یه خاله ی مامان
حکایت های خانواده کت بالو November 16th, 2003مامان من دو تا خاله داره. من هم خیلی هر دوشون رو دوست دارم.
یکی شون هست که خونه اش میدون شوشه . فکر کنم من دو یا سه بار خونه ش رفتم. بیشتر وقت ها خونه ی پسرش که خیابون رسالت هست می دیدمش.
با مامان بزرگم تلفنی حرف می زدم, بهم گفت که این خاله هه دیگه نمی تونه راه بره. پادرد رو از قبل داشت اما دیگه بد جور شده و تقریبا از کمر به پایین فلجه.
یه مستاجر آورده پیشش که پول نمی ده اما در عوض تقریبا پرستاری اش رو می کنه.
نوه اش هم که یه پسر حدود 25 ساله است از شهرستان اومده تهران پیش مامان بزرگش. فوق دیپلم پرستاری داره و روزها می ره بیمارستان و شب ها از مامان بزرگش پرستاری می کنه.
گاهی اوقات فکر می کنم آیا من تونسته ام اونقدری که باید و می تونستم زندگی دیگران رو شیرین کنم؟ اصلا مقصود وهدف زندگی به غیر از این چی می تونه باشه؟ حتی شیرین تر کردن یه زندگی اینقدر ارزشمند هست که آدم همه زندگیش رو براش بگذاره.
خداوند خودش به این نوه ی به این خوبی پاداش بده.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار
November 16th, 2003 at 6:29 pm
:). تو نیکی می کن و در دجله انداز …. به وقتش شما هم خواهی کرد خانومم. هر چند مطمینم, که تا
November 16th, 2003 at 7:02 pm
be naghle ghol az shar ke mige hanoz nafas mikesham !of
mikhonam
November 17th, 2003 at 12:46 am
هنوز هم از اين آدمها تو اين دنيا هستند ،
يکی از بهتريناش خودت:)
November 17th, 2003 at 10:22 am
سلام کتبالوي
عزيز اميوارم که هميشه خوش وخندان باشيد.من به وبلاگ زيباي شما لينک دادم
November 17th, 2003 at 12:15 pm
خدا به شما هم نوه هاي
November 17th, 2003 at 3:08 pm
سلام!
دلم براتون تنگ شده بود . ن
November 17th, 2003 at 4:15 pm
🙂
November 17th, 2003 at 5:47 pm
خوش به حالش ما اكه به او
ن سن برسيم جامون خونه ي سالمندانه