خیریه ی پردیس

Posted by کت بالو on November 21st, 2003

دوستان تورنتویی, این قابل توجه شماست.
یه خیریه در تورنتو فعالیت می کنه به نام خیریه پردیس. از طریق این خیریه می تونین بچه هایی رو در ایران تحت سرپرستی بگیرین با پولی معادل 20 دلار در ماه.
هر کسی که در ایران داشته باشین می تونه به مراکز این موسسه ی غیر دولتی در ایران مراجعه کنه و تقاضا کنه که بچه ی تحت سرپرستی شما رو ببینه.
بچه ها رو از طریق مدارس و مشاورین مدارس مناطق محروم شناسایی می کنند و تحت پوشش می گیرند.
کمک هاتون می تونه فقط یه بار, یا هر چند بار یا مادام العمر باشه.
فعالیت های این خیریه شامل مواردی از جمله اشتغال زایی برای زنان بی سرپرست, هزینه ی تحصیل برای بچه های خانواده های محروم, هزینه دانشگاه دانشجوهایی که مشکل مالی دارند, هزینه درمان بیماران خانواده های محروم و از این دست می شه.
این خیریه هر فصل یه مهمانی داره که هزینه اش رو افراد مختلف داوطلبانه می دن و از پولی که برای ایران داده می شه هزینه نمی کنند. برای شرکت در این مهمانی باید بلیط تهیه کنید که پول این بلیط هم برای اشتغال زایی زنان بی سرپرست به ایران فرستاده می شه. بهای بلیط 20 دلاره و متاسفانه به دلیل این که سود مادی درش نیست فروشگاه ها توزیعش نمی کنند. بنابراین اگر کسی بخواد می تونه به من بگه و من راهنمایی می کنم که از کجا می شه تهیه کرد. می تونم که خودم بلیط رو براشون بگیرم.
مهمانی ها زنانه است و متاسفانه آقایون نمی تونند شرکت کنند.
در مهمانی ها معمولا در باره فعالیت ها و چگونگی فعالیت خیریه توضیح داده می شه. یکی دوگروه خواننده می خونند و می شه زد و رقصید. دفعه ی قبل دو تارستوران داوطلبانه شام دادند. این بار رو نمی دونم. فقط می دونم که دو گروه موسیقی میاد.گروه های موسیقی هم داوطلبانه شرکت می کنند. ساعت و روز مهمانی هم 4 تا 8 بعداز ظهر 6 دسامبر است.
مکان رو بعدا می گم. الان یادم نیست.
جالبه بهتون بگم بار اول به دلیلی من تلفن خانمی که بانی این خیریه هست رو از دوستم که سرپرستی یه بچه در ایران رو داره گرفتم و فهمیدم این خانم دختر کسی هست که 40 سال با ما در ایران همسایه بوده. دختر این خانم از من دو سه سال کوچکتره. خانواده شون رو ما 40 ساله که می شناسیم. من به این خانواده خیلی اعتماد دارم و می دونم که پولی که بهشون داده بشه حتما به جای درستش که نیاز محرومین هست می ره.
به هر حال که فکر کنم از راه عمومی تری نمی تونستم این مهمونی رو اعلان کنم.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار
يه اعلان عمومي ديگه:
كسي از عمو گيله مرد من خبر نداره؟
عمو جون, اگه سر زدي مي شه بگي كجا مي شه دوباره پيدات كرد؟

زن حسن!!

