مهمونی ها/گرگ اومد
حکایت های خانواده کت بالو December 4th, 2003ایران همیشه خونه ما پر از مهمون بود یا این که مهمون بودیم. طفلک مامانم همه ی کار های مهمونی رو خودش یک نفره انجام می داد. از 1 نفر تا 60 نفر مهمون رو توی خونه امون پذیرایی می کرد و توی همه ی مهمونی ها هم می خوندیم و می زدیم و می رقصیدیم.
هر کسی یه آهنگی داشت. من آهنگ گل گلدون رو همیشه می خوندم. مامانم آهنگ بردی از یادم. بابا آهنگ وقتی که جای تو خالی باشه تو خونه. می دونستیم که مهمون ها هم هر کدوم چه آهنگی رو می خونند. بعد هم همه با هم همصدا آهنگ ها رو می خوندیم یا هر کس هر چیزی که یادش می اومد رو می خوند.
بابا ویلن میزد و من به آهنگ ویلن اش می رقصیدم. بعد ضرب می زد و من مطربی می رقصیدم.
غذاهای خوشمزه می خوردیم و برادرم پیانو می زد و من و مامانم قربون صدقه اش می رفتیم.
یه خانواده صادق و پاک و صمیمی و کامل.
حالا من اینور دنیا هستم و هر چی می کنم که صداقت و پاکی و صمیمیت قبل رو دوباره پیدا کنم نمی تونم. شکست سختی می خورم و تلاش بیخودی می کنم. نمی دونم آیا می تونم دوباره خاطرات قبل رو زنده کنم.
آتیش به دل کسی بگیره که صداقت و شادی رو از دل ها گرفت. بند بند بدن کسی از هم باز بشه که بند بند خانواده ها رو از هم باز کرد. غریب و آواره و بی خونه بشه اونی که مسبب تمام غریبی ها و آوارگی هاست.
———————————————–
یه روز تو این دنیای ما, یه مامان بود یه برادر یه بابا. یه مامان بزرگی بود مثل حریر, یه بابابزرگی خوب و شاد و پیر.
همه شون خوشحال و خندون , همه شون آوازه خون. غم و غصه ای نبود, دردی نبود. اما یه گرگی اومد اون روزی که مردی نبود. گرگه درید, سرها برید, خوشه های خوشحالی مردم و چید. جنگ و آورد, حق ها رو خورد. تاریکی و درد و آورد, گرما رو برد, برف و آورد. نعمت و دزدید از ماها, خدا رو برد از خونه ها. بدی وذلت و آورد, شیطون و وحشت و آورد. خورشیدی بود, ابرو آورد. شکوفه رو به خار سپرد. آفت میوه ها شدش. خلاصه که, بلای جون ما شدش.گرگه اومد, ما ترسیدیم. خوب آخه گرگه ترس داره. چوپون ها رو درید و خورد.بره ها رو خوب که شمرد, نشست و با صبر زیاد, چند سالی همه شون رو خورد. جفتی گرفت, بچه گذاشت. بچه هاشو تو باغچه کاشت. کله شو کرد تو خونه مون, فراری داد پیر و جوون.
خنده رو برد, اشک و آورد. نغمه و موسیقی رو برد, عزا و نوحه رو آورد.
تمام این ها به کنار, پاکی و سادگی و عاشقی رو برد. گرگه اومد همه ی آدم ها و انسان ها رو خورد.
حالا باید یه چوپون, یه مرد ,یه زن ,یا یه جوون, پیدا بشه. چوب بگیره, گرگه رو اینقدر بزنه تا بمیره. گرگ ولی یه دونه نیست. فقط توی یه خونه نیست. هر یکی که کشته بشه, ده تا به جاش پیدا می شه.
باید که لشکر بکشیم, دونه به دونه پا بشیم, گرگها رو نابود بکنیم, آتیش به گرگها بزنیم, همه شونو دود بکنیم.
بعد شاید یه وقت دیدی, از خواب بد ما پریدیم, دوباره اون جلال و اون شکوه آریا دیدیم. پرسپولیس و داریوش, کشور پر جوش و خروش, شاه همه دنیا شدیم, از همه بهتر ما شدیم. شاید بشه دوباره شد, یه ملت پر ز غرور. پاک و نجیب و مفتخر, دور از غم و پر ز سرور. باهوش و حاکم و قشنگ, نه برده ی شهر فرنگ.
گرگه رو بیرون می کنیم. می کشیم و بچه هاش و بی دل و بی جون می کنیم. به حرف و منطق ار نشد, با چنگ و دندون می کنیم.
December 5th, 2003 at 12:29 am
کتبالوی گلم.انفدرها هم بد نیست . اگه چسما رو بشوری می بینی . انقدر هم سیاه نیست همه چی .
December 5th, 2003 at 12:33 am
صداقت که نرفته خانومم ولی ميفهمم چی ميگی.
December 5th, 2003 at 12:33 am
قبليه من بود. 🙂
December 5th, 2003 at 12:54 am
ياد قصهای از دوستی افتاد
م…سارا و گرگها…میگفت سارا ماهعسلش زهرمار شد با گرگها…
December 5th, 2003 at 2:51 am
شايد!!!
اميدوارم!
برگرديم سر کار خودمون!مي خواستين اعتراف کنيد!!؟ من پدر هگز هستم! وقتشه اعتراف کنيد
😉
December 5th, 2003 at 4:43 am
سلام کتی جان. ممنون از ميلت و متاسفم که
به موقع نتونستم جواب بدم. من می دونستم که از اين راه دور کار زيادی نمی شه انجام داد. خود
مم که اينجام کاری نکردم! جز فورواردکردن اون ميل برای دوستام. در هر حال ممنونم از توجهت.
خوب باشی همیشه. به وحید عزیز سلام برسون. با هم باشيد و شاد.
December 5th, 2003 at 8:31 am
کتی خانوم يه
نکته: اگه بصورت شعری مي نوشتيش قشنگ تر خونده ميشد.
يه جاهايش خيلی قشنگ بود
يه جاهايش
قشنگ بود
يه جاهايش بد نبود
يه جاهايش هم قشنگ نبود
اميدوارم ناراحت نشيد از جمله
آخرم
مست باده عشق باشيد سرخ سرخ
December 5th, 2003 at 9:08 am
من که از
شعر و شاعری سر در نميارم. ولی به دلم نشست. ما هم اميدواريم که گرگه بره. هرچند اونموقع هم
فکر نميکنم بازم بشه برگشت! خوش باشين.
December 5th, 2003 at 10:43 am
وايسا پراسس کنم بب
ينم چی شد!!!!
December 5th, 2003 at 2:23 pm
مي برزند
ز مشرق شمع فلك زبانه …. اي ساقي صبوحي درده مي شبانه
عقلم بدزد لختي, چند اختيار دانش ….
هوشم ببر زماني, تا كي غم زمانه
گر سنگ فتنه بارد فرق منش سپر كن … گر تير تعنه آيد جان من
ش نشانه
گر مي به جان دهندت بستان كه پيش دانا … زآب حيات بهتر خاك شراب خانه
آن كوزه
December 5th, 2003 at 10:29 pm
کتی جون . خیلی قشنگ بود . معلو
م بود که از دل بلند شده چون لاجرم بر دل نشست . کاش دعاهات زودتر مستجاب شوند . صداقت و شادی
به دل ها برگردند . بند بند خانواده دوباره به هم بسته شوند وغریبی ها و آوارگی ها هم پایان
ی زودهنگام داشته باشند
December 6th, 2003 at 5:09 am
خانواده خوشبخت يه مشخصاتي داره ،
صميميت ، صفا، اعتماد ، اتحاد.
اميدوارم اون طرف دنيا هم خانواده خوشبختي داشته باشي…
راستي فاصله چقدر ميتونه مهم باشه وقتي تو اينقدر به خانواده اي كه در ايران داري وابسته
اي و محبت داري.
گر در يمني چو با مني پيش مني
ور پيش مني چو بي مني در يمني.