگين من , براي انتقام كشيدن هيچ وقت دير نيست. تا قيامت و دنياي ديگر و دست خداوند زمان هست. اين كار را به عهده تواناترين دست عالم مي گذاريم. او عادل است و نه مثل ما ناچيز و محدود. بيا از او بخشندگي و عشق ورزيدن را بياموزيم. خودت را به ما بشناسان و به اعماق وجودت برگرد و ببين كه خداوند سهمي از خوي پاك فرشتگان و سهمي از وجدان در آنجا گذارده است. آن را پيدا كن. مي دانم از اتفاقات به وقوع پيوسته , در عمق وجودت ناراحت هستي. زيرا انسان هستي. بايد انسان باشي.
من به تمام آزرده شدگان اين واقعه تسليت مي گويم. به تمام انسان هاي واقعي, به مردم ايران كه خانواده بزرگ اين جوانان بودند. به خانواده خوني اين جوانان, به تو عزيز دردمند, و به روح پاكي و آزادگي وطن آباد و آزاد و زجركشيده ما كه بارديگر دردمندي و زجر جوانان عزيزش را ديد و خون آنها را در خاكش به تالم بارترين وضعي فروبرد و پنهان كرد تا چون مادري عاقل و فرزانه, مانع نفوذ دشمنان فرزندانش , به هنگام اختلاف و كشمكش آنها با يكديگر باشد.
به اميد ياري گرفتن از دستان تواناي تو…
برادر دلسوز و مهربان و مدافع من باش, نه برادر خشمگين و منتقم من…
به حمايت تو و به دوستي تو عزيز نياز دارم.

خواهر مشتاق و حيرت زده و متاثرت
كتي
۲۰ تير ۱۳۷۸
.
.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

کلام آخر من درباره میت آپ

Posted by کت بالو on July 4th, 2003

دوست دارم یه مطلب دیگه رو هم به نوشته پایین اضافه کنم.
به نظرمن و اونطور که با یکبار دیدن می شه شناخت, حسین درخشان آدم خوب و به دلیل کاری که درش اولین شخص بوده , شناخته شده است و مورد علاقه و تایید بسیاری از وبلاگ نویس ها هست.
اونچه که من نوشتم انتقادی از حسین درخشان نه به عنوان یک فرد بلکه به عنوان شخصی به نام حسین درخشان است.
من دوست دارم که میت آپ ادامه پیدا کنه. دوست دارم با حضور همه وبلاگ نویس ها از جمله خود حسین تشکیل بشه. دوست دارم عمومی و همگانی بشه و بچه و بزرگ و پیر و جوان بشناسندش و مخاطبینش باشند.
میت آپ باید ادامه داشته باشه. ما ایرانی ها همیشه مشکل ادامه یک کار گروهی رو داشته ایم و این تمرین خوبی برای ما خواهد بود که تداوم یک کار خوب آغاز شده رو تجربه کنیم.
ما این سر دنیا حسرت کار گروهی و اجتماع موفق چینی رو داریم. ما هم باید این رو تمرین کنیم.
علیرغم تفاوت سلیقه ها و نظرات و انتقادات که به جا و لازم و اجتناب ناپذیر است, این حرکت باید ادامه پیدا کنه و گسترده بشه.
بعد از انتقادی که از حسین درخشان کردم نگران شدم که انتقاد با مجادله اشتباه گرفته بشه.
من اینجا احتیاج به دوست دارم, احتیاج به یگانگی و یک جامعه آشنا دارم. احتیاج به دوستی دارم که با من ریشه مشترک داشته باشه و درد مشترک داشته باشه. احتیاج به جمعی دارم که بهش افتخارکنم. جمعی که درش از تما م گروه های سنی و جنسی و فکری و مذهبی وجود داشته باشه.
حسین عزیز, تو همونقدر برای همه ما عزیزی که تمام دوستان وبلاگ نویس مون در تورنتو و سراسر دنیا.
از طرف خودم به دلیل این که به خیلی ها ایده شروع این کار رو دادی تشکر می کنم.
سایر دوستانم رو هم خیلی دوست دارم و ازشون تشکر می کنم که به حرف های من گوش می کنند و من رو دوست دارند. اگر وبلاگ من نبود و این جمع وبلاگ نویس نبودند زندگی من هیچ وقت اینقدر شیرین و پر از معاشرت در این دیار غربت نبود.
عاشق همه تون هستم و دوست دارم این جمع کوچک نه تنها محدود تر و کوچک تر نشه که روز به روز هم گسترش پیدا کنه.
امید به این که یه روز همه در ایران با همه وبلاگ نویس های ایرانی یکدل و یکصدا و عاشق جمع بشیم .
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

میت آپ تورنتو

Posted by کت بالو on July 3rd, 2003

فکر می کنم به عنوان یکی از کسانی که در دوتا از میت آپ های تورنتو شرکت کرده شاید بد نباشه نظرم رو بگم.
من فکر می کنم این رویه که رای گیری باشه و محل میت آپ با رای اکثریت مشخص بشه بهترین شیوه است. به هر صورت هر کس بنا به شرایط و تمایل خودش میاد یا نمیاد. اما چیزهایی جدا و خارج از چهار چوب قوانین و مقررات هست که اهمیت داره.
دیشب مشکلی که پیش اومد در مورد این بود که افراد زیر 18 سال اجازه ورود به بار محل میت آپ رو نداشتند. این طبیعیه.اما موضوع وقتی اهمیت پیدا می کنه که ما می خواهیم جمعی رو گرد هم بیاریم که از تمام قشرها درش وجود داره. ضمنا موضوع زمانی اهمیت پیدا می کنه که کسی هست که قدرت رهبری این جمع رو داره. و جمع به این شخص اهمیت می ده.
من تا به حال حسین درخشان رو ندیده بودم. از گل آقا راجع بهش شنیده بودم و این که به معرفی اینترنت در ایران خیلی کمک کرده و درباره اینترنت اطلاعات زیادی داره. به هر صورت پدر وبلاگ نویسی بین ایرانی ها هم هست.
به حسین ایرادی وارد نخواهد بود اگر رای خودش رو بنا به مصلحت و دلخواه شخصی خودش بده. اما بسیار پسندیده تر خواهد بود اگر به عنوان کسی که بین وبلاگ نویس ها مهم و شناخته شده هست و توانایی تغییر و رهبری دارد در ارائه رای خودش به موارد عمومی تر و چنانچه رشته مورد علاقه اش است به جامعه مخاطب خودش توجه بیشتری کند و به علاقمندان کاری که او بنیانگذارش بوده احترام بیشتری بگذارد و موضوع را از دید دیگران هم ببیند.
من فکر می کنم اگر کسی بین گروهی از افراد مقبولیت پیدا کند مسئولیت هم به دنبال خواهد داشت. حسین درخشان به راحتی می تواند نقش سازنده ای در قوام و تداوم گردهمایی وبلاگر های ایرانی داشته باشد که کار کوچکی نیست.
نظر من این است که در صورتی که محل ملاقات ها به شکلی انتخاب (و شاید پیشنهاد ) شود که هیچ محدودیتی برای شرکت کننده ها نداشته باشد دوستانه تر خواهد بود.
کوتاه کلام این که هر کس بنا به مصلحت و میل خود رای خواهد داد و مسلما اگر کسی امکان شرکت کردن را نداشته باشد و یا تمایلی به شرکت کردن نداشته باشد نخواهد آمد. اما چرا به صورتی نباشد که همه با هم سعی در همگانی تر کردن و مستحکم تر کردن این جمع بکنیم.
تفریحات فردی را همیشه و در همه حالات می توان داشت. حتی جمع های گروهی کوچکتر و مختصر تر را هم می شود همیشه داشت. اما یک جمع که مخاطبینی از همه نوع , زن و مرد و کودک , و مسلمان و بی دین دارد (که اصل و مبنای وبلاگ نویسی بر احترام متقابل و گردهمایی تمام عقاید است) به نظر من بسیار ارزشمند است و گاهی بهتر است تمایلات فردی خود را کمی هم به نفع اتحادو اجتماع و یگانگی خود نادیده بگیریم.
به هر تقدیر که باز هم تاکید می کنم هر کس (که شامل حسین درخشان هم می شود) حق دارد بنا به تمایلات خود رای بدهد. آنچه در بالا آوردم ملاحظاتی ورای حقوق فردی و مربوط به مسئولیتی بود که به نظر من مقبولیت اجتماعی روی شانه فرد می گذارد.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

