داستان های یک خانواده-حکایت یازدهم
حکایت های خانواده کت بالو August 9th, 2003مادر بزرگ من یه خواهر داره که از خودش دوسال کوچکتر است و به دلیلی که نمی دونیم مادرش خیلی دوستش نداشته. همونطور که گفتم اینها در قم زندگی می کرده اند.
این خواهر وقتی که حدود ده سالش می شه هوس می کنه که سینه بند داشته باشه. (اوخی). دوستش که همسایه اشون بوده بهش می گه که بلده براش درست کنه و دوتا پارچه رو می بره و بعد با چند تا بند به هم وصل می کنه.
یادش به خیر مادر (مامان مامان بزرگم که الان فوت شده) این سینه بند!!! رو از توی رخت ها پیدا می کنه و می فهمه که جریان از چه قراره. بعد هم نه می گذاره و نه بر می داره می ره توی حیاط و خطاب به همسایه کناری داد می زنه زینب خانم بیا ببین این ورپریده چی درست کرده خجالت هم نمی کشه.
طفلک دختر کوچولو… به نظرم خیلی غصه خورده باشه.
این دختر کوچولو که اسمش رو می گذاریم کلثوم, هیچ وقت احساس خوشبختی نکرد. مامان بزرگ من و اون یکی خواهرش به آدم هایی شوهر کردند که از نظر سطح اجتماعی از خانواده خودشون بالاتر بودند و بنابراین زندگی شون هر چی هم که بود و توی دلشون هر چی هم که بود اما از نظر معیارهای اجتماعی خوش بخت و سفیدبخت به شمار می رفتند.
اگر چه که پدر بزرگم رو خیلی دوست دارم چون که پدربزرگ بسیار خوبی برای من و پدر بسیار خوبی برای مادرم بوده اما این حقیقت که شوهر بسیار بدی بوده رو نمی شه منکر شد.بعدا درباره زندگی پدربزرگ و مادر بزرگم و نیز رابطه بسیار عالی خودم با پدربزرگم خواهم نوشت.
به هر صورت که کلثوم با آقایی که به نظرم راننده یکی از درباری ها یا وزرا در زمان شاه بود ازدواج کرد. نمی دونم راننده یکی از اونها بود یا مثلا سرایدار بود. باید بپرسم. بنابراین هر سال تابستان با آن خانواده به ییلاق می رفتند. وضع بدی هم نداشتند . به هر حال به رسم آن زمان اینقدر بود که هر بار شوهرش “آخبیب=آقا حبیب” وانت میوه پر کنه و جلوی در خونه بریزه پایین که زن و چهار تا بچه اش خونه اشون پربرکت باشه.
یه پسرشون یا علی برادر رضاعی مامان منه, بعدش یه پسر دیگه به نام رضا, یه دختر به نام نیره و یه پسر به نام ابولفضل. آخبیب یادش به خیر از آدم های بسیار خوبی بود که من توی زندگی ام دیدم. خیلی خوش اخلاق و خالی از حسادت, بسیار بلندنظر و بسیار خوش نیت. وقتی که فوت کرد من ده سالم بود. روحش شاد.
کلثوم طفلک تمام مدت کارش به تر و خشک کردن بچه ها می گذشت. از دخترش توی مدرسه پرسیده بودن مامانت چکاره است. اون طفلک هم چون همیشه مادرش رو درحال شستن رخت برادرهاش دیده بود گفته بود مادرم رخت شوره!!! کلثوم هیچ وقت احساس خوشبختی نکرد و به نظر من به دلیل حسادتی بود که همیشه در وجودش بود و این که همیشه خودش رو با دیگران مقایسه میکرد. از بین بچه هاش علی و رضا جزو بهترین آدم هایی هستن که من در زندگی ام دیده ام. باگذشت و بلند نظر و با طبعی بلند و خوش نیت و خوش قلب. اما ابولفضل و نیره درست برعکس هستند.
