داستانهای یک خانواده – حکایت دوازدهم
حکایت های خانواده کت بالو August 15th, 2003نوشتن درباره خانواده یه خیال راحت و فکر باز و بدون دغدغه می خواد که همه فکرت و حتی تخیلت رو جمع کنی. باید یادت بیاد که چی ها شنیدی و از کی ها شنیدی و بعد بری به اون دوران و درقالب کسی که این جریانات براش اتفاق افتاده تا بتونی چیزی که می خوای رو بنویسی.
از اونجایی که بعد از خارج شدن از ایران تمام این خاطرات برام بیش تر از گذشته ارزشمند شد دیدم که خیلی دوست دارم هر چیزی که یادم هست رو بنویسم و به نفرات بعدی بسپارم.
از اونجایی که خودم خیال بچه دار شدن ندارم, شاید بسپرم دست بچه احتمالی برادرم.
بدیش اینه که مامانم هم خواهر یا برادر نداره که بچه ای داشته باشن.
August 15th, 2003 at 5:33 pm
همین طور بنویسی کم کم یه
کتاب مثل صد سال تنهایی از توش در می آد…
August 16th, 2003 at 1:57 pm
television mige toronto moshkele bargh hastesh , raste ? az
weblognevisaye oonja che khabar ? mishe begi ?
August 16th, 2003 at 6:58 pm
salam… bazi vagtha az bazi kasha raftari dide mishe ke
aslan gabel dark nist!!!!
August 17th, 2003 at 2:14 am
سلام هیچ می دونید چند وقته پیش ما نیومدید ؟؟ برای دیدن کارنامه
و دستخط فاطمه هم دعوتتون کرده بودم
August 20th, 2003 at 2:14 am
salam katbaloo joonam roozetoon
mobarak
November 27th, 2003 at 11:35 am
خیلی خیلی بد
November 27th, 2003 at 11:36 am
خیلی خیلی بد بود بهتر بنویس