طنزی در باب سفرنامه – قسمت دوم

Posted by کت بالو on July 1st, 2003

من که نمی فهمم چرا باید این همه زحمت کشید. کلا چادر نه از سرما و گرما حفظت می کند و نه ا ز باران.
تازه خطر حمله گرازها هم وجود داشت. من که از ترس سرما و گرما و باران و حمله گرازها اصلا خواب به چشمم نیامد. تازه مگر می شود در فضای آزاد و بدون حفاظ خوابید. صدای خر خر هم که راحتت نمی گذارد. بعد هم خطر حمله مارها همیشه وجود دارد و تازه چون کنار دریاچه هستی ممکن است آب بالا بیاید و غرقت کند. اما همه این آدم ها انگار که نه انگار که این خطرات وجود دارند. بدون هیچگونه فکری در یک محوطه کلی چادر زدند و یا علی.
تازه کاری که من کردم این بود که به دلیل اطمینان بیشتر جهت حفظ امنیت جان و مال خودمون دو تا از همسفر ها رو توی چادر خودمون نگه داشتم و گرنه که اصلا در چادر ماندنی نبودم البته گل آقا هم قول داده بود که من را محافظت کند. اضافه کنم که داشتن دو نفر دیگر در چادر این فایده را داشت که در شب اول یکی از آنها همه آب باران نفوذی به چادر را به خودش جذب کرده بود و بنابراین تدبیر من باعث شد که من و شوهر مهربانم خیس و پیس نشویم چون من اگر خیس شوم سینه پهلو و عطسه می کنم. در ضمن در نیمه های شب هم گراز به یکی از چادر ها حمله کرده بود. من که گفتم در قبال چنین حوادث ناگهانی اصلا مسئولیت نمی پذیرم. من از اول هم گفته بودم که کمپینگ سرتاسر خطر است و سختی.
بعد صبح باز هم باران آمد که من از ترس زیر درخت پنهان شدم و سنگر گرفتم.
دستشویی کمپینگ هم دور بود و ممکن بود که حشره یک قسمت هایی از بدن آدم را نیش بزند. من که بعد از بار اول که به آن دستشویی رفتم دیگر حاضر نشدم دستشویی بروم. خطرات زیادی داشت.
برای شام شب اول هم باز نه دسر داشتیم و نه پیش غذا. همین فقط شام دادند تازه آن هم نه با تنوع غذایی. همه اش فقط باربکیو بود و بس. بعد هم باید خودمان آتش درست می کردیم که کار بسیار سختی است. زغال دست آدم را سیاه می کندو دود حاصل از آتش گلو را می سوزاند و برای چشم هم خطر دارد. به هر شکل کسانی که با ما بودند غذاهایی درست کردند که من از کیفیت آنها نپرسیدم و برای آن که رعایت ادب را کرده باشیم مقداری خوردیم.
برای صبحانه هم که نه کرن فلکس داشتند و نه شیر شکلات. چای بود و کره و پنیر عادی. من نمی دانم این همه آدم که صبحانه و خوراکی آورده بودند به فکرشان نرسیده بود که غذا به خصوص صبحانه باید تنوع داشته باشد. طفلک گل آقا هم مونده بود حیرون و سرگردون که برای من چکار می تونه بکنه.
بعدش قرار شد بریم قایق سواری. یه قایق موتوری بود که به عنوان وسایل امنیتی فقط یه جلیقه نجات داشت. من که در تمام مدت قایق سواری نگران بودم که نکنه الان قایق از هم وابره. فکر کنم هیچ استانداردی در ساختن قایق رعایت نشده بود چون که موتورش صدا می داد.
