تولد دوباره

Posted by کت بالو on October 12th, 2003

دیونه عزیز, درباره عشق اون پایین توضیح داده بودی.اگر چه که همیشه خیلی قشنگ معانی رو تعریف می کنی اما من تعریف دیگه ای از عشق دارم.
عشق واقعی اونه که عاشق و معشوق رو به رشد و بالندگی و تکامل درهمدیگه برسونه.درعشق واقعی عاشق و معشوق یکی می شند و اصل و اساسش در رسیدن از کثرت به وحدت است. و اصلا تمام کائنات در همین جهت حرکت می کنه. و اون کسی زندگی جاوید داره که عاشق بشه و بتونه به یه کل عاشق و به یه کل معشوق بپیونده. وگرنه تمام زندگی پوچ و بیهوده خواهد بود.
فرقی نداره که خداوند رو بپذیریم یا نه, فرقی نداره که بگیم دنیای دیگری وجود داره یا نه. اصلا مهم نیست که به کسی به نام محمد یا عیسی یا موسی اعتقاد داشته باشیم یا نه. مهم عشق ورزیدن است و این که به همه ابنای بشر و کائنات و زیبایی ها عشق بورزیم.
به یاد داشته باشیم که مهم پیروز شدن خوب بر بد نیست بلکه پیروز شدن خوبی بر بدی اهمیت داره.
حالم باز هم خیلی خوشه.
26 اکتبر دارم می رم که یه تولد دوباره پیدا کنم و یه زندگی جدید رو شروع کنم. زندگی ای که توش به همه اعلام کنم که عشق می ورزم. قدر همه چیزهایی که خداوند (یا طبیعت یا هرچی اسمش رو بگذارین) بهم داده رو می دونم و می خوام از همه شون در بیشترین اندازه استفاده کنم. و می خوام همه آدمها رو در خوشبختی خودم سهیم کنم.
می دونم که خوشبخت هستم و اعتقاد دارم که خوشبخت خواهم موند. اونچه که من 5 سال گذشته پیدا کردم تا به حال همیشه با من بوده و از الان تا ابدالاباد هم با من خواهد بود و من رو خوشبخت نگاه خواهد داشت. اینقدر خوشبختی به من خواهد داد که بشه با تمام آدم های دنیا قسمتش کرد.و اینقدر وقت به من خواهد داد که عشقم رو به همه مردم اعلام کنم.
طفلک گل اقا…
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امیددیدار

روایت ساده عاشقی

Posted by کت بالو on October 12th, 2003

خدا بیامرزه پرویز فنی زاده رو, خدا طولانی کنه عمر ایرج پزشکزاد رو, و خدا زیاد کنه رمان های قشنگ ایرونی مثل “دایی جان ناپلئون” و فیلمساز های خوب ایرانی مثل ناصر تقوایی رو.
هر چی بیشتر فکر می کنم و بیشتر احساس می کنم می بینم قشنگترین و پر احساس ترین تعریف عشق رو از زبان مشقاسم شنیده ام اونجایی که سعید بهش می گفت: یه دوستی دارم که می خواد بدونه اصلا عاشق شده یا نه.
مشقاسم هم جواب داد: ولله اونی که مادیده ایم اینجوریه که وقتی نمی بینیش انگاری تو دلت یخ می بنده, وقتی می بینیش پنداری تو دلت تنور نونوایی روشن کرده ان. همه چیز و مال و منال دنیارو برای او می خوای. خلاصه آروم نداری تا اون دختر رو برات شیرینی بخورند…..
بعد هم می گفت: بالام جان آدم بزرگ هاش از عاشقی جون سالم در نمی برند چه برسه به این رفیق شما.
.
.
سالهای سال هست که از بعد از اولین بار که کتاب رو خوندم و فیلم رو دیدم به این چند جمله مشقاسم فکر می کنم. از زمانی که یازده دوازده سالم بود, و راستی راستی تا حالا قشنگتر از این چند عبارت ساده و کوتاه برای تفسیر معنی عشق و عاشقی ندیده ام.
نصفه شبه و حسابی حالم خوشه. اگه به خودم باشه می شینم و ساعت ها درباره معنی عاشقی می نویسم. بیچاره مخاطبین.
فقط یه چیز رو نمی تونم بپذیرم و اون هم این که عشق راستی راستی برای معشوق باشه. به نظرم عشق بیشتر از هر چیز برای خود آدم و ارضای خود آدم و خوشحالی خود آدمه. حتی عشق مادر و فرزند. اما راستش رو بگم هنوز به نتیجه نرسیده ام. شاید انواع مختلف داشته باشه.
اما به هر حال که حس خوبیه.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

بازهم شیرین عبادی

Posted by کت بالو on October 10th, 2003

درباره بردن جایزه صلح نوبل توسط شیرین عبادی یکی دوتا مطلب خوندم و یکی دوتا نظر تا حدی مخالف با خودم دیدم که درباره اش فکر کردم و به نتایج زیر رسیدم:
مسلما در دنیا هیچ کس نیست که کامل و بی نقص باشه. هیچ کس هم نیست که عقاید و افکارش کاملا با عقاید و افکار من یا شما منطبق باشه. شیرین عبادی هم از این اصل مستثنی نیست. حتی ممکنه (و حتما) بسیاری از اوقات اشتباه هم بکنه.
ممکنه علیرغم این که به فرض من اسلام رو قبول ندارم و کلا مذهب رو اساس مشکلات در جامعه می دونم, شیرین عبادی اون رو قبول داشته باشه.
اما اولا که شیرین عبادی برای این جنگیده که هر کسی بتونه عقاید خودش رو ابراز کنه و آزادی عقیده داشته باشه. ثانیا در جو کنونی ایران -و با توجه به این که شیرین عبادی در همون جو زندگی می کنه و زن مطرحی است- به این راحتی نمی شه فریاد کشید که من اسلام رو قبول ندارم. ثالثا کاری که شیرین عبادی کرد من -و به احتمال قریب به یقین شما- جرات انجامش رو نداشتیم. رابعا حتی اگر اسلام رو قبول داشته بسیار فهمیده و بدون تعصب بوده که قوانین اسلام رو زیر سوال برده و قوانین حکومتی رو زیر ذره بین انتقاد قرار داده. خامسا روزی که من جرات نمی کردم حتی از خیابون انقلاب رد بشم شیرین عبادی وکالت دانشجویان رو به عهده گرفته. سادسا زمانی که من جرات نمی کردم با یه پاسدار حرف بزنم شیرین عبادی زندان رفته.

مسلما این کارها رو در اون زمان نه به امید جایزه نوبل و نه به خاطر پول یا شهرت, که به دلیل انساندوستی و اعطای حقوق به بشر انجام داده. وکالت زنان بسیاری رو عهده دار شده و در جامعه مردسالار و “دین سالار” علیه قوانین مرد سالار و علیه قوانین دینی صداش رو بلند کرده. کاری که من -مسلمان یا بی دین- جرات انجامش رو نداشتم.

بسیار لایق تر از پاپ یا هر کس دیگری برای دریافت جایزه بود. به دلیل این که پاپ اگر هر فعالیتی هم کرد -که نکرد- پشتوانه بسیار محکمی داشت. اما شیرین عبادی حتی الان که جایزه صلح نوبل رو برای کشوری که در دنیا به نام تروریست معروف هست آورده از طرف جمعی از هموطنان خودش به جرم داشتن عقاید دینی -ظاهری یا باطنی- , و شاید به دلیل حسادت یا کوته نظری , و یا حتی شاید به دلیل این که ایرانی هر کس یا چیزی رو طبق ایده آل خودش می خواد, زیر سوال رفته.
به همین دلیل من ازش تقدیر می کنم به دلیل کاری که من نکردم و او کرد, به دلیل فعالیتی که من نکردم و او کرد, به دلیل شجاعتی که من نداشتم و او داشت.
امیدوارم همیشه خوشحال و موفق باشه. امیدوارم یه روز همه ما ایرانی ها مسلمان و بی دین, ایمان بیاریم که اصل و اساس انسانیت است و حقوق انسانی و بپذیریم که هیچ کس کامل نیست و بپذیریم که عده ای طبق لیاقت یا تلاش یا حتی شانس چیزهایی رو به دست میارند متفاوت با دیگران.
بازهم افتخار می کنیم که یک زن ایرانی برنده جایزه صلح نوبل شده و می کوشیم تا ما هم بیشترین سعی و تلاشمون رو برای بهتر شدن خودمون و دیگران بکنیم.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

زني به نام شيرين

Posted by کت بالو on October 10th, 2003

امروز از خوشحالي توي پوست خودم نمي گنجم. جايزه صلح نوبل به شيرين عبادي تعلق گرفت. مسلما از پاپ ژان پل دوم لياقت بيشتري براي دريافت جايزه داشت.
خانم شيرين عبادي, شب زنده داري ها, سختي ها, تلاش شبانه روزي, زنداني كشيدن ها همه و همه از شما , افتخارش و ثمرش از همه ما.
ازتون متشكر هستيم و بهتون افتخار مي كنيم.
نام ايران و ايراني هميشه سرفراز و سربلند باد.
.
.
اين هفته براي من سرشار از شادي و خوشي بود. يكي از هفته هايي بود كه بهشتي بود و خداوند بهم هديه كرد. حاضرم هر سال عمرم رو با يكي از اين هفته ها تاخت بزنم. اين هم يكي از بهترين خبر هاي اين هفته بود. بي شرافت هاي عربي كه دارند به ايران من به اشتباه من و شما حكومت مي كنند مي تونن برن از شدت رنج و غضب يكي يكي موهاي ريش و سرشون رو بكنند.
در حال حاضر اگر كسي از من بپرسه شما چند سالتونه كت بالو خانوم, مسلما بهش جواب خواهم داد ۱۶ سال قربان. نمي دونم اين فاصله ۱۴ ساله بقيه رو كجاي اين هفته جا گذاشتم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

هالووین در محل کار کت بالو

Posted by کت بالو on October 9th, 2003

اینجا یه چیزی هست به نام هالووین که رفتار ملت و قیافه اشون در اون روز قابل پیش بینی نیست. بعضی از رسوم مثل این که بچه ها میرن در خونه همسایه ها و تنقلات می خوان مثل چهارشنبه سوری خودمونه. یه سری آداب و رسوم دیگه هم داره مثل پوشیدن لباس های عجیب و غریب.
از طرف دیگه یه منشی توی شرکتمون هست به نام لیندا که خیلی زن خوبیه. حدود 55 سالشه و 16 ساله که توی این شرکت کار می کنه. شوهرش هم توی یه بخش دیگه شرکت مهندس ارشد است. من خیلی این لیندا خانم رو دوست دارم. خیلی مهربون است. اما گاهی وقتها ایده های عجیب و غریبی ارائه می ده. مثل امسال که به سرش زده برای خانم ها روز هالوین توی شرکت یه پارتی بگیره. تا اینجاش مشکل نداره اما این پارتی “پیژاما پارتی” است!!!! یعنی در روز هالوین خانم های طبقه ما با لباس خواب برن سر کار!!!! و خوب طبیعتا این خبر رو برای خانم ها ایمیل کرد. اضافه هم کرد که بالش ها و خرس های خوابمون رو هم می تونیم بغل کنیم و بیاریم.

نشانه هاي بازگشت گل آقا

Posted by کت بالو on October 8th, 2003

واقعا كه من بايد خجالت بكشم. امروز هر كس توي اداره من رو ديد گفت شوهرت داره برميگرده؟ به نظرتون از كجا فهميدند؟
.
.
از اينجا كه بعد از دوهفته من با خودم غذا برده بودم سركار!!! تمام مدتي كه گل آقا نبود آشپزي نكردم.
رژيم غذايي من به اين شرح بود:
صبح يه ليوان آب ميوه (اينجا آماده اش پيدا مي شه)در منزل بعد هم شكلات و قهوه سركارم
ظهر ساندويچ يا غذاي نيمه آماده مايكروويوي كه توي مايكروويو شركت درستشون مي كردم.
شام هيچي, يا بيسكويت يا املت تخم مرغ و گوجه يا نيمرو
.
.
ديروز سر صبر يه پلو خورش قرمه سبزي درست كردم. منتها نمي دونم چرا اينقده بي مزه از آب در اومد.
به نظرم يه كم طول بكشه تا دوباره برگرده سرجاي اولش.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

گل زندگی من

Posted by کت بالو on October 8th, 2003

زندگی من شبیه یه گلیه پر از گلبرگ. هر گلبرگش یه روز زندگیمه. با کندن هر گلبرگ یکی از این دوتا جمله رو یه درمیون تکرار می کنم:
-دوستم داره
-دوستم نداره
-داره
-نداره
-.
.
.
آخرین روز عمرم که تموم بشه بالاخره می فهمم که دوستم داشته یا نه.
خدا کنه گل زندگی من فقط یه گلبرگ داشته باشه. آخه عادت دارم معمولا با جمله “دوستم داره” فالم رو شروع می کنم.

خوشحالي بي آخر عاقبت

Posted by کت بالو on October 7th, 2003

اگه اين خانمه قراره به پيشگويي اين آقاهه بشه فروغ, پس بگذارين اين خانمه هم كه الان داره از زور خوشحالي و نشاط و انرژي مي ميره اين شعر از فروغ رو بنويسه اينجا:
آري آغاز دوست داشتن است
گرچه پايان راه نا پيداست
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست

اما عجب بيچارگي مي كشه آدم با اين دل بي منطق. به سرخودتون هم حتما اومده ديگه. خدا آخر عاقبتم رو به خير كنه.
اصلا ولش كن.فقط همين كه يه حال خوبي دارم كه خدا مي دونه. حتي اين مارتين خر هم نتونست اوقاتم رو تلخ كنه.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار
توضيح: مامان من هميشه مي گفت كه اين كتبالو عادت داره هر روز يه بولتن روزانه از حال و احوال خودش صادر مي كنه براي هر كسي كه ببينه. حالا اون آدم بخواد يا نخواد فرقي نداره. كتبالو بايد بولتن روزانه اش رو صادر كنه. اين رو كه نوشتم ياد حرف مامانم افتادم. اين بالايي بولتن احوالات امروز كت بالو بود.

داستان های یک خانواده-حکایت نوزدهم

Posted by کت بالو on October 6th, 2003

یکی به من بگه آخه این آقاهه چرا داره غصه می خوره. ما که اینقده دوستش داریم. بدون اون هم هیچ قبرستونی نمی ریم!!! آقاهه آخه تو که حالت خوب بود. حالا گل آقا بیاد من چی جوابش رو بدم. بگم وقتی نبود من نتونستم دوستامون رو نگه دارم و همه شون خسته و کوفته شدند؟
آقاهه ما هم مثل مامان نیلو اینها میایم پیشت.
قول هم می دیم دیگه قبرستون نبریمت. ایمیل دوستت هم که از جوابت غصه خورده رو بفرست خودم همه چی رو بهش می گم. خبر خوشحالی رو هم هنوز بهمون نداده ای. آخه این چیه که توی وبلاگت نوشته ای. ما منتظر خبر خوشحالی بودیم حالا این رو به جاش نوشته ای؟
……….
قبل از انقلاب بود که مامانم یه آپارتمان رو خرید که بکندش مطب. بعد از انقلاب کارهای بنایی و خرید ها و گرفتن پروانه رو روبراه کرد و من کلاس دوم ابتدایی بودم که مطب راه افتاد.
اولین مریضی که اومد مطب من اونجا بودم. از شدت خوشحالی دویدم پشت یه دیوار و کر کر شروع کردم به خندیدن. آقایی به نام اکبری که بابام هنوز پولی که آقاهه داده رو یادگاری نگه داشته.
مهر ماه یا آبان ماه سال 1359 مطب راه افتاد.
به فاصله کوتاهی فهمیدیم که کسی که با مامان قرارداد بسته بوده که توی مطب بامامان شریک بشه, یه سری امضاهایی رو تند تند ازمامان گرفته که درست بعد از این که سهم رو به مامان فروخته بوده, دوباره مامان سهم رو بهش واگذار کرده بوده به علاوه سهم اولیه خودش رو!! مامان و بابا دادگاه رفتند و مطب رو پس گرفتند.
اوایل که مامان نمی خواست تکنیسین بگیره بابا که در جریان انقلاب بازنشسته شده بود کارهای تکنیسین روکه از مامانم یادگرفته بود انجام می داد.خیلی اوقات از مدرسه که می اومدم می رفتم مطب و با مامان و بابام تا شب مطب بودم و درس هام رو اونجا می خوندم. گاهی اوقات هم از اونجا که بچه لوسی بودم توی دفتر مطب اسم و مشخصات مریض ها رو من می نوشتم.
حالا که فکر می کنم می بینم مامان و بابام چه لوسم می کرده اند که بهم اجازه می دادند وقتی دبستان می رفته ام و یه بچه بوده ام دفتر مطب رو جلوی مریض ها بنویسم. اینطوری که همه مریض ها می پرند!!
بعد وقتی که بزرگتر شدم و با گل آقا دوست شدم گاهی که می دونستم بابام مطب نیست با گل آقا می رفتیم مطب پیش مامان من و بهمون قهوه و پسته و ماالشعیر می داد. یه بار که با ماشین تصادف کردم صاف رفتم مطب و به مامان گفتم که تصادف کرده ام. یه بار هم وقتی کمیته با گل آقا گرفتمون و ازمون پول خواست و گواهینامه و کارت دانشجویی گل آقا رو گرویی گرفت که پول رو براش تهیه کنیم و ببریم جلوی پمپ بنزین جردن تحویلش بدیم رفتم مطب و از مامانم پول گرفتم و یه مقدار هم از یه دوست من و گل آقا گرفتیم و جور کردیم و رفتیم به کمیته چی ها دادیم تا مدارک گل اقا رو پسمون دادند.
موقع موشک بارون ها می رفتیم توی زیرزمین اون مطب که به قول بابام کلی امن بود و بتون آرمه بود و سه طبقه زیر زمین بود و بمب اتم هم تکونش نمی داد. اون موقع با دوتا عمه هام و مامان بزرگ و بابابزرگم و شوهر عمه هام (یکی شون خدابیامرز فوت کرده) و دختر عمه و پسر عمه و دوست بابام و زن و بچه هاش بودیم و یه سری آدم دیگه که الان اسم هاشون رو هم یادم نمیاد. همونجا توی زیرزمین مطب با هم زندگی می کردیم و می خوردیم و می خوابیدیم و شب ها بعد از شام گیتار میزدیم و میخوندیم: ای وای که چه سرده سرمای زمستون… می ری زیر کرسی.. از من نمی پرسی.. از سرمای تهرون.. آخ جون…
یا .. غروبا که می شه روشن چراغا .. میان از مدرسه خونه کلاغا…
یه بار بنیاد شهید اقامه دعوی کرد و پرونده درست کرد که مطب رو از مامان اینها بگیره, مامانم و بابام دوسال دویدند تا تونستن مطب رو از توی دهن بنیاد شهید بکشند بیرون.
دستم که شکست توی همین مطب ازش عکس گرفتن. پای برادرم که شکست هم صاف رفت مطب مامان و عکس گرفت. چند بار آب از طبقه بالا رفته بود و تمام دستگاه ها رو آب گرفته بود. این اواخر هم که مامان یه اتاق کوچک مطب رو کرده بود انباری کتاب هاش و به اندازه دویست تا کتاب ریخته بود توش.
بابا هم که خواست کاروکالت رو بعد از بازنشستگی اش شروع کنه یه اتاق همین مطب رو کرد دفتر کارش و با همون نظم و وسواس همیشگی همه لوازم مورد نیاز یه وکیل رو چید اون توو کار مشاوره حقوقی می کرد.
همین دوهفته پیش هم یه کلینیک روبروی مطب باز شده بود و می خواست که رادیولژی هم به کلینیکش اضافه کنه که مامان من شکایت کرد و گفت اگر رادیولژی به این کلینیک اضافه بشه من ورشکست می شم و با توجه به سن من و سابقه کاری این مطب لطفا به این کلینیک اجازه اضافه کردن رادیولژی ندید.خدارو شکر بازهم به نفع مامانم رای دادند.
.
.
مامان از دوماه پیش به من می گفت که خسته شده و می خواد کارش رو کم کنه. شوخی نیست. دوتا بیمارستان و یه مطب کار می کنه. تمام کارهای خونه رو هم می کنه و داره به شصت سالگی می رسه. تمام مکاتب فلسفی دنیا رو خونده, دوتا فوق تخصص گرفته, من و برادرم رو بزرگ کرده, به مامان و باباش که فقط یه فرزند دارند رسیدگی کرده, تمام مجله ها و روزنامه ها -یا راستش رو بخواین همه مجلات و روزنامه های چپی- رو هر روزو هر هفته و هر ماه خونده,هر هفته یا هر دوهفته یه بار یه مهمونی بین 5 تا 70 نفره داده, زبان فرانسه خونده و خلاصه حالا دیگه می گه که احساس می کنه باید این فعالیت ها رو کم کنه.
دیشب خبر داد که مطب رو فروخته. سخته که قسمت قسمت خاطره های آدم اینطوری از وجود آدم کنده می شه.
زیاد و طولانی زندگی کردن اصلا دلپذیر نیست. آدم آشناها و آشنایی ها و دلبستگی ها رو پیدا می کنه و بعد باید ازشون دل بکنه و با یکی یکی شون خداحافظی کنه.
…..
من می خوام تا لحظه ای که زنده هستم دوست داشتنی هام رو کنارم داشته باشم. تازه ارزش ها رو فهمیده ام. تازه ارزش دوستی ها رو فهمیده ام.
خدا کنه که خداوند راست باشه. خدا کنه که دنیای دیگه ای وجود داشته باشه. اگه نه, همه زندگی بیخودیه. هر چیزی که به دست میاد از دست می ره.
باید از لحظه لحظه زندگی لذت برد و کام گرفت. باید خوشبختی رو جرعه جرعه نوشید و به یاد داشت که هر لحظه ویژگی خودش رو داره و تکرار شدنی نیست. هیچ دوره ای از زمان تکرار شدنی نیست.حتی دلم برای دورانی که موشک بارون داشتیم تنگ شده. چقدر خوش گذشت.
مامانم دیشب پای تلفن گفت :راستی کتی جون دیشب مطب رو فروختم…
و من از دیشب تا حالا بارها تمام اون حرفهای بالا و یه سری خاطره ریز ودرشت دیگه رو توی مغزم مرور کرده ام.
پایان قسمت نوزدهم سرگذشت خانواده کت بالو
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

