راز ناگفتنی
کت بالوی متفکر September 28th, 2003دل در برش می طپید و آرام نداشت. مرد باید که کاری می کرد. به دنبال شنیدن کلام اولین از زبان مرد, یا از نگاه مرد دلش پرپر می زد.
آیا کلام اولینی به زبان خواهد آمد؟ آیا زبانه این آتش در دل مرد هم هست؟
آتشی که اگر از صندوقچه دل برون افتد جهانی طعمه اش خواهد شد؟ چشمان سیاه مرد و زنگ صدایش در خاطراو هزار باره مرور می شد.
منتظر پیامی و کلامی از جانب او.. گرچه غرق گناه.
در انتظار کلام اولین چندگاهی بود که می سوخت و خواب و زندگی فراموشش شده بود. همه جا نگاه بود و صدا.. همه جا گناه بود و جزا..و مرد را می دید و در انتظار کلامی یا نگاهی یا فشار دستی که بداند آیا مردهم مبتلاست؟ و دریغ از یقین..که همه اش گمان بود و گمان.
لذت گنگ همراه با رنجی جان فرسا.زین رو که یقینی در کار نبود.
به عینه می دید که جانش و زندگانی اش دارد به پای موهومات از دست می رود.
ای کاش یقینی حاصل می شد.
ای کاش صدا و نگاه و فشار دست واقعیت می یافت و ای کاش این همه گناه نبود. و ای کاش اصلا نگاه را نمی دید و صدا را نمی شنید و زندگی اش دستخوش طوفان نمی شد.
از گذشتن لحظات, سرخوش بود و غمگین. سرخوش, چرا که هر لحظه که می گذشت به دیدار بعد نزدیکتر می شد و غمگین, چرا که هر لحظه بی نگاه و بی صدا می گذشت و زندگانی خرد می شد و وقت بی حاصل و پوچ.
از رسیدن به دیدار بعد سرخوش بود و غمگین. سرخوش به خاطر هر لحظه تجربه وجود نگاه و صدا و غمگین به خاطر هر دم شعله ور شدن آتش بی حاصلی که باز وجودش را خاکستر می کرد و امیدش را ناامید.
هر کلامی و هر نگاهی از جانب مرد تا قبل از عینیت یافتن, امید شنیدن ناشنیده ها و تبدیل وهم بود به یقین, و بعد از عینیت یافتن, ناامیدی بود و گاه وهمی افزوده به وهم پیشین.
و چه حاصل از نگاه و کلام اگر آغاز گناهی باشد, و چه حاصل از یقین اگر آتش محصور در وجود را آتشی سرکش کند که همه را بسوزاند..و اگر با حصر این آتش بشود جان جهانی را نجات داد, چه بهتر که این آتش فقط خودش را خاکستر کند.
صدباره به دلش نهیب زد, صدباره لبانش را گزید و نگاهش را دزدید و صدباره کلامش را فرو داد مبادا که دامنه آتش از وجودش فراتر رود.و مردد که آیا این نهیب به قصد نگاهداری آتش در دل بود یا از ترس آنکه نکند بفهمد مرد مبتلا نیست. و همین بود که می آزردش…
عشق یا خودخواهی؟ ترس از گناه یا ترس از مورد عشق نبودن؟
کودک بی گناه بود, زن بی گناه بود,مرد بی گناه بود.
زن اما غرق در گناه..و غرق در آتش و ..غرق در ابهام.
آیا مرد مبتلاست؟ آیا مرد هم گناه کار است؟ آیا مرد هم در ابهام است؟ بگذار از ابهام درش آورم که من مبتلایم..
.
.
یاد این شعر فروغ فرخزاد می افتم: گنه کردم, گناهی پر ز لذت… کاشکی بقیه اش رو یادم بود.
نگران نباشین. گل آقا زن نگرفته!!! (مسافر امروز با کنجکاوی ازم می پرسید:)))
فقط من تنهام و کشف کردم که وقتی تنها هستم یه احساس شاعری و نویسندگی خیلی قوی در من به وجود میاد.
گل آقا بهم گفت حالا شعرت میاد عیب نداره, اما نمی شه شعرت یه جوردیگه بیاد؟
وقتی شعر میاد, میاد دیگه. دست من نیست که چه طوری بیاد یا نیاد!! اگه کسی طرق کنترل شعر رو بلده به من هم یاد بده لطفا. من خیلی تازه کارم.
دیوونه عزیز تو اگر طرق کنترل شعر رو بلدی به من هم بگو.تو بین ماها از همه کهنه کارتری.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار
November 30th, 1999 at 12:00 am
گنه کردم گناهي پر ز لذت
د
ر آغوشي که گرم و آتشين بود
گنه کردم ميان بازواني
که داغ و کينه جوي آهنين بود
در آن خلوتگه تاريک و خاموش
نگه کردم به چشم پر ز رازش
دلم در سينه بي تابانه
لرزيد
ز خواهش هاي دل پر نيازش
در آن خلوتگه تاريک و خاموش
پريشان در کنار او
September 28th, 2003 at 11:31 pm
خیلی ج
September 29th, 2003 at 2:37 am
سلام.
خودتو
سانسور نکن کت بالو… اینجوری گل آقا هم راضی تره حتما
September 29th, 2003 at 2:56 am
اين جوري كه شعرت مياد يه كم ترس آوره
ها….
September 29th, 2003 at 9:14 am
سلام … من که
خوشم اومد … منضور از رگ شاعری شما …
September 29th, 2003 at 9:40 am
كت بالو خانوم، گل آقا نيست، قلم تون هم عوض ش
September 29th, 2003 at 11:43 am
of mikhonam
September 29th, 2003 at 5:03 pm
As I was reading your
post I could guess Soheil should knows this poem! Now I see I was right
September 29th, 2003 at 5:46 pm
نه خیز
مثل اینکه من برنگر
September 29th, 2003 at 8:00 pm
خواستم شعر فروغ را بنو
يسم ديدم اون بالا نوشتن . خب خوبه . راستي 4 شنبه يادتون نره . ما از سفر برگشتيم بالاخره