بعد هم نوبت آب تنی رسید. اون هم توی دریاچه ای که رادیو اعلام کرده بود اندازه یک باکتری خاص در اون از حد مجاز بیشتره. البته من چون که از زندگی تحت چنین شرایطی سیر شده بودم به منظور خودکشی به مدت یک ساعت در دریاچه آبتنی کردم که تازه حتی برای خودکشی هم کار نکرد و من بلایی سرم نیامد. شاید هم به دلیل ویتامین های منظمی است که تحت نظر دکتر می خورم.
بعد هم در دریاچه ای که اصلا حفاظت شده نبود این خانواده های همراه ما قایق های بادی به آب انداختند و با بچه ها مشغول قایق سواری شدند. من که اصلا حاضر نیستم سوار قایق های بادی حفاظت نشده بشوم. طفلک گل آقا برای این که ترس من بریزه و اینقدر نگران نباشم خودش سوار یکی از قایق های بادی شد که نگرانی های من را کم کند. اماچهره به ظاهر آرام و خندانش خیلی برای من که نیت او را می دانستم گول زنک نبود.
نهار روز دوم به شیوه سنتی آش رشته بود. من را یاد مامان و مامان بزرگ نازنینم انداخت. آش خیلی خوشمزه بود و از آنجا که ساعت ها روی آتش جوشیده بود مطمئنا بسیار بهداشتی و بدون میکروب بود و تنها غذایی بود که در طول این مسافرت من با خیال راحت و بدون نگرانی خوردم. اما همه اش یاد مامان بزرگ خوبم می افتادم و اشک می ریختم. به هر شکل که باز هم از پیش غذا و دسر هر چه صبر کردم خبری نشد. این همسفر های ما خیلی از اصول تغذیه بی خبر بودند.
بعد هم که نشستیم حرف بزنیم یک کرم بزرگ سبزرنگ پیدا شد که من را خیلی ترساند اما گل آقا کرم را انداخت کنار و از من دورش کرد.
دیگر این که همسفر های ما شروع کردند به ماهیگیری. من دعا کردم که ماهی نگیرند چون من دلم برای ماهی ها خیلی می سوزد که به قلاب های این بدجنس ها می افتند. بنابراین طبق دعای من هیچ کس نتوانست ماهی بگیرد.
من باید طبق عادت هر روزه حمام می رفتم . اما چشمتان روز بد نبیند این حمام نه وان داشت و نه جکوزی. من که باورم نمی شد. تازه درش هم درست بسته نمی شد و یک پرده داشت که باید می کشیدیم. من که از ترس در تمام مدت حمام کردن از گل آقا خواهش کردم پشت در کشیک بدهد که گراز یا مار یا کرم داخل حمام نشود. حمامش شامپو نداشت. خدا را شکر من پیش بینی شرایط سخت را کرده و شامپو را با خودم برده بودم.
بعد هم یک عده شروع کردند رو ی سنگ و کلوخ دوچرخه سواری. اصلا فکر نمی کردند که اگر دوچرخه کله معلق شود سرشان زخم می شود. من که طرف دوچرخه ها هم نرفتم. البته خیلی اصرار کردند اما من اصلا قبول نکردم.
درضمن میخ بعضی چادر ها هم در جای بدی نصب شده بود که پای همه به آن می گرفت و زمین می خوردند. برای همین من خیلی خیلی با احتیاط راه می رفتم.
مهم تر از همه این که شب اول بدون توجه به اصول ایمنی یک آتش بزرگ درست کرده و دورش به پایکوبی پرداختند. من که تمام مدت از شدت دلشوره نتوانستم در پایکوبی شرکت کنم. البته از روی ادب خودم رو خوشحال و دست افشان نشان دادم اما از نزدیک شدن به آتش خودداری کرده و گل آقا را هم کنار خودم نگاه داشتم تا بالاخره آتش را خاموش کردند. البته دود آتش بسیار آزارنده بود.
شب دوم هم باز همه به دست افشانی پرداختند که خدا رو شکر این بار آتشی در کار نبود و من فقط نگران نیش پشه ها بودم که البته خطرش هزار مرتبه از خطر آتش کمتر است مگر آن که پشه از نوع “نیل غربی” باشد . اما گل آقا به من اسپری ضد پشه زد که من محفوظ بمانم.تازه یکی از هم سفر ها تولدش بود که من سعی کردم علیرغم شرایط بسیار نامساعد برایش شب خوبی بسازم. مجبور شد تولدش را در شرایط کمپینگ برگزار کند.
بعد هم که همه خوابیدند من از نگرانی گراز خوابم نمی برد و با چند نفر که به استراحت به موقع اهمیت چندانی نمی دادند خودم را به شعر و گفتار مشغول نشان دادم. نگرانی من بی اساس نبود.. نیمه های شب حیوانی که برای اولین بار در زندگی ام می دیدم به نزدیک چادر های ما آمد که البته با اقدام قهرمانانه ی یکی از هم سفر ها از چادر ها دور شد.
از شدت خستگی بالاخره به چادر خودمان رفته و خوابیدم. صبح روز بعد باز هم صبحانه ای به همان شکل قبل خوردیم و وسایل را که دیگر بسیار کثیف شده بودند و اصلا بهداشتی نبودند ریختیم توی ماشین و این سفر بسیار سخت را پایان دادیم و به خانه باز گشتیم.
بسیار خسته و ضعیف شده ام. و قادر به انجام کارهایم نیستم. باید استراحت کرده و خستگی و بیماری های این سفر را از تن بزدایم. پشه 7 قسمت از بدنم که عبارت از دوجا روی ساق پا, گردن, بالای ستون فقرات سمت چپ, دو تا انگشت پا, بالای پیشانی جایی که مو می روید را نیش زده که دردناک است. دو شب بیخوابی بسیار کوفته ام کرده و خانه بسیار نابسامان است که به دلیل ضعف جسمانی ام قادر به مرتب و تمیز کردنش نیستم.
در حال حاضر مشغول گذراندن دوران نقاهت هستم. به محض بهتر شدن و بازگشت سلامتی ام دنباله سرگذشت خانواده ام را بازگو خواهم کرد.
=============
کلام جدی:
مرسی دیونه عزیز, مامان نیلوی مهربان , هوای تازه عزیز,مسافر و همسفر دوست داشتنی ، سهیل و آذر عزیز و سایر دوستان. این سه روز تعطیلی بهتر از این نمی توانست باشد. از تمام نگرانی های کار و ناراحتی های اخبار رسیده از ایران و فشار حاصل از آنها دور بودم. در کنار کسانی که ارزش سه روز از زندگی آدم را دارند.
در این مسافرت من در یک کلام سرویس گیرنده محض بودم. از طرفی گل آقا و از طرف دیگر همه همسفر ها زحمات را کشیدند و کار من فقط لذت بردن از هوای عالی و دریاچه زیبا و غذاهای خوشمزه کباب شده و سنتی بود.
تنها تاسفم این است که چرا اینقدر خوشبخت نیستیم که توانایی تقسیم این همه خوشبختی و زیبایی را با همه داشته باشیم.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار.