داستان های یک خانواده-حکایت نوزدهم
حکایت های خانواده کت بالو October 6th, 2003یکی به من بگه آخه این آقاهه چرا داره غصه می خوره. ما که اینقده دوستش داریم. بدون اون هم هیچ قبرستونی نمی ریم!!! آقاهه آخه تو که حالت خوب بود. حالا گل آقا بیاد من چی جوابش رو بدم. بگم وقتی نبود من نتونستم دوستامون رو نگه دارم و همه شون خسته و کوفته شدند؟
آقاهه ما هم مثل مامان نیلو اینها میایم پیشت.
قول هم می دیم دیگه قبرستون نبریمت. ایمیل دوستت هم که از جوابت غصه خورده رو بفرست خودم همه چی رو بهش می گم. خبر خوشحالی رو هم هنوز بهمون نداده ای. آخه این چیه که توی وبلاگت نوشته ای. ما منتظر خبر خوشحالی بودیم حالا این رو به جاش نوشته ای؟
……….
قبل از انقلاب بود که مامانم یه آپارتمان رو خرید که بکندش مطب. بعد از انقلاب کارهای بنایی و خرید ها و گرفتن پروانه رو روبراه کرد و من کلاس دوم ابتدایی بودم که مطب راه افتاد.
اولین مریضی که اومد مطب من اونجا بودم. از شدت خوشحالی دویدم پشت یه دیوار و کر کر شروع کردم به خندیدن. آقایی به نام اکبری که بابام هنوز پولی که آقاهه داده رو یادگاری نگه داشته.
مهر ماه یا آبان ماه سال 1359 مطب راه افتاد.
به فاصله کوتاهی فهمیدیم که کسی که با مامان قرارداد بسته بوده که توی مطب بامامان شریک بشه, یه سری امضاهایی رو تند تند ازمامان گرفته که درست بعد از این که سهم رو به مامان فروخته بوده, دوباره مامان سهم رو بهش واگذار کرده بوده به علاوه سهم اولیه خودش رو!! مامان و بابا دادگاه رفتند و مطب رو پس گرفتند.
اوایل که مامان نمی خواست تکنیسین بگیره بابا که در جریان انقلاب بازنشسته شده بود کارهای تکنیسین روکه از مامانم یادگرفته بود انجام می داد.خیلی اوقات از مدرسه که می اومدم می رفتم مطب و با مامان و بابام تا شب مطب بودم و درس هام رو اونجا می خوندم. گاهی اوقات هم از اونجا که بچه لوسی بودم توی دفتر مطب اسم و مشخصات مریض ها رو من می نوشتم.
حالا که فکر می کنم می بینم مامان و بابام چه لوسم می کرده اند که بهم اجازه می دادند وقتی دبستان می رفته ام و یه بچه بوده ام دفتر مطب رو جلوی مریض ها بنویسم. اینطوری که همه مریض ها می پرند!!
بعد وقتی که بزرگتر شدم و با گل آقا دوست شدم گاهی که می دونستم بابام مطب نیست با گل آقا می رفتیم مطب پیش مامان من و بهمون قهوه و پسته و ماالشعیر می داد. یه بار که با ماشین تصادف کردم صاف رفتم مطب و به مامان گفتم که تصادف کرده ام. یه بار هم وقتی کمیته با گل آقا گرفتمون و ازمون پول خواست و گواهینامه و کارت دانشجویی گل آقا رو گرویی گرفت که پول رو براش تهیه کنیم و ببریم جلوی پمپ بنزین جردن تحویلش بدیم رفتم مطب و از مامانم پول گرفتم و یه مقدار هم از یه دوست من و گل آقا گرفتیم و جور کردیم و رفتیم به کمیته چی ها دادیم تا مدارک گل اقا رو پسمون دادند.
موقع موشک بارون ها می رفتیم توی زیرزمین اون مطب که به قول بابام کلی امن بود و بتون آرمه بود و سه طبقه زیر زمین بود و بمب اتم هم تکونش نمی داد. اون موقع با دوتا عمه هام و مامان بزرگ و بابابزرگم و شوهر عمه هام (یکی شون خدابیامرز فوت کرده) و دختر عمه و پسر عمه و دوست بابام و زن و بچه هاش بودیم و یه سری آدم دیگه که الان اسم هاشون رو هم یادم نمیاد. همونجا توی زیرزمین مطب با هم زندگی می کردیم و می خوردیم و می خوابیدیم و شب ها بعد از شام گیتار میزدیم و میخوندیم: ای وای که چه سرده سرمای زمستون… می ری زیر کرسی.. از من نمی پرسی.. از سرمای تهرون.. آخ جون…
یا .. غروبا که می شه روشن چراغا .. میان از مدرسه خونه کلاغا…
یه بار بنیاد شهید اقامه دعوی کرد و پرونده درست کرد که مطب رو از مامان اینها بگیره, مامانم و بابام دوسال دویدند تا تونستن مطب رو از توی دهن بنیاد شهید بکشند بیرون.
دستم که شکست توی همین مطب ازش عکس گرفتن. پای برادرم که شکست هم صاف رفت مطب مامان و عکس گرفت. چند بار آب از طبقه بالا رفته بود و تمام دستگاه ها رو آب گرفته بود. این اواخر هم که مامان یه اتاق کوچک مطب رو کرده بود انباری کتاب هاش و به اندازه دویست تا کتاب ریخته بود توش.
بابا هم که خواست کاروکالت رو بعد از بازنشستگی اش شروع کنه یه اتاق همین مطب رو کرد دفتر کارش و با همون نظم و وسواس همیشگی همه لوازم مورد نیاز یه وکیل رو چید اون توو کار مشاوره حقوقی می کرد.
همین دوهفته پیش هم یه کلینیک روبروی مطب باز شده بود و می خواست که رادیولژی هم به کلینیکش اضافه کنه که مامان من شکایت کرد و گفت اگر رادیولژی به این کلینیک اضافه بشه من ورشکست می شم و با توجه به سن من و سابقه کاری این مطب لطفا به این کلینیک اجازه اضافه کردن رادیولژی ندید.خدارو شکر بازهم به نفع مامانم رای دادند.
.
.
مامان از دوماه پیش به من می گفت که خسته شده و می خواد کارش رو کم کنه. شوخی نیست. دوتا بیمارستان و یه مطب کار می کنه. تمام کارهای خونه رو هم می کنه و داره به شصت سالگی می رسه. تمام مکاتب فلسفی دنیا رو خونده, دوتا فوق تخصص گرفته, من و برادرم رو بزرگ کرده, به مامان و باباش که فقط یه فرزند دارند رسیدگی کرده, تمام مجله ها و روزنامه ها -یا راستش رو بخواین همه مجلات و روزنامه های چپی- رو هر روزو هر هفته و هر ماه خونده,هر هفته یا هر دوهفته یه بار یه مهمونی بین 5 تا 70 نفره داده, زبان فرانسه خونده و خلاصه حالا دیگه می گه که احساس می کنه باید این فعالیت ها رو کم کنه.
دیشب خبر داد که مطب رو فروخته. سخته که قسمت قسمت خاطره های آدم اینطوری از وجود آدم کنده می شه.
زیاد و طولانی زندگی کردن اصلا دلپذیر نیست. آدم آشناها و آشنایی ها و دلبستگی ها رو پیدا می کنه و بعد باید ازشون دل بکنه و با یکی یکی شون خداحافظی کنه.
…..
من می خوام تا لحظه ای که زنده هستم دوست داشتنی هام رو کنارم داشته باشم. تازه ارزش ها رو فهمیده ام. تازه ارزش دوستی ها رو فهمیده ام.
خدا کنه که خداوند راست باشه. خدا کنه که دنیای دیگه ای وجود داشته باشه. اگه نه, همه زندگی بیخودیه. هر چیزی که به دست میاد از دست می ره.
باید از لحظه لحظه زندگی لذت برد و کام گرفت. باید خوشبختی رو جرعه جرعه نوشید و به یاد داشت که هر لحظه ویژگی خودش رو داره و تکرار شدنی نیست. هیچ دوره ای از زمان تکرار شدنی نیست.حتی دلم برای دورانی که موشک بارون داشتیم تنگ شده. چقدر خوش گذشت.
مامانم دیشب پای تلفن گفت :راستی کتی جون دیشب مطب رو فروختم…
و من از دیشب تا حالا بارها تمام اون حرفهای بالا و یه سری خاطره ریز ودرشت دیگه رو توی مغزم مرور کرده ام.
پایان قسمت نوزدهم سرگذشت خانواده کت بالو
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار
October 6th, 2003 at 10:45 pm
سلام کتی
جون ، خاطره هات خیلی جالب بود ، مامانتم آدم فوق العاده جالب و محترمی هستند ، خدا همیشه
October 6th, 2003 at 11:22 pm
آخي ! من دلم سوخت . ما همه ياد گرفتيم که با
خاطراتمون زندگي کنيم و جدا شدن از اون خاطرات هميشه سخته . ولي شايد کتي جون فروختن اون م
October 6th, 2003 at 11:33 pm
javabe mano chi midi ? bade
koli vaght golagha omade migi nemishe bebinamesh ! baz oon bachemis ro mibini az delesh dar miari ,!
October 6th, 2003 at 11:50 pm
کتی جون اینایی که گفتی همه
آرزوهای من بود . حالا می بینم عملی بود اگه پامونو اینجا نذاشته بودیم. آفرین به این خانم
دکتر با این همه پشتکارو تلاش. امیدوارم 100 سال زنده باشن و از وجودشون لذت ببری.
October 6th, 2003 at 11:50 pm
کتی جون اینایی که گفتی همه
آرزوهای من بود . حالا می بینم عملی بود اگه پامونو اینجا نذاشته بودیم. آفرین به این خانم
دکتر با این همه پشتکارو تلاش. امیدوارم 100 سال زنده باشن و از وجودشون لذت ببری.
October 7th, 2003 at 12:09 am
چقدر خوندن این مطلب خوب
بود!
بدترین چیز فروختن جایی یه که آدم باهاش خاطره داره. ما هم پارسال خونه ای رو که از ب
چگی توش بزرگ شده بودیم تو ایران فروختیم و من یکی که خیلی ناراحت و شاکی بودم. 4-5 سال بود
که خونه مونو ندیده بودم (اجاره داده بودیمش) و آخرش هم وقتی فروختیمش ایران نبودم و حتی ن
تونستم برم خونه مونو و اتاقمو و یه سری خرت و پرتایی که مونده بود رو دوباره ببینم!!! 🙁
October 7th, 2003 at 12:35 am
باورت میشه تن تن هام هم
اونجا بودن؟ البته به مامانم اینا گفتم که بزارنشون تو یه جعبه و ببرن خونه ی مادربزگم ای
October 7th, 2003 at 2:15 am
کتبالو جان!
قربون ب
رم خدا را… ما تو خونه که بوديم هيچی لوسمون نميکرد بعد ازدواج کرديم ديگه هيچ اون يه ذر
ه هم که تو خونه لوس ميشديم ديگه لوسهمون نمیکنن! انوقت تو هم تو خونه مامانت لوسات
میکردن هم بعد ازدواج گلآقا لوسات میکنه… اينجا هم که همهی دوستان دوستات دارن
و لوسات میکنن! خوب معلوم که خدا هم لوسات کرده… هيچی نيست ما رو لوس کنه خدا را هم که
باورنداريم تا لااقل اون لوسمون کنه!…
خود کرده را تدبير نيست!
October 7th, 2003 at 4:26 am
کتبالو جونم ..خیلی پستات طولانی
هستن …بی خیال …..
October 7th, 2003 at 6:15 am
آخی… چ
قدر دل کندن از اينجور جاهای پر از خاطره ناراحتکننده است. من هنوز هم که هنوزه خواب خون
October 7th, 2003 at 6:52 am
jaleb bood !!!!
kheyiliii….arezoomande arezoohayat
October 7th, 2003 at 7:52 am
سلام. سلامتی
مادر از همه چيز مهمتره که کتی خانوم (-:
October 7th, 2003 at 8:27 am
با نيلوفر موافقم. مامانت حالا بيشتر ميتو
نن بيان پيشت (و بقول شبح لوست کنن). 🙂
October 7th, 2003 at 8:29 am
راستی کتی جون، برو اينجا :
http://www.sharghnewspaper.com/82-7-15/disaster.htm و پايين صفحه قسمت خبرهای کوتاه خبر چهارم رو بخون. ميشد از
October 7th, 2003 at 9:41 am
سلام … من هم
کلی خاطره از آزمایشگاه بابام دارم …. هرچی دور ریختنی بود برمیداشتم و در خونه هم واسه خ
October 7th, 2003 at 10:10 am
کتبالو
جون، بابای منم یک مطب رادیولوژی داره با تاریخچه و خاطرات مشابه. پارسال به دلیلی مشابه
میخواست بفروشدش که خريدار یک کم بابارو اذيت کرد و بابا هم از فروختنش پشيمون شد. خداييش
October 8th, 2003 at 2:20 am
مهم اينه كه ميتوني تموم اون شيريني
ها رو تو خاطرت نگه داري و هيچكس هم نميتونه بگيرتشون.
خوش باشي