پيرامون كنترل احساسات!!!

Posted by کت بالو on October 6th, 2003

گاهي اوقات چقدر آدم مجبوره به در و ديوار بزنه تا بتونه يه چيزي كه مي خواد رو بگه بدون اين كه هيچ مشكلي پيش بياد.
چيزي كه مي خوام بگم يه كم پيچيده است. يه احساسي هست كه به تازگي پيدا كرده ام. نمي خوام شعر و از اين حرف ها بنويسم. فقط يه چيزي دارم مي نويسم كه به جاي اين كه مستقيم و كاملا روان منظورم رو برسونه -عينهو حرف زدن هاي هميشگي ام- يه كمي زيگزاگ بره و بهتون سرگيجه بده جوري كه وقتي رسيدين به مقصد هنوز نفهمين كه اين مقصده يا عوضي رسيدين!!!!
گاهي اوقات آدم ها يه احساسي نسبت به همديگه دارند, با هر درجه ارتباطي نسبت به همديگه (فرضا بچه و والدين, دوتا دوست, همسايه يا هر چيز ديگه…), اونوقت به دلايلي نمي تونند اين احساس رو بروز بدن. مثلا لايه هاي منطق يا لايه هاي فشار از بيرون كه باعث سركوب اين احساسات مي شه. مثلا تين ايجري كه مادر و پدرش رو دوست داره, به دليل رفتارها و صحبت هاي متقابل با دوستانش به اين نتيجه مي رسه كه نبايد والدينش رو دوست داشته باشه. يا مثلا گاهي اوقات اگر يه احساس به شكل ديگه اي درنياد اصلا ادامه رابطه غير ممكن مي شه. مثلا اگر دو نفر كه نامزد بوده اند, نامزدي شون به دليلي به هم بخوره, احساس عشقشون يا نفرتشون بايد به احساس دوستي تبديل بشه تا بتونند رابطه اشون رو ادامه بدن. وگرنه رابطه قابل ادامه دادن نخواهد بود.
الغرض منظورم اينه كه ايهاالناس بنده در اين مدته خيلي فكر كردم و به اين نتيجه رسيدم كه خيلي از روابط كه به هم مي خوره مي تونه به هم نخوره و تداوم پيدا كنه و بسيار هم شيرين باشه اگر احساسات طرفين در گير در اين روابط يه كم به اراده خودشون تغيير كنه.
حالا نگين كه احساس دست آدم نيست و نمي شه عوض شه و اينها. در بسياري از موارد احساس مي شه يه كم كنترل بشه ومسيرش صحيح تر بشه. مثل بچه آدم وقتي ازدواج مي كنه, مثل پسر عموي آدم وقتي مي شه شوهر آدم, مثل دوست پسر آدم وقتي مي شه فقط دوست آدم, مثل دوست خانوادگي آدم وقتي با پدر يا مادر آدم ازدواج مي كنه, مثل دختر خاله آدم وقتي مي شه هووي آدم!!! مثل همكار آدم وقتي مي شه شوهر دوست آدم, مثل دوست آدم وقتي مي شه خواهر شوهر آدم و…. باز هم بگم؟
در اينطور موارد اگه آدم بتونه احساساتش رو نسبت به اون فرد عوض كنه ادامه رابطه عملي تر و شيرين تر از قطع رابطه است به خصوص اگر اون فرد بسيار ارزشمند و درست كار باشه و ادامه رابطه باهاش به كنترل احساسات بيارزه.
بعد هم لطفا هر كي فهميد من چي گفتم به خودم هم بگه. خودم كه حاليم نشد. آخرش هم جهت اطلاع مثلا من الان سركارم و يه داكيومنت(!!!) دويست صفحه اي رو مي خوام بخونم و خلاصه كنم.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار
توضيح: در مثل مناقشه نيست ها. حالا نگين گل آقا رفته با دختر خاله من عروسي كرده. من اصلا دختر خاله ندارم.