Posted by کت بالو on November 20th, 2003

یه بار داشتم با مامانم حرف می زدم , به شوخی بهش گفتم فری بیا شوهرت رو عوض کن دیگه. خسته نشدی؟ (تعجب نکنید. کسانی که من و مامانم رو بشناسن می دونن رابطه مون چطوریه).
مامانم هم گفت کتی جون, فرق نداره. همه مردها و زنها آخرش مثل همدیگه ان. و این حکایت رو برام تعریف کرد که:
یه روز قدیما یه آقایی بود به نام حسن که خیلی خیلی متعصب و غیرتی بود وبه خصوص روی زنش خیلی حساس بود. یه روز در یه جمعی نشسته بودند که زن حسن آقا یه تکونی خورد و یه بادی ازش در رفت.
حسن آقا خیلی عصبانی شد و رگهای گردنش ورم کرد و گفت که الا و لله من باید این زن رو طلاق بدم.
اون موقع زمانی بود که مادر شوهر خیلی ارج و قرب داشت. بنابراین زن حسن آقا هم درد دل به مادر شوهر برد و گریون و بریون گفت که چه نشستی که پسرت به خاطر یه باد ناقابل می خواد من رو طلاق بده. مادر شوهر هم گفت تو نگران نباش. اصلا کاریت نباشه من همه چی رو درست می کنم.
دم غروب که حسن آقا باید از سرکار بر می گشت خونه, مادر شوهر همه زن های همسایه رو توی کوچه جمع کرد و شروع کردند به تخمه شکستن, منتظر حسن آقا.
همین که سرو کله ی حسن آقا پیدا شد همه زنها شروع کردند دست زدن و خوندن که :
زن حسن ..وزیده
همه ی زنها همینن

نتیجه ی منطقی داستان این شد که مامان من شوهرش رو و حسن آقا زنش رو عوض نکنه. چون همه ی شوهرها و زن ها همینن.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

استفاده ي ابزاري

Posted by کت بالو on November 20th, 2003

گاهي اوقات چنان استفاده هاي ابزاري اي از خداوند مي كنم كه خودم مي مونم مات و متحير.
طفلك خداوند. فكر كنين كه به خاطر احتياجي كه به كسي دارين دوستش داشته باشين. اين همون احساسيه كه خداوند داره. من كه اصلا دلم نمي خواد به جاش بودم.
تازه هر كسي هم اونطوري كه دوست داره باشين پيش خودش تصورتون كنه.
اصلا چيز دوست داشتني اي نيست.
اما خدا رو شكر كه اعتقاد دارم خداوند هست. اگه اعتقاد نداشتم در تمام لحظات نگراني ام دلم رو به كي و به چي خوش مي كردم.
چقدر به خداوند اعتقاد داشتن زندگي آدم رو راحت مي كنه. كاري ندارم كه خداوندي هست يا نيست.
اگه قراره يه عمر زندگي كنم ترجيح مي دم بهم خوش بگذره و با اعتقاد به خداوند بسيار راحت تر زندگي مي كنم.
نگفتم از خداوند استفاده ي ابزاري مي كنم.
دوستتون دارم,‌خوش بگذره, به اميد ديدار

سنگی از جنس حریر

Posted by کت بالو on November 18th, 2003

در بیابانی دور
دختری داشت قدم بر می داشت
خسته, تنها, دلگیر
از همه دنیا سیر
دخترک چیزی دید
جسم سنگین و سیاه
دخترک لیک در آن
پرتو نوری می دید
دخترک شد نزدیک
چه غباری دارد
جسم این تخته ی خشک
جنس اش اما از چیست؟
دخترک کرد نگاه
جنس این تخته, نه از سنگ نبود
در دل این تخته
چیزکی پنهان بود
دختر سرگردان
چندی آرام گرفت
نرم نرمک به سرانگشت از آن سنگ کبود
پر غبار از گذر رهگذران
هر غباری بزدود
تا عیان شد آخر
صورت دخترک بی دل و هم عاشق و مست
در تن صخره ی سخت
تخته چون آینه بود
رنگ خدا داشت هنوز
دخترک مکثی کرد
دور آن تخته ی سنگ
چند باری گردید
باز هم رنگ خدا در تن آن صخره بدید
جای تردید نبود
دخترک کرد نگاه
به دودست خردش
جای تردید نبود
آستین بالا زد
به سرانگشتش باز
گشت مشغول به سنگ
گه به دندان, گه چنگ
صخره را از همه ی زاویه ها کرد نگاه
همه ی سختی آن سنگ سیاه
به همه کوشش خود کرد تباه
در پس هر ضربه
اندکی رفت عقب دخترک عاشق و زار
سنگ را کرد نگاه
گشت از لذت مست
صخره ی سخت دگر داشت که زیبا می شد
صخره از جنس بلور مرغوب
صخره از جنس طلا بود و چونان رنگ غروب
صخره از جنس خدا بود هنوز
دخترک یافته بود
باز کند و باز کند
ناخن و دست و همه انگشتش
گشت خونین و خلید
در پی هر لمسی
تا که آخر نوری
گشت از گوشه ی آن سنگ سیه فام پدید
قلب پیدا شده بود
قلب ان سنگ عجب نوری داشت
چشمه ای گشت روان از دل آن قلب قشنگ
چشمه ای کز دل و جان آمده بود
دخترک تشنه ی آن چشمه ی ناب
خویش را در آن شست
گشت دختر سیراب
دخترک از تن آن سنگ خشن
پیکری کامل و بی همتا, پاک
خوب و لطیف
آخر آورد پدید
دخترک عاشق و هم شیفته ی پیکر افسانه ای شهزاده
گرم تحسین و ستایش, مدهوش
نور را می نگرد
دخترک بر تن آن پیکره ی بی همتا
تکیه دادست اینک
دخترک سیراب است
دخترک شادان است
دخترک واله ی این پیکره ی عریان است

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

یه خاله ی مامان

Posted by کت بالو on November 16th, 2003

مامان من دو تا خاله داره. من هم خیلی هر دوشون رو دوست دارم.
یکی شون هست که خونه اش میدون شوشه . فکر کنم من دو یا سه بار خونه ش رفتم. بیشتر وقت ها خونه ی پسرش که خیابون رسالت هست می دیدمش.
با مامان بزرگم تلفنی حرف می زدم, بهم گفت که این خاله هه دیگه نمی تونه راه بره. پادرد رو از قبل داشت اما دیگه بد جور شده و تقریبا از کمر به پایین فلجه.
یه مستاجر آورده پیشش که پول نمی ده اما در عوض تقریبا پرستاری اش رو می کنه.
نوه اش هم که یه پسر حدود 25 ساله است از شهرستان اومده تهران پیش مامان بزرگش. فوق دیپلم پرستاری داره و روزها می ره بیمارستان و شب ها از مامان بزرگش پرستاری می کنه.
گاهی اوقات فکر می کنم آیا من تونسته ام اونقدری که باید و می تونستم زندگی دیگران رو شیرین کنم؟ اصلا مقصود وهدف زندگی به غیر از این چی می تونه باشه؟ حتی شیرین تر کردن یه زندگی اینقدر ارزشمند هست که آدم همه زندگیش رو براش بگذاره.
خداوند خودش به این نوه ی به این خوبی پاداش بده.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

لاك

Posted by کت بالو on November 14th, 2003

خانم هاي محترم,
ببينم اگه شوهر تون ازتون سراغ لاك بگيره شما چي فكر مي كنين؟
به خدمتتون عرض كنم كه فكر هاي بد بد نكنين. اين گل آقاي ما ديشب سراغ لاك هاي من رو ميگرفت. اولش تعجب كردم. بعد دوزاري ام افتاد.شوهرم لاك بي رنگ مي خواست براي ناخن هاش كه وقتي گيتار مي زنه نشكنن.
شوهر قرتي!!!

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

تفاوت ها

Posted by کت بالو on November 12th, 2003

یادمه جنگ ایران و عراق که بود, کره نبود بخوریم, شیر به زور گیر میومد, همه سهمیه بندی شده بود.گوشت و مرغ هم که حرفش رو نزن. همه چیز کوپنی, دنبال هر چیزی باید تا پتلپورت می دویدی.
دیشب به خاطر ناخن پام که سفید شده بود رفتم دکتر. یه نگاهی کرد و با دست خراشیدش و گفت این به خاطر اینه که کلسیم بدنت زیاد شده. نگران نباش.
گفتم خوب باید چکارش کنم؟ گفت درمانش اینه که پات رو لاک بزنی که این سفیدی کلسیم معلوم نشه. گفتم می خوای یه کم کمتر شیر و ماست بخورم. گفت نه, هر چی هم بخوری برات باز خوبه.
.
.
از دیشب که دکتر بهم اون حرف رو زد هی یاد دوره جنگ می افتم. فکر می کنم حتما اونموقع هم بودن کسانی که از شدت زیاد بودن کلسیم سفید شده بوده باشند.
عجب دنیاییه. عجب دنیاییه. عجب دنیاییه.
درد بی دردی.. خدا رو شکر.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

باز هم یه دوست قدیمی

Posted by کت بالو on November 10th, 2003

این خانومه هم یه دوست خیلی قدیمی است که ابتدای آشنایی با وبلاگها شناختمش.
وقتی وبلاگ نویسی رو شروع کردم بهش نگفتم که دارم وبلاگ می نویسم. اما نمی دونم چطوری پیدام کرده و برام توی مطلب دوتا پایین ترم کامنت گذاشته و پرسیده که آیا به یاد دارمش.
معلومه سلطان بانو خانم گل رو که خیلی قشنگ می رقصه و همیلتون زندگی می کنه و ساز می زده و خیلی قشنگ می نویسه رو خوب خوب یادم میاد.
خیلی هم دوستش دارم. گاهی هم بهش حسودی می کنم که چطور اینقده قشنگ می نویسه و چطور اینقده قشنگ می رقصه.
سلطان بانو خانم, یادته یه بار بهم گفتی اگه ازدواج کنی وبلاگ نویسی رو می گذاری کنار؟ به نظرم هنوز ازدواج نکرده باشی!!
وضع رقصت چطوره؟
وبلاگت رو نگاه کردم و دنبال آدرس ایمیل ات می گشتم که پیدا نکردم. اینجا برات توی وبلاگ خودم نوشتم.
متاسفانه آدرست رو توی ایمیل هام هم پیدا نکردم. این گل آقامون از اون موقعی که من و تو با هم گپ می زدیم تا حالا یکی دوبار کامپیوتر رو به هم ریخته و همه چی از توی کامپیوتر گم شده.
هر جا هستی بهت خیلی خیلی خوش بگذره عزیزم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

کت بالوی شناگر

Posted by کت بالو on November 9th, 2003

من عاشق شنا کردن هستم. احتمالا در یکی از زندگی های قبلی ام مرغابی بوده ام. هر بار که شنا می کنم یاد یه سری خاطراتی که موقع شنا یاد گرفتن داشته ام می افتم.
اولین بار که رفتم شنا یاد بگیرم حدود 11 سالم بود.مربی شنا گفت که بپرین توی آب و من از این کار می ترسیدم. مربی هی گفت و گفت و من هی می ترسیدم. آخر سر همین موضوع باعث شد که من دیگه کلاس شنا نرم. حالا هر چی فکر می کنم نمی فهمم مربی چه اصراری در این کار داشت که من سیخکی بپرم توی آب. هنوز که هنوزه و من سالهاست که شنا می کنم و مشکلی هم ندارم هیچوقت سیخکی نپریده ام توی آب.
یه دفعه دیگه شانزده سالم بود و رفته بودیم شمال. یه ویلا رو به دریا اجاره کرده بودیم و شب ها می رفتیم دریا. اونجا دوست بابا بهم یاد داد که چطور خودم رو سبک کنم و روی آب دراز بکشم و موج ها رو هر قدر هم که شدید باشند رد کنم و باهاشون نرم. احتمالا اگه با همین دوست بابا و با خود بابا می شد بریم استخر همه شناها و لم های تجربی شون رو یاد می گرفتم, که البته چنانکه افتد و دانی امکانش نبود.
بار دیگه که رفتم شنا یاد بگیرم 18 سالم بود و سال اول دانشگاه بودم. اینبار دیگه فهمیده بودم که اگه دلت نخواد می تونی سیخکی نپری توی آب اما شنا هم یاد بگیری. این بار معلمم یه خانمی بود به نام ماندانا که از مربی قبلیه با شعور تر بود. همین با شعوری و قاطعیت اش کار دست من داد و باعث شد من که شنای غورباقه و پای دوچرخه رو یاد گرفته بودم, دیگه کرال رو یاد نگیرم. چطوری؟ بفرمایید:
سال اول که رفتم شنا, غورباقه و پای دوچرخه رو یاد گرفتم به علاوه خوابیدن روی آب و شیرجه (من از شیرجه نمی ترسم. از سیخکی پریدن می ترسم), سال دوم که رفتم قرار بود کرال رو یاد بگیریم. جلسه اول رفتم, خوب بود. جلسه دوم که رفتم دیدم مربی مون نیومده. من هم که فضول, رفتم و ته و توش رو در آوردم دیدم که دو تا خانمه اومده بوده اند استخر, خواسته بوده اند با لباس زیر بیان توی استخر, ماندانا بهشون گفته بوده که باید مایو تنتون باشه و با لباس زیر نمی تونین بیاین توی استخر.
اون خانم ها گفته اند که می دونی ما کی هستیم که این حرف رو بهمون می زنی. ماندانا هم گفته بوده که هر کسی که باشین با لباس زیر نمی تونین بیاین توی استخر. همه باید مایو بپوشن و بیان توی آب.
بعد معلوم شده که اون خانم ها کی بوده اند. (نمی شه توی وبلاگ نوشت) و خلاصه ماندانا رو به همین دلیل بیرون کردند. این شد که من شنای کرال یاد نگرفتم. چون که مربی که بعد از ماندانا اومد از بین خود شنا آموز ها انتخاب شده بود و اصولا قانون و مقرراتی هم نبود که ما بتونیم پولمون رو پس بگیریم یا هر چیز دیگه.بنابراین شانس کرال یاد گرفتن رو از دست دادم. از تابستون بعدش هم من رفتم سرکار و نمی تونستم مرتب برم شنا و از همه ی اینها هم گذشته چون یه جور شنا رو بلد بودم دیگه احتیاج حیاتی به یادگیری دو سه جور دیگه احساس نکردم.
این شد که من فقط یکی و نصفی شنا یاد گرفتم و هشت سال هم از یکی از لذت های زندگی محروم شدم در صورتی که به راحتی می تونستم تجربه اش کنم.
حالا فکر می کنم کاش خسارت هایی که از بی شعوری آدم ها و نظام غلط و …(توسط گل آقا حذف می شد, خودم حذفش کردم) به من و امثال من رسید به همین ها خلاصه می شد. افسوس و صد افسوس که اینها -که در حد خودشون بسیار مهم هستند- پیش بقیه تجربه های تلخ و زندگی های برباد رفته ذره ای هم به حساب نمیان.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

پیغام های اختصاصی:مامان نیلو جان و مامان جان بهار جان, لطفا در همین رابطه اون عکس هایی که قرار بود رو به بنده مرحمت فرمایید. خیلی خیلی دلم می خواد ببینمشون.

کوچه

Posted by کت بالو on November 9th, 2003

اگر وارد کوچه ی ورود ممنوع بن بست شدید, بدونید که بعد از رسیدن به انتهای کوچه باید برگردین سر همون جای اولتون و تازه جریمه هم خواهید شد.
بنابراین در موقعیت های مختلف زندگی حواستون باشه, اگه خواستین وارد کوچه ای بشین حتما یه کوچه ای رو انتخاب کنین که ورود ممنوع نباشه و راه هم به جایی ببره!!

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

توضیح: بعد از این که دوباره این مطلب رو خوندم دیدم که خیلی خیلی مبهمه. اگه کس دیگه ای غیر از کت بالو این رو نوشته بود می تونست بدون افزودن توضیحات بگذاره که این مطلب همین جا بمونه اما چون کت بالو عادت به توضیح واضحات داره بنابراین این بخش رو اضافه کرد.
این مطلب وقتی توی ذهنم شکل گرفت که داشتم به اعتیاد فکر می کردم. خیلی راحت می تونستم بیام و بنویسم که اعتیاد یه چیز ممنوعه که راه بازگشتی نداره و باعث از دست رفتن خیلی چیزها می شه و …
اما با توجه به خیابونگردی های دیشب, یه وجه تشابهی بین اعتیاد در زندگی و خیابون های مسیر راه آدم پیدا کردم که می شد این مطلب رو به شکل شیرین تر و عمومی تری بیانش کرد که ملت هم خیلی غمگین نشند.
از اون گذشته وقتی به این شکل باشه خیلی چیزهای زیادی رو در بر میگیره. مثل اعتیاد, فحشا, زندگی های زناشویی در بسیاری از موارد, کلاهبرداری ها, جنایت ها و خیلی چیزهای دیگه که هر کسی می تونه فکر کنه و به نتیجه برسه.
این منطق و توضیح کت بالو همه چی رو به هم میریزه همیشه.