داستانهای یک خانواده-حکایت سیزدهم
حکایت های خانواده کت بالو August 17th, 2003مادرم از زمانی که کوچک بود بسیار عاقل و باهوش بود. یک بار وقتی 4 سال داشت در کوچه های قم گم شد.تصمیم گرفت که اصلا گریه نکند چون می دانست گریه کردن نه تنها سودی ندارد بلکه باعث می شود دیگران متوجه شوند که او گم شده و در بدترین حالت اورا بدزدند. بنابراین یک کوچه را گرفته و داخل شد. همین طور که می رفت به یک پیرمرد رسید که جلوی خانه ای نشسته بود. هتل شوهر خاله مادرم در قم نسبتا معروف بود. بنابراین مادرم می دانست که اگر نام هتل را بگوید دیگر نیازی به آدرس دادن نخواهد بود. به پیرمرد گفت: سلام آقا. من دنبال هتل ..می گردم. می شه به من بگید از کدوم طرف باید برم. آقاهه هم خندیده و گفته بچه جون تنها بری گم می شی. بیا دنبال من. و خلاصه مامانم رو برده و جلوی هتل سپرده به دست شوهر خاله و دایی مامانم.
بعدا یادم بندازین که داستان اتفاقاتی که برای عروس دایی مامانم (که می شه دختر یه دایی دیگه مامانم) رو براتون بگم. ناراحت کننده است اما واقعی.
پایان قسمت سیزدهم سرگذشت خانواده کت بالو
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار
August 17th, 2003 at 2:10 pm
سلام پسرم
(:
خوب … بابا محمد هم جریاناتی داره که اگه عمری باقی باشه به تفصیل میگم …
راستی … کت
بلو به چه معنی ست ؟؟
بابا محمد
August 17th, 2003 at 4:03 pm
پس معلوم شد که شما به
کی رفتی:دی
August 17th, 2003 at 5:56 pm
🙂
August 17th, 2003 at 6:26 pm
شنیدن سرگذشت
ار زبون تو همیشه شیرینه..یعنی دیدینش…شنیدن که در کار نیست
August 17th, 2003 at 7:17 pm
حالا كتبالو به پدرش رفته يا به مادرش ؟
يه خ
August 17th, 2003 at 8:24 pm
سلام کت بالو و گل آقا
جون. کتی جون واقعا” ايول به اين مامان نازنين و باهوش تو. واسه همينه ديگه که تو هم انقد
clever شدی ديگه! منم يه بار اينجوريا گم و پيدا شدم. هنوز خاطره تلخش يادمه و برام شد درس عبرت
که جلو جلو راه نيافتم برم و هميشه دست مادرمو بگيرم. خوش بگذره کتی جان. x
August 18th, 2003 at 12:12 am
کتبالو خانم . سلام . خوب اين قسمت
13 هم که به خير گذشت ولی یادت نره اون خاطره ای رو که گفته بودی یادت ندازيم برامون تعريف ک
August 18th, 2003 at 11:16 am
سلام دخترم
(:
اول از همه منو ببخش که اشتباهی پسر خطابتون کردم … بعدش هم خوشحالم که لااقل اسم منء
شما رو خوشحال می کنه …..
August 18th, 2003 at 4:33 pm
جالب بود و خوندني. او
August 18th, 2003 at 7:13 pm
salam. shad bashid…
August 18th, 2003 at 8:44 pm
ما که ديگه حسابی به شنيدن حکايت های شير
ين تو عادت کرديم..
August 18th, 2003 at 11:17 pm
سلام
هیچوقت با پنجره
ایی که در اون به وبلاگتون لاگین شدید به وبلاگها یا سایتهایی که کنتر دارند وارد نشوید(م
مکنه پسوردت لو بره)…ممنون از لینکت .خوش باشی
August 18th, 2003 at 11:44 pm
اولا حكايت دوازده بعلاوه يك
دوما بع
August 19th, 2003 at 5:34 am
با درودهای گرم
،
نوشته شما مرا به ياد اين شعر انداخت:
کم گوی و گزيده گوی چون در – تا زاندک تو جهان شود
پر!
راستی راستی کوتاه نوشتن هم هنری است که هر کسی ندارد.
با دوستی: شهسوار
August 19th, 2003 at 5:44 am
سلام.دو قسمت آخر داستان ز
August 19th, 2003 at 8:37 am
سلام … کتابش
هم میخریم ….
August 19th, 2003 at 4:34 pm
سلام کتی جان.پس معلومه که هوش در خونواده
شما ارثیه!
August 20th, 2003 at 1:12 pm
سلام
خيلي جالب ،شيرين و جذ
اب مينويسي.فكر نميكردم خاطرات يه نفر اينقدر جالب باشه.همشو خوندم.
موفق باشي و پاينده.
August 24th, 2003 at 10:52 am
salam katbalu jon inghadr
delam barat tang boooooooooooooooooooo
d