دستهایم را در دستانش گذاشتم. چشمهایم از همان اول بسته ی بسته بود. حسم اما آگاه و بیدار.
قرار است به ماه برساندم. قرار است خورشید را به من نشان بدهد.
تولد یک چیز نوین, حس عجیب ناشناخته بودنم برای خودم, حس عجیب غیر منتظره بودن ام.
نیروی عجیب ام برگشته, کار می کنم و کار می کنم و کار می کنم. حس انرژی بسیار داشتن لحظه ای رهایم نمی کند.
لحظه های پیشین از دست رفته اند. لحظه های نوین در راهند اما.. و لحظه ی اکنون, پر از احساس خوشبختی. خوشبختی های لحظه ی اکنون را کشف می کنم.
به روح بزرگی تکیه کرده ام, که قرار است مرا کشف کند. در خلسه ای قدم بر می دارم خالی از احساس آگاهی از خود.
زندگی نو می شود. زندگی نو می شود.
کاش شاعر بودم. کاش می شد شکوه لحظه ها را چنانچه حس می کنم شعر کنم.
کاش نقاش بودم, کاش می شد شکوه لحظه ها را چنانچه می بینم نقاشی کنم.
کاش بلد بودم حسم را, که فقط در من شکل گرفته, تبدیل کنم به حسی که با یکی از احساسات پنج گانه ادراک شود.
کاش برای بیان حس کلمه ای در فرهنگستان ابداع شده بود.
او حتما می تواند کلمه ی حسم را برایم ابداع کند.
او برای هر پرسش من, پاسخی دارد.
و من از هم اکنون تا آخر دنیا پرسش ام.
…..
نگران نباشید. مست نیستم. حالم خوبه. فقط به اندازه یه دنیا خوابم میاد. شب همگی به خیر.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار