مادر شوهر عمه ام!!!

Posted by کت بالو on October 31st, 2003

ديدم توي وبلاگشهر همه دوباره داره دلشون مي گيره گفتم يه چيزي بنويسم يه كم بخنديم.
عمه من خدا رحمتش كنه خيلي زن گلي بود. خيلي هم من رو دوست داشت. در اصل خوشحال شدم كه به اين راحتي و خوشحالي از دنيا رفت. همين امسال براي بار صدم فرانسه و سوريه اش رو رفت و دوماه پيش برگشت. بعد هم كه خوب مرگ براي هر آدم زنده اي پيش مياد. مي دونم كه الان توي دنياي ديگه با شوهرش و پسرش خوش و خرمه. از همه شما دوستاي گلم هم كه بهم دلداري دادين ممنونم.
به هر حال كه يه مدت خيلي زيادي از مادر شوهر خيلي پيرش نگهداري مي كرد. اين خانم ديگه چيزي رو متوجه نمي شد. تمام مدت به راديو گوش مي داد و به خيال خودش با راديو حرف مي زد.
فاميل شوهرش صدرايي بود. اونموقع هم دوره جنگ ايران و عراق بود. بنابراين راديو در باره صدام زياد صحبت مي كرد و مي گفت صدام كافر. اين زن بي گناه هم فكر مي كرد راديو داره مي گه صدرايي كافر!! بعد جيغ و داد و بد و بيراه رو مي كشيد به سر راديو كه صدرايي كافر نيست, نامسلمون, صدرايي مسلمونه, خودت كافري.
بعد هم راديو در باره نيروهاي نظامي حرف مي زد. توي گلپايگان قديم به شلوار مي گفتند نظامي. اين خانم هم شروع مي كرد درباره نظامي هاي خودش با راديو حرف زدن!!! بعد هم هر وقت راديو درباره تنگه صحبت مي كرد اين خانم در باره تنكه ها ش به راديو توضيح مي داد. خلاصه هر بار كلي مي خنديديم.
از همه بامزه ترش هنوز مونده.
عمه من و شوهر عمه ام خدا بيامرز ها هر دو از بمباران و تيراندازي خيلي خيلي به طرز وحشتناكي مي ترسيدند. يه بار كه عمه ام با مادر شوهرش توي خونه تنها بوده بمباران شروع مي شه. مادر شوهر عمه ام هم گوشش كمي سنگين بوده. از طرف ديگه عمه ام فكر مي كنه كه خدا حتما به اين پيرزن رحم مي كنه و بمب توي كله پيرزن فرود نخواهد اومد. بنابراين بلافاصله بعد از شروع بمباران مي ره توي اتاق مادر شوهره. توي اون هير و ويري مي بينه كه مادر شوهرش چون گوشش سنگينه صداي بمباران و ضدهوايي رو خيلي خفيف تر مي شنوه و فكر مي كرده كه اينها از هنرهاي نگفتني خودشه. پيرزن شروع كرده بوده شعر خوندن به مضمون زير:
..وزيدم و خوب ..وزيدم
گرد و قلمبه ..وزيدم
چه خوب و مقبول ..وزيدم
آي ..وزيدم و واي ..وزيدم
.
.
اگه كسي مي گشت ببينه من نيمچه استعداد شاعري ام از كجا پيدا شده اين جوابش. از مادر شوهر عمه ام. وقتي خانم صدساله بي هوش و حواس براي بمباران صدام چنين شعري رو في البداهه بگه, معلومه كه من هم مي تونم يه شعركي بگم ديگه.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

یک زندگی

Posted by کت بالو on October 31st, 2003

زن خوبی بود. هفتاد و هفت سال داشت. بسیار مهربان بود و اهل بدی کردن نبود. مدتی هم معلم بود.
خوش به سفر و خوش خلق بود. و بسیار نیز مومن بود.
به شوهرش بسیار غرغر می کرد, شوهرش اما عاشقش بود.و چون می دانست زن سفر را دوست دارد وادارش می کرد همیشه با دوستانش به سفر برود.
آخرین شبی که شوهرش زنده بود, سرش را روی دستش روی میزی گذارد و تا صبح دردو ناله اش را در گلو خفه کرد. دردش را از زن پنهان می کرد. صبح که شد شوهر رفته بود.
زن چهار پسر داشت که یکی از آنها را در سن سی سالگی از دست داد. از پسر ازدست رفته تنها امیدی باقی مانده بود. زن تنها امیدش را هم بسیار دوست می داشت.
زن سال های سال هم از مادر شوهر صد ساله اش پرستاری کرد. مادر شوهری که به رادیو با صدای بسیار بلند گوش می داد و با رادیو حرف می زد. شوهر قدر زنش را خوب می دانست.
دیشب بعد از دو هفته بیماری سخت, وقتی هر سه پسر بازمانده ی زن بر بالینش بودند, زن آب خواست, نوشید, خواست تمیزش کنند, اذان از تلویزیون پخش می شد, زن سرش را به طرف اذان برگرداند, دستش را به اذان تکان داد و …به آرامی چشمانش را بست.
روحش آرام وشاد.
پاک زیست و پاک رفت.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