رضا الان سه تا پسر داره که دوتا بزرگتر ها ازدواج کرده اند. خود رضا 53 سالشه و متاسفانه شنیدم که سرطان پروستات پیشرفته گرفته. ممکنه که نجات پیدا نکنه. یادم اومد که چقدر خودش و زنش خوشبخت بودند. خودش راننده آژانسه و خانمش خونه دار. صدای قهقهه خنده اینها و بچه هاشون همیشه به آسمون بود. برای همه خوبی می خواستندو خانمش خیلی اوقات از کلثوم -علیرغم اخلاق بد و زبون نیش دار و توقعی بودن بیش از حدش- نگهداری میکرد. فکر می کنم بزرگترین مشکل سیگار کشیدن رضا و خانمش بود. خوشحالی ام از اینه که عروسی پسرش رو شرکت کردم. عروسی توی تالاربود و بعد توی خونه کوچکش ارکستر آورده بود. به دلیل تم مذهبی و سنتی خانواده کمتر دختر و زنی حاضر بود پاشه و توی خونه که زن و مرد قاطی بود برقصه. من اما طبق معمول تافته جدابافته و خوب از نظر معیارها و طبقات اجتماعی ایرادی در رقصیدنم وجود نداشت. خوشحالم که اون شب رقصیدم و خوشحالشون کردم.
براش دعا می کنم. خیلی خوشبخت بودند. امیدوارم حالش خوب بشه.
پایان قسمت یازدهم سرگذشت خانواده کت بالو
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امیددیدار
August 9th, 2003 at 10:27 am
سلام کت بالو و گل آقا جان. چه قدر
ماجراها داشته خونواده کت بالو جان. خيلی شيرينه ولی خوندنش. منتظر قسمتای بعدی هستيم. 🙂
August 9th, 2003 at 4:35 pm
سلام بر
كتبالوي عزيز,
ماجراي نمايشنامه در شهر فرشته گان اتفاق مي افتد كه نام spanish آن مي شود Los
Angeles و خيابان Westwood در اين شهر مملو از فروشگاه هاي ايرانيست. از سنگِ پا و روشويه تا ديزي و
سيراب شيردون, از قالي و قاليچه تا كتاب و كتابچه, همه چيز در اينجا پيدا مي شود. اما سلوك و
اطوار هموطنان در اين شهر بسيار ديدنيست. تنها قاعده اي كه بر احوال اغلب آنان استوار است
انجماد در عهد پهلويست. انگار در اين بيست و اندي سال حضرات در خواب كهفي تشريف داشته اند.
August 9th, 2003 at 4:38 pm
سلام! off که هيچ! ا
يمل هم نمي رسه!؟؟؟
August 9th, 2003 at 4:39 pm
Kathy joon midoonam beh in matlabet rabti nadareh vali heifam oomad in weblog ro
behet moarefi nakonam:
http://stefano.persianblog.com/
August 9th, 2003 at 7:27 pm
khosh bashin va khosh begzaroonin
August 9th, 2003 at 9:07 pm
کتبالو جان چه حافظه ی خوبی داری و این دا
ستانها رو چه شیرین تعریف می کنی. خيلی کار خوبی داری می کنی . بازم ادامه بده . راستی اين و
August 10th, 2003 at 8:36 am
سلام
اسم وبلاگتون منو به ي
August 10th, 2003 at 4:48 pm
چقدر این سرگ
ذشتها جالبن…میدونی آدمو مجبور میکنه که بره دنبال سرگذشت اجدادش بگرده …
August 11th, 2003 at 9:32 am
bi sabraneh montazre edameye majara hastam,
August 11th, 2003 at 11:38 am
salam, hesadat yeki az badtarin
kheslathast….
August 11th, 2003 at 12:00 pm
مثل همي
August 11th, 2003 at 5:22 pm
جالب بود.
November 21st, 2003 at 3:03 pm
گذاشتم بعدا بخونم
ولی مطم
ئنم زیباست برای شما آرزوی سربلندی می کنم
موفق و موید باشید