داستان های یک خانواده-حکایت شانزدهم
حکایت های خانواده کت بالو August 28th, 2003یه روز مامان من از مدرسه میاد خونه و به بابابزرگم می گه که بهشون گفته اند که لباس عروسک بدوزند.
بابابزرگم هم روز بعدش بلند می شه و می ره مدرسه سروقت مدیر و ناظم. دعوا و داد و بیداد شدید که چه معنی داره که توی مدرسه دخترونه می خواهید از دخترها کلفت درست کنید. اگه دختر از الان بخواد لباس عروسک بدوزه به فکر بچه دار شدن و شوهر می افته و دیگه درس نمی خونه. هیچ کس حق نداره به بچه من بگه لباس عروسک بدوزه یا آشپزی بکنه. نمره کاردستی هم بهش صفر بدین. دختر باید درس بخونه و مغزش رو بزرگ کنه. وگرنه کلفتی رو که هر کسی یاد می گیره. بچه ام بزرگ که شد وقتی درس خوند و دکتر شد می تونه برای خونه اش هم کارگر بیاره. وگرنه خودش می شه همون کارگره که باید بره بدبختی بکشه و خونه بقیه رو بشوره.
.
.
من هم طبق عقیده پدربزرگ و مامانم دقیقا با همین روش بزرگ شدم. بامزه اینه که مامان من تمام کارهای خونه رو خودش می کرد. من و برادرم و بابام دست به سیاه و سفید نمی زدیم. برای برادرم که تاوقتی من داشتم میامدم کانادا مامانم صبح به صبح لقمه های نون و پنیر و گردو درست می کرد و بهش می داد.بهترین غذاها و مرتب ترین برنامه غذایی بین تمام خانواده هایی که دیدم رو ما داشتیم. خونه هم همیشه تمیز و عالی بود.
اما منظور بابا بزرگم رو حالا واضح و روشن می فهمم. جهت دهی دختر به طرف بی مغزی و بی فکری و بی تصمیمی که از دوره مدرسه بهش دیکته می شه. به عبارتی مسلما خیاطی بسیار پسندیده و خوب است. اما اونچه که باید ازش اجتناب بشه جهت دهی بچه ها بر اساس جنسیت و تحمیل تدریجی رفتار ها و مشاغل است. این که تمام کارها دسته بندی شده و به تفکیک جنسیت و نه استعداد و علاقه به بچه ها دیکته بشه ناراحت کننده و غلط است.
از طرفی مشغول کردن بچه ها به کاری که هیچ وقت دیر نمی شه و احتیاج به استعداد زیادی هم نداره -مثل ظرف شستن و آشپزی- در زمانی که باید یاد بگیرند علائق شون چیه و استعداد و فکرشون رو پرورش بدهند به نظرمن اشتباه است. این سری کارها باید انجام بشه و انجام دادنشون ایرادی نداره بلکه حسن هم هست اما مسلما درزمان درست ونه زمانی که کارهای دیگه در اولویت هستند.
به هر حال که مامان من اجازه نداشت کار خونه بکنه. اجازه نداشت آشپزی و خیاطی بکنه. اجازه هم نداشت که موهاش رو بلند بکنه تا زمانی که وارد دانشگاه شد.
خدا رو شکر من اجازه مو بلند کردن داشتم که البته سال چهارم دبیرستان برام کوتاهشون کردند.
نتیجه برای من و مامانم مسئولیت پذیری بسیار سنگین بود. به عبارتی بسیاری از امتیازاتی که زنان دیگه فاقدش هستند رو به دست آوردیم که مسلما از قدرت اقتصادی و اجتماعی ناشی از این تربیت خانوادگی نصیبمون شد. اما در مقابلش مسئولیت های سنگینی هم روی دوشمون قرار گرفت.
خدا پدر بزرگم رو حفظ کنه. اگر من و مامانم هر چیزی داریم از دلسوزی ها و تجربیات اوست. خدا مامانم رو هم حفظ کنه. خداوند خانواده من و گل آقا و همه عزیزان رو حفظ کنه.
پایان قسمت شانزدهم سرگذشت خانواده کت بالو
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار
August 28th, 2003 at 9:35 pm
ye soal , fk mikoni
khoonevade ta kay arzeshesh hefz mishe ? babam mano emshab borde bimarestan , sarma khordegi dashtam , azash tashakkor kardam , mige vazifame az adam ke vase
anjam vazifash tashakkor nemikonan !
August 28th, 2003 at 10:18 pm
آخرش به كجا مي كشه اين ! :﴾
August 28th, 2003 at 11:50 pm
سلام كتبالو
جان. از اين حكايت هات خوشم مياد. خيلي جالب مينويسي. مخصوصا حكايت امشب. راستي يه چيز جالب
مامان من و خاله ام حق نداشتند موهاشونو كوتاه كنند تا قبل از دانشگاه. پدر بزرگم عاشق موه
اي اين دو تا بوده و نميذاشته موهاشونو كوتاه كنن. هم مامانم و هم خالم تا تو دانشگاه قبول
شدن اولين كارشون كوتاه كردن موهاشون بوده. اينو هم بگم كه پدر بزرگم پزشك قلب بوده و استا
د دانشگاه, فناتيك نبوده, فقط ميگفته موهاتونو كوتاه نكنيد. حتي يه بار كه خالم كوچيك بوده و
ميخواسته موهاشو كوتاه كنه پدر بزرگم گفته نميشه. من موهاي تو رو 100 تومان دادم خريدم نميش
ه كوتاه كني. خالم طفلكي تا مدتها دنبال جمع كردن 100 تومان بوده كه بده به پاپا و موهاشو كو
تاه كنه. حالا در مورد مامان شما كالا بر عكس بوده. به گل آقا سلام برسون.
August 29th, 2003 at 12:33 am
کتی جان من تو زندگی پ
په بار اومدم چون پدر و مادرم تا سن چهارده سالگی دستمو ميگرفتن از خيابون ردم ميکردن. تو
عمرم تا وقتی ايران بودم تنهايی تاکسی سوار نشده بودم چه برسه به اتوبوس و اينا. واسه همين
وقتی رفتم انگليس يهو مثل اينکه انداختنم تو يه کابوس تموم نشدنی. حساب بانکی برام باز شد
و خودم شدم مسئول امورات خودم – تو چهارده سالگی. سخت بود ولی بلاخره رسيدم به مقصد که رو پ
August 29th, 2003 at 4:14 am
salaam
gesmateh hekaaytahaa roo khondam, aksaran jaaleb boodand, vali
ingadr nesbathaa pich da pich hastand, keh aadam gaati mikoni,
masalan migi”
daaiiyeh ammaeyeh khaaleyeh maaman bozorgeh pedari baa hamsaayeyeh
khaaleyeh hamooyeh dooste maamaanaminaa hamkaar boodand
”
agllan yek graphi yaa yek chaarti bekesh adam befahmeh chi be cheyeh
movaffag
baashid
August 29th, 2003 at 5:30 am
سلام عزيز
رايتش من يه
الونك درست كردم و دارم به صورت كاملا رسمي دعوتت مي كنم جيگركم اگه برات مقدوره يه لينك
August 29th, 2003 at 6:04 pm
سلام… خانم
خانم ها شما ديگه ما را قابل نمي دانيد و بهم سر نمي زنيد! راستش من آنجا بعضي وقت ها مي نو
يسم اما از بس اين نيما حرف زياد داره كه حرفهاي من توشون گم ميشه بعدش هم آن قديم ها بود كه
هر روز يك وبلاگ درست مي كردم! ديگه زياد وقت نمي كنم به اين كارها برسم، خيلي وقته توي خون
ه خودم هستم و ديگه جائي نمي روم… فايلي كه توي ايميل برام فرستاده بودي را با هيچ ابزاري
August 29th, 2003 at 8:25 pm
پدربزر
August 31st, 2003 at 1:53 pm
بابابزرگت ايده ی خيلی خوبی داشتن . مامان
منم با يه همچين ايده هايی منو بزرگ کرده . ولی خب من به اون خوبی که بايد و شايد از آب در ن
يومدم. الان که نگاه می کنم می بينم هنوز راه درازی در پیش دارم برای اینکه یه آدم موفق و م
ستقلی باشم. گاهی فکر می کنم توان انجام مسئوليتهامو ندارم…ايشالله که خوب می شم:)