سیب و سیب زمینی و پیاز

Posted by کت بالو on October 30th, 2003

دهه, من که پیاز رو ریختم توی مخلوط کن که خورد و خمیرش کنه, اینی هم که دارم به رنده می کشم سیب زمینی است نه پیاز, اینی هم که دارم گاز می زنم که سیبه و پیاز نیست.
اهه, اهه, پس این اشک ها از کجا داره میاد؟
پیاز داره خرد و خمیر میشه, سیب زمینی داره دلش رو به رنده می کشه و شرحه شرحه می شه, سیب داره گاز می خوره وتکه تکه می شه… یکی بگه من چرا دارم اشک می ریزم؟
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

جن کلوم گله گذاری رفاقتی.

Posted by کت بالو on October 30th, 2003

عرضم به خدمیتون که باد به گوشمون رسوند یکی از رفیقا که موووینگ پووینگ داشته قرتی بازی در آورده و موور پوور خبر کرده.
خواسیم به خدمتشون بفرماییم که یا شوما حاجی تو نشناخته ای, یا ما رو دس کم گرفتی, یا این سبیل چخماقی مون دل شوما رو زده و نمی خای قیف مارو ببینی.
اصن مووینگ راسه ی کار ماس. به شلک و قیافه قلمی و باریک ما نیگا نکون, این هیکل و واسه ایز گوم کردن ایجور نیگر داشتیم و واس خاطر دل اونی که هر دفه نگاش می کونه دلش ضعف بره. وگرنه که زور بازومون رستم و سهراب و گله اسبشون رو رو یه انگش می چرخونه جون شوما.
راستیتش از ما اگه صلاح مصلحت می کونی اون موور پوور های سوسولی رو ردشون کن, ماشین پاشین هم اگه نیاری خیالیت نباشه. چشم به هم بزنی جلدی خونه رو می ذاریم رو دوشمون و یه یا امیر (!!) و می بینی ما و خونه رفتیم جای جدید, مبارکا باشه انشالله.
اونوختشم, مارو حواله داده بودی به این سوسول بازیای دل لرزونکی, داشم ما رو دست کم گرفتی بازم. می خوای حاجیتو با این وضع و هیئت و ریش و سبیل چخماقی برفستی این خیابونه . دیگه فردا کی روش می شه تو چش مردمون نیگا کنه. همین مون مونده بود که واسمون حرف دربیارن که حاجیت رفته بوده پی این آبروبریا. بابا دس مریزاد, از شوما توقع نمی رفت قربون.
حالاشم, اصلیتش که اگه از شلک و هیئت ما حالت کیشمیشی میشه که بابا بی معرفت, همین بود مرامت؟ بگو زدی زیر همه رفاقت مون و خیلمون رو راحت کن. اگه هم که حرف ته دلت بوده که آخه رفیقمون , همدم دود و دممون, پای شب شعرمون رو بذاریم دست تنها با دوسه تا موور بچه قرتی و بریم اون خیابونای ناکار رو بگردیم. آخه مصبتو شکر, حاجیت رو نشناخته ای؟

خلاصه اش کونیم, شوما که ختم شاعرایی خوت بهتر ما می دونی داشم:
سر که نه از بهر رفیقان بود
بار گرانی است کشیدن به دوش

دس مولا به همرات.
یاحق

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

لحظه

Posted by کت بالو on October 29th, 2003

آغاز شده ام
من دارم من می شوم
باید عجله کنم
باید خیلی خیلی عجله کنم
برای من شدنم
لحظه لحظه ها را احتیاج دارم
برای دادن چیزی ندارم
حتی من هم نیستم که خودم را اهدا کنم
برای گرفتن اما
سیاهچاله ای هستم که
بود و نبود را در خودش می کشد و
سیر نمی شود
فرصت فهمیدن برای من چقدر است
فرصت دیدار
فرصت نیوشیدن
فرصت خودخواهی
فرصت بودن برای من چقدر است
باید لحظه ها را دریافت
باید لحظه ها را دریافت

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

اعلان عمومي

Posted by کت بالو on October 29th, 2003

به خدمت همگي عرض شود كه يه چيزي مورد نيازه.
اين كريستينا خانم كه رفته بازنشسته شده, يه جا يه مهناز خانم ايراني بود اما يه بار رفتم, سلموني اش خيلي كثيف بود ديگه نميرم. فقط هم سه دلار مي گرفت.
بعدش يه خانم ديگه اومد به جاي كريستينا خانم به نام آن ماري, منتها همونطور كه همگي در جريان هستين و بعضي هاتون هم من رو بعدش ديدين, آن ماري خانم ابروي بنده رو لنگه به لنگه كرده.
حالا در به در مي گردم دنبال يه بند انداز ماهر كه ابروبرداري رو خوب انجام بده. لطفا هر كس سراغ داره با ايميل يا كامنت يا تلفن يا هر چيز ديگه بهم خبر بده.
از اين عمومي تر ديگه نمي شد بپرسم.

