داستان های یک خانواده-حکایت هجدهم
حکایت های خانواده کت بالو September 21st, 2003پدر من کلا بسیار منضبط و منظم است. فکر می کنم در دوران بچگی هم همین طور بوده. اما یک عیب اساسی دارد و ان هم این که وقتی مشغول انجام کاری می شود حساب زمان را از دست می دهد. جالب این است که همین موضوع کل مسیر زندگی اش را تغییر داد.
چنانچه از پدرم شنیده ام, در دوران دبیرستان می خواسته که در رشته پزشکی تحصیل کنه. بعد سر امتحان نهایی که می شه سر امتحان مثلثات صبح می شینه یه جا که قبل از رسیدن به دبیرستان چند تا مسئله حل کنه. همین که سرش گرم می شه گذشت زمان رو فراموش می کنه. نگاه که می کنه می بینه که ای داد, دیر شده. وقتی به جلسه امتحان می رسه راهش نمی دن و می گن که برای ورود به جلسه دیر رسیده.
این می شه که بابای من نمی رسه امتحان مثلثات رو بده و تجدید می شه. شهریور می ره و امتحان رو می ده و بیست می شه. اما تمام دانشکده ها دانشجو گرفته بوده اندو امتحاناتشون تموم شده بوده و فقط دانشکده افسری هنوز امتحان برگزار می کرده.
بابا می ره دانشکده افسری امتحان می ده و می ره و افسر می شه.
مامان من همیشه می گه که اگر پدرم مادر داشت به وضعش رسیدگی می شد و پدرش کمکش می کرد و خرج یک سالش رو می داد تا بابا سال بعد بره و هر رشته ای که می خواد مثل پزشکی یا مهندسی بخونه. اما بالاخره سرنوشته دیگه.
به هر صورت پدر من وارد دانشکده افسری می شه و درست مثل مامان من همیشه شاگرد ممتاز کلاس بوده.
پایان قسمت هجدهم سرگذشت خانواده کت بالو
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار
November 30th, 1999 at 12:00 am
سلام فاطمه از خوندن این مطالب شما به من هم توصیه می کند ..
November 30th, 1999 at 12:00 am
gay fucking gay cum gay a
and what was going on there ?
September 21st, 2003 at 2:39 pm
تمام آدم های بزرگ و نوابغ دنیا به نوعی از ماجرا ها داشتند. ماجرای پختن
ساعت بجای تخم مرغ توسط نیوتن را یادتونه؟ ماجرای بیرون رفتن اینشتین با کلاه زنونه رو چ
ی؟
September 21st, 2003 at 3:35 pm
پس تو به کی رفتی ؟ ( علامت چشمک )
September 21st, 2003 at 5:44 pm
ye neveshteye jadid neveshtam
, mikham be sabke shoma benvisam yeki do ta , eshkal nadar ?
September 21st, 2003 at 10:38 pm
چه عجيب
، ببين يه حادثهء کوچولو چه جوری سرنوشت يک آدم رو رقم ميزنه. خوبه منی که سر اکثر قرارهام
دير ميرسم تا به حال از اين مشکلات سنگين نداشته ام!
ضمنا به آدم چترباز از اين تعارفها
نکن. اومد نيومد داره. يه وقت ديدی شوخی شوخی سرت خراب شدم.
September 22nd, 2003 at 12:49 am
بابا شما که
خوونوادگی نابغه هستید…علائمش هم که مشهوده..
September 22nd, 2003 at 1:24 am
حالا خدا كنه كه پدرتون از افسر بودن
راضي بوده باشه.
خصلت منضبط بودن تو نظاميا خيلي دلپسنده 🙂
خدا هر دوشونو براتون نگهدا
ره.
September 22nd, 2003 at 6:45 am
salam