دليل اين اعلان عمومي اين بود كه ديدم همه درباره عشق و عاشقي نوشته اند من گفتم يه چيزي بنويسم كه مربوط باشه. به نظرم اين خيلي مربوطه. خوب يه كم منطفي فكر كنين و به حافظه اتون رجوع كنين. تا حالا ديده اين هيچ مردي عاشق يه زني با ابروهاي كج و كوله بشه؟ يا هيچ وقت ديده اين كه توي فيلم هاي عاشقانه ابروهاي زن توي فيلم كج و كوله باشه؟ يا مي تونين يه ژوليت يا دزدمونا با ابروي كج و كوله تصور كنين؟
به نظرم عشق و عاشقي از حرف گذشته خيلي هاش هم به چشم و ابرو ربط پيدا كنه. به همين خاطر هم لطفا براي اين كه من از عشق و عاشقي بي نصيب نمونم هر چه زودتر آدرس يه بند انداز زبده رو بهم بدين.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

بهشت

Posted by کت بالو on October 29th, 2003

یه روزی نه سرد و نه گرم, با حدودا چند ساعت پر از خوشحالی!!! با بقیه ساعت های نیمه خوشحالی. با یه مقدار پیاده روی, با یه دونه قهوه یا آبمیوه تیم هورتون, با یه عالمه فکر و رویا و خیال, با یه عالمه داستان و عاشقی,با یه عالمه شعر و معما و متل, بی سردرد, بی دل درد, بی غم و بی درد.
بدون آقا جیمی, بدون مارتین خره که رفته دندون عقلش رو در بیاره, بدون شرکت کذایی عریض و طویل…
اصلا چی بهتر از یه همچین روزی, در چنین روزی می شه چند ساعتی از بهشت رو تجربه کرد و برای ورود بهش آماده شد.
توی بهشت می بینمتون.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

نو شده ام

Posted by کت بالو on October 27th, 2003

دستهایم را در دستانش گذاشتم. چشمهایم از همان اول بسته ی بسته بود. حسم اما آگاه و بیدار.
قرار است به ماه برساندم. قرار است خورشید را به من نشان بدهد.
تولد یک چیز نوین, حس عجیب ناشناخته بودنم برای خودم, حس عجیب غیر منتظره بودن ام.
نیروی عجیب ام برگشته, کار می کنم و کار می کنم و کار می کنم. حس انرژی بسیار داشتن لحظه ای رهایم نمی کند.
لحظه های پیشین از دست رفته اند. لحظه های نوین در راهند اما.. و لحظه ی اکنون, پر از احساس خوشبختی. خوشبختی های لحظه ی اکنون را کشف می کنم.
به روح بزرگی تکیه کرده ام, که قرار است مرا کشف کند. در خلسه ای قدم بر می دارم خالی از احساس آگاهی از خود.
زندگی نو می شود. زندگی نو می شود.
کاش شاعر بودم. کاش می شد شکوه لحظه ها را چنانچه حس می کنم شعر کنم.
کاش نقاش بودم, کاش می شد شکوه لحظه ها را چنانچه می بینم نقاشی کنم.
کاش بلد بودم حسم را, که فقط در من شکل گرفته, تبدیل کنم به حسی که با یکی از احساسات پنج گانه ادراک شود.
کاش برای بیان حس کلمه ای در فرهنگستان ابداع شده بود.
او حتما می تواند کلمه ی حسم را برایم ابداع کند.
او برای هر پرسش من, پاسخی دارد.
و من از هم اکنون تا آخر دنیا پرسش ام.
…..
نگران نباشید. مست نیستم. حالم خوبه. فقط به اندازه یه دنیا خوابم میاد. شب همگی به خیر.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

رفت">رفت

Posted by کت بالو on October 27th, 2003

یه بار دیگه گوش کنید.
یادش شاد. چقدر با این آهنگ و ده ها آهنگ دیگه و صدای قشنگش شاد شدیم.چقدر همه مون از این آهنگش خاطره های خوب داریم.
روحش به شادی شادترین آهنگ ها و ترانه هاش باشه.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

یکی دوتا بیت از حافظ و فروغ عزیز

Posted by کت بالو on October 26th, 2003

چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که این دریا چه موج خونفشان دارد
—————————–
به ایوان می روم ودستم را بر پوست کشیده شب می کشم
چراغ های رابطه تاریکند
چراغ های رابطه تاریکند
—————————–
از عوارض یکشنبه غروبه. فردا صبح انشالله بهتر می شه. برم سر کار و زندگیم, غم و غصه یادم بره.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار