نقش های مختلف کت بالو

Posted by کت بالو on December 7th, 2003

آدم در روابطش با افراد مختلف در نقش های مختلف ظاهر می شه و بعضی از این نقش ها رو خوب و کامل و بعضی رو افتضاح بازی می کنه.
این بنده که کت بالو باشم, در نقش دوست, بلاگر, کارمند, دوست دختر, معلم, معشوقه و سازمان دهنده, عالی ایفای نقش می کنم. اما در ایفای نقش یه همسر, در اصل گل آقاست که با ایفای نقش خوبش, کاستی های خیلی خیلی زیاد من در این نقش رو می پوشونه. وگرنه شک دارم اگر هر کس دیگه ای همسر من بود می تونست به زندگی با من ادامه بده.

در طول هفته ساعت 8 از خونه می رم بیرون و 8 شب که همه ی کارهام بیرون انجام شد, شامل علافی, کارهای اداره و کلاس ورزش, تازه سلانه سلانه بر میگردم خونه. در این زمان تقریبا انرژی ای برای توی خونه ندارم به غیر از انرژی خیلی زیاد حرف زدن یا نوشتن وبلاگ یا باز هم درس خوندن و کار کردن و تماشای تلویزیون و تلفن زدن. کمتر می شه که بتونم کارهای خونه رو انجام بدم. ساعت 11 شب می خوابم و ساعت 7 صبح از خواب بیدار می شم و روز از نو, روزی از نو.

امروز هم که آخر هفته و تعطیل بود وقتی از بیرون برگشتیم خونه یه نگاه به گل آقا کردم و اعلام کردم که اصلا حال ندارم و داره جونم در می ره و حسابی هم سرما توی مغز استخونمه. گل آقا هم اول یه لباس گرمکن تنم کرد که مجبور شد به جبر وزور متوسل بشه, چون که من از این لباس بی ریخت حالم به هم می خوره. توی این لباسه دقیقا می شم عین دایی جان ناپلئون.اما گل آقا اعتقاد داره که من توی هر لباسی بی نظیرم (از چه نظرش رو خدا می دونه). از دید ایشون من اگه موهام رو بتراشم و به جای صورتم یه کدو حلوایی و به جای تنم یه گلابی بگذارم و به جای لباس هم گونی بپوشم باز هم ملکه زیبایی دنیام فقط به این خاطر که اسمم کت بالو است و حتی آنجلینا جولی و سوفیا لورن هم به گرد پای من نمی رسند. بعد من رو خوابوند کنار بخاری زیر پتو و آروم آروم نشست بغل دستم و بهم شیر گرم و میوه داد, برام از توی اینترنت آهنگ گذاشت تا یواش یواش خوابم برد.
اونوقت حالا بعد از سه ساعت که خوابیدم دیدم که خونه رو تا حدزیادی جمع کرده, داره شام رو درست می کنه و از همه مهم تر خرید ها رو جابه جا کرده و همه ی ظرفها رو هم شسته. حالا هم بنده مثل دایی جان ناپلئون نشسته ام و دارم وبلاگ می نویسم و گل آقامون دارند شام رو رو به راه می کنند و به بنده سرویس می دن.

این ها همه بعد از اینه که من حسابی اذیت کرده ام ها.
اگه من آدمم پس این گل آقای پاک معصوم چیه آخه؟
واه, من چرا اینقده حالم بده.
رفتم دوباره کنار بخاری زیر پتو. فکر کنم تا یه ساعت دیگه حالم خوب شه اگه مثل همون دفعه ی ایران نشده باشم.
تنها دفعه ای که خیلی حالم بد شد ایران بود, وقتی بعد از ازدواج با گل آقا استرس خیلی زیاد ناشی از ازدواج پیدا کرده بودم!! یا شاید هم باورم نمی شد بالاخره شوهر کردم!!!
یه لینک آهنگ از رقیب سرسخت گل آقا می گذارم اینجا که دیگه قدر نشناسی رو تموم کنم و کاری رو نکرده نگذاشته باشم.صدای این مرد و حرف هاش با همه ی وجود من چکار می کنه. طفلک گل آقا.
کاشکی زور یه کسی به این کت بالو میرسید.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

سوغات

Posted by کت بالو on December 6th, 2003

دل سپرده ای همه ی آنجه داشت, از شعر و از خوشبختی, از عشق و از خدا, برای معبودش سوغات برد. آن را گرفت بی هیچ سخنی.

چندی بعد, معبود, دل سپرده را میهمان سرایش کرد. و دل سپرده سوغاتش را دید در میان تمام سوغات های دیگر, باز و دست نخورده, کهنه و نو, خاک گرفته و تازه, بی هیچ نشانی از وجود او, و سرای معبود هنوز پذیرای بی نهایت سوغات ها.

و دل سپرده تازه به خاطر آورد که این سوغات از آن خودش نبوده, که سال ها سال قبل سوغات را به دیگری هدیه کرده بوده, که سوغات را از دل سپرده ای به یغما برده بوده.
————————————–
شب حسرت

—————————————
امروز فهمیدم که مامانم خواننده ی وبلاگم شده.
مامان عزیزم, خیلی دوستت دارم.اگه وجود دارم , اگه اینجا هستم, اگه خوشبختم, اگه می تونم روی پای خودم واستم و وبلاگ بنویسم, اگه یه شوهر خیلی خوب دارم و یه سری دوستانی که دوستم دارند, همه به خاطر اینه که تو مامانم بودی. به خاطر اینه که به من دوست داشتن رو یاد دادی. برای اینه که تو و بابا خیلی خوشحال بودین و همه رو دوست داشتین و خوش حال بودن رو به من یاد دادین. اگه به من توی خانواده خوشحال بودن و دوست داشتن رو یاد نداده بودین هیچ وقت توی زندگیم یادشون نمی گرفتم.
بهت خیلی خوش بگذره . به من که خیلی خوش می گذره.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

شرح یه عکس و عاشقی

Posted by کت بالو on December 6th, 2003

jpeg

این عکس خیلی من رو به فکر فرو برد. خیلی عکس قشنگیه.
شده یه نفر رو اینقدر دوست داشته باشین که از خودتون گذشته براتون مهم نباشه با این که خیلی خیلی دوستش دارین اما مال خودتون باشه.
فقط و فقط بخواین که خوشبخت باشه و توی صورتش شادی رو ببینین, صرفنظر از این که با شما باشه یا نباشه.
مثل دخترک دست راستی ببینین که داره یکی دیگه رو بوس می کنه , اما بر خلاف دخترک دست راستی کیف کنین از این که کیفور و خوشحاله در عین حال که پر می کشین که به جای دخترک سمت چپی باشین!!!
بهش نگین چقدر دوستش دارین برای این که راحت بتونه پروازش رو بکنه. و سکوت کنین فقط برای این که خوشحالتر و راحت تر باشه. حاضر باشین حتی آرزوها و خوشبختی خودتون رو بدین فقط برای این که اون خوشحال باشه.

تو رو خدا پشت سرمون حرف در نیارین ها. گل آقا همین بغل نشسته و داره تمرین گیتار می کنه. بعد هم عجله داریم که کارامون رو تموم کنیم و بدویم توی بحبوحه ی بی پولی بریم تیم هورتون دوتا قهوه ی دبش بخوریم و برگردیم. دوتایی هم می ریم و هیچ نفر سومی توی کار نیست.

از چند تا نوشته پایین ترم شروع کردم روی هر نوشته ام یه آهنگ ایرانی خیلی ساده که من رو حسابی توی حال و هوای نوشته هه می بره و به انتقال احساسم کمک می کنه رو لینک دادم. خودم خیلی خوشم اومده. وقتی می رم توی آرشیو و نوشته های قبلی رو می خونم, آهنگش رو که گوش می کنم خیلی راحت تر احساسی که اون زمان داشتم در خودم ایجاد می شه.

این هم آهنگ این نوشته است.

جای همه تون خیلی خالیه. بابا جون, من خیلی همه تون رو دوست دارم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

مهمونی ها/گرگ اومد

Posted by کت بالو on December 4th, 2003

ایران همیشه خونه ما پر از مهمون بود یا این که مهمون بودیم. طفلک مامانم همه ی کار های مهمونی رو خودش یک نفره انجام می داد. از 1 نفر تا 60 نفر مهمون رو توی خونه امون پذیرایی می کرد و توی همه ی مهمونی ها هم می خوندیم و می زدیم و می رقصیدیم.
هر کسی یه آهنگی داشت. من آهنگ گل گلدون رو همیشه می خوندم. مامانم آهنگ بردی از یادم. بابا آهنگ وقتی که جای تو خالی باشه تو خونه. می دونستیم که مهمون ها هم هر کدوم چه آهنگی رو می خونند. بعد هم همه با هم همصدا آهنگ ها رو می خوندیم یا هر کس هر چیزی که یادش می اومد رو می خوند.
بابا ویلن میزد و من به آهنگ ویلن اش می رقصیدم. بعد ضرب می زد و من مطربی می رقصیدم.
غذاهای خوشمزه می خوردیم و برادرم پیانو می زد و من و مامانم قربون صدقه اش می رفتیم.
یه خانواده صادق و پاک و صمیمی و کامل.
حالا من اینور دنیا هستم و هر چی می کنم که صداقت و پاکی و صمیمیت قبل رو دوباره پیدا کنم نمی تونم. شکست سختی می خورم و تلاش بیخودی می کنم. نمی دونم آیا می تونم دوباره خاطرات قبل رو زنده کنم.
آتیش به دل کسی بگیره که صداقت و شادی رو از دل ها گرفت. بند بند بدن کسی از هم باز بشه که بند بند خانواده ها رو از هم باز کرد. غریب و آواره و بی خونه بشه اونی که مسبب تمام غریبی ها و آوارگی هاست.
———————————————–
یه روز تو این دنیای ما, یه مامان بود یه برادر یه بابا. یه مامان بزرگی بود مثل حریر, یه بابابزرگی خوب و شاد و پیر.
همه شون خوشحال و خندون , همه شون آوازه خون. غم و غصه ای نبود, دردی نبود. اما یه گرگی اومد اون روزی که مردی نبود. گرگه درید, سرها برید, خوشه های خوشحالی مردم و چید. جنگ و آورد, حق ها رو خورد. تاریکی و درد و آورد, گرما رو برد, برف و آورد. نعمت و دزدید از ماها, خدا رو برد از خونه ها. بدی وذلت و آورد, شیطون و وحشت و آورد. خورشیدی بود, ابرو آورد. شکوفه رو به خار سپرد. آفت میوه ها شدش. خلاصه که, بلای جون ما شدش.گرگه اومد, ما ترسیدیم. خوب آخه گرگه ترس داره. چوپون ها رو درید و خورد.بره ها رو خوب که شمرد, نشست و با صبر زیاد, چند سالی همه شون رو خورد. جفتی گرفت, بچه گذاشت. بچه هاشو تو باغچه کاشت. کله شو کرد تو خونه مون, فراری داد پیر و جوون.
خنده رو برد, اشک و آورد. نغمه و موسیقی رو برد, عزا و نوحه رو آورد.
تمام این ها به کنار, پاکی و سادگی و عاشقی رو برد. گرگه اومد همه ی آدم ها و انسان ها رو خورد.
حالا باید یه چوپون, یه مرد ,یه زن ,یا یه جوون, پیدا بشه. چوب بگیره, گرگه رو اینقدر بزنه تا بمیره. گرگ ولی یه دونه نیست. فقط توی یه خونه نیست. هر یکی که کشته بشه, ده تا به جاش پیدا می شه.
باید که لشکر بکشیم, دونه به دونه پا بشیم, گرگها رو نابود بکنیم, آتیش به گرگها بزنیم, همه شونو دود بکنیم.
بعد شاید یه وقت دیدی, از خواب بد ما پریدیم, دوباره اون جلال و اون شکوه آریا دیدیم. پرسپولیس و داریوش, کشور پر جوش و خروش, شاه همه دنیا شدیم, از همه بهتر ما شدیم. شاید بشه دوباره شد, یه ملت پر ز غرور. پاک و نجیب و مفتخر, دور از غم و پر ز سرور. باهوش و حاکم و قشنگ, نه برده ی شهر فرنگ.
گرگه رو بیرون می کنیم. می کشیم و بچه هاش و بی دل و بی جون می کنیم. به حرف و منطق ار نشد, با چنگ و دندون می کنیم.

بابا طاهر

Posted by کت بالو on December 4th, 2003

ندونم لوط و عريانم که کرده
خودم جلا و بي خونم که کرده

بده خنجر که تا سينه کنم چاک
ببينم عشق بر جونم چه کرده

دوستتون دارم. خوش بگذره. به اميد ديدار

گندمزار

Posted by کت بالو on December 4th, 2003

توی تمام مسیرم بین خونه و محل کار, تنها جایی که پر از گندمزاره توی ماشینمه !!
اما چه باک اگه یه گندمزار ناب یه جای بکر دلم هست که دست آدمیزاد و خدا هم هیچ وقت بهش نمی رسه. توی گندمزاره یه دریاچه هست و یه عالمه چنار, با یه عالم مرغابی… و بارونی که همیشه توی دلم روی دریاچه و گندمزار و چنار می باره و مرغابی ها رو شاد نگه می داره.
چه باک اگه دلم رو دارم آینه کاری می کنم که وقتی توش نگاه کنی تلالو مهتاب روی دریاچه و گندمزار و چنار و مرغابی رو شفاف و پاک و به صد رنگ و شکل می بینی.
نکنه یه روزی فقط همین گندمزار دلم بمونه و خودم و خودم و دریاچه و مرغابی هاش با درختهایی که فکر می کنم چنار باشند.
بارون, بارون, بارون می بارونم تا گندمزارم شاداب بمونه.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

کلاس ورزش

Posted by کت بالو on December 3rd, 2003

دیروز برای اولین بار با یکی از همکارهام که اون هم یه دختر ایرانیه رفتیم کلاس ورزش شرکتمون.
به اندازه ی یک ساعت باهامون حرف زد که هدفتون از کلاس ورزش اومدن چیه, ما هم گفتیم می خوایم وزن کم کنیم. اون هم گفت که پس باید براتون یه برنامه ی خاص وزن کم کردن بگذاریم. قرار شد که از امروز شروع کنیم.
دیشب هم بلافاصله رفتیم و با گل آقامون لباس مخصوص گرفتیم از قرار 60 دلار!!
امروز هم ساعت 6 بعد از ظهر من و همکار عزیز دوتایی بلند شدیم و بعد از دریافت ایمیل مبنی بر این که برنامه ی خاص ما تنظیم شده رفتیم سالن ورزش.
به اندازه ی یک ساعت بهمون تعلیم ورزش های مختلف داد.از “ترد میل” که روش راه می ری شروع کرد برای مدت سه دقیقه ازکل یک ساعت مقرر, وبعد دمبل زدیم و روی توپ ورجه وورجه کردیم و خودمون ورجیدیم و چرخیدیم و همه چی. بعد آخر سر که دیگه داشت ولمون می کرد و قرار شده بود که از جلسه ی دیگه خودمون همه ی این کار ها رو انجام بدیم (شک دارم یادمون مونده باشه), همکار عزیز ازش پرسید خوب خانوم جون ما اگه بخوایم موضعی لاغر بشیم شما برنامه ی خاصی دارین یا ورزش خاصی رو تجویز می کنین؟ خانومه هم گفت خیر . شما کلا لاغر می شین. بعد همکار عزیز ازش پرسید خوب ببینم همه ی این یک ساعت ورزش که شما به ما دادین قراره ما رو لاغر کنه؟ خانومه هم گفت خیر. فقط “ترد میل” هست که لاغرتون می کنه. بقیه “tune” اتون می کنه!!!
دیونه ی خل ملنگ. پس این همه برنامه ریزی و مصاحبه ات دیگه واسه چی بود. ما فقط سه دقیقه از کل یه ساعت رو داشتیم در راستای برنامه جلو می رفتیم. دیگه ما رو واسه چی دلخوش کردی خانوم.
این هم برای این که فکر نکنین خارجه خیلی هم کامل و بی نقصه.
اولا که از دفعه ی دیگه اصلا نمی گه خرتون به چند و خودمون هر کاری کردیم پای خودمونه. ثانیا که کل برنامه ریزی کشک بود به نظرم.
حالا من به کنار, این همکار عزیز لباس عروسی از ایران دوخته و آورده و قراره ماه جون عروسی اش باشه. طفلک داره تپلی می شه و لباس داره به تنش کوچک می شه. خواستم پیشنهاد بدم اگه لباس خیلی کوچک شد به منظور صرفه ی اقتصادی اون شب لباس رو من بپوشم و نقش عروس رو بازی کنم. البته مسلما در قسمت های آخر که عروس خانم باید بدون لباس ظاهر بشه خودش دیگه می تونه زحمتش رو بکشه. اون قسمت ها رو بنده معذورم.

این هم یه آهنگ خیلی قشنگ که همه خوشحال بشند.
ویگن با چه قرو غمزه ای یارش رو می خواد. خوشم اومد. کیه که یارش و دلدارش رو نخواد. ای ویگن رند خوش صدا, خدا روحت رو شاد نگه داره.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

سه عنصر

Posted by کت بالو on December 3rd, 2003

اون شبی که خيلی خوابيدم احتمالا خوابهای زيادی ديده ام که يادم نمياد.
يه دونه اش اما خوب يادمه. رفته بودم طلا بخرم. يه سينه ريز بود. آقاهه که آوردش که من ببينمش گفت که اين اون سه عنصر جاودانی است: ايمان و اميد و محبت.

می دونم عده ی زيادی از شما خداوند رو قبول ندارين. عده ی زيادی از شما هم مسيحيت رو قبول ندارين. من هم تا ۵ سال پيش اصلا و ابدا موجودی به نام خدا رو قبول نداشتم. اما حالا عاشق مفاهيم مسيحيت هستم. ازم نپرسين دليل منطقی يا غير منطقی ام چيه. ننشينين توی جايگاه قضاوت. اصلا اين قضاوت کردن نداره. هر کسی با يه مفاهيمی هماهنگی داره. هر کسی يه جايی آرامش داره. من در جايی که هستم آروم هستم و عاشق و در حد خودم خوشحال.

وقتی اون خواب رو ديدم يه جورايی همه ی موجوديت و تعاريفم رو از دست رفته ديده بودم. اين خواب بر مبنای يکی از اعتقادات مسيحيت و يکی از جملات انجيل هست که می گه زمانی که هيچ چيز در دنيا نباشه مطمئن باشين که هنوز سه عنصر باقی مونده. سه عنصر جاودانی که نابودی پذير نيستند. اون سه عنصر عبارتند از ايمان و اميد و محبت.
من محبت رو توی خودم دارم. اصلا نمی تونم از دستش خلاص بشم. اين يکی رو مطمئنم. می موند ايمان و اميد. دوتا چيزی که يادم رفته بود وجود دارند. خداوندی که به دلايلی وجودش رو از ياد برده بودم.
دوباره دارم توی خودم می گردم و خداوند و ايمان و اميد رو پيدا می کنم.

کسانی توی زندگی آدم هستند که برای آدم از جونش خيلی عزيزترند. کساني هم توي زندگی آدم هستند که آدم از جونشون براشون عزيزتره. من هميشه اين دودسته آدم توی زندگی ام رو از همه بيشتر آسيب می رسونم.
اصلا اين توی کاتالوگ منه. متاسفانه برای تصحيحش بايد از نو يه کت بالو ساخت. دارم سعی می کنم ببينم می شه ساخت يا نه.
يادم مياد يه موقعی گفته بودم اشک از چشمام نمياد. راست می گم. من وقتی اشک می ريزم نمود بيرونی نداره. تازگی ها يه دوسالی هست که اينطوری شده ام. اشک هام توی دلمه. اتفاقا کم هم نيستند. (ياد جوکی افتادم که به يه هموطنمون گفتند از ته دل گريه کن!! مورد من با اون فرق داره ها).

امروز دوباره دارم يواش يواش پيدا می شم.
اگه دوباره گم بشم معلوم نيست چی به سرم مياد.

خودخواهی های مهمی توی دلم باقی مونده اند. خلاص شدن ازشون از عهده ام خارجه. شايد هم انقدر خودخواهی شيرينه که دلم نمی خواد از دلم بيرونش کنم. چاره اش صبره و زمان. می دونم.

فقط يه بار ديگه بهتون خبر بدم. توی دلم يه دنيا عاشقی هست و يه دنيا خوشی و شادی. اگه کسی به اين دوتا احتياج داره بدون اين که چيزی در مقابلش بده بدوه بياد که دل من جای اين همه رو نداره.

دوستتون دارم خوش بگذره به اميد ديدار

نفرت انگیز: خلیج عربی

Posted by کت بالو on December 2nd, 2003

این رو آرمین گیله مرد عزیز توی نظرخواهی در جواب سوال من نوشته:
سلام .. متاسفانه دولت فاسد ایران تقاضای شرکت (فعلا) بعنوان ناظر در اتحادیه عرب رو داده تا عضو کامل اتحادیه عرب بشه حتما بعدش هم بدون مشکل خلیج فارس میشود خلیج عرب ……

نمی دونم چه حد واقعیت داره. چیزی که گل اقا می گه اینه که ایران به عنوان ناظر می خواد بره توی اتحادیه.
از نظر سیاسی و منطقه ای و اینطور حرف ها دانش اش رو ندارم که بتونم ابراز عقیده کنم. اما فقط یه چیزی رو خوب می دونم و اون هم اینه که کار ایران به دست یک عده غیر ایرانی یا اگر بخوایم خیلی بهشون لطف کنیم وطن فروش افتاده.
بشینم اینور دنیا و از کنار گود بگم لنگش کن. یکی نیست بگه دختر جون اگه خیلی داری غصه می خوری بفرما, کی جلوت رو گرفته , مبارزه بفرمایید لطفا. اگه ساکت بشینم و صدام در نیاد این حرص و جوش رو چه کنم.
بگم وای سوخته ام, نگم وای سوخته ام.

امیرکبیر و مصدق و رضا شاه دیگری آیا پیدا می شه؟ وطن پرستی آیا وجود داره؟ از جان گذشته ای, یک نابغه, یک موجود خیلی خیلی توانا و دانا و عاشق آیا پیدا می شه؟ قبلی هایی که پیدا شدند چی به سرشون اومد؟ کجا رفتند؟

یادمه توی یکی از سایت ها –آریامهر بود به نظرم- در مورد تاریخچه ی این خلیج شرح داده شده بود. تاریخچه ی جالبی بود. نمی دونم تا چه حد مستند بود اما دور از واقعیت هم به نظر نمی اومد.

نمی تونم تصمیم بگیرم اگر خلیج فارس هم تغییر نام بده و بشه به نام اعراب چه احساسی پیدا می کنم. فکر نکنم در این مورد رای گیری هم چاره ی کار باشه.

با اجازه از حسن آقا این شعر رو اینجا میارم. بی ادبیه , ببخشید. اما مفهومی که داره به کلمات بی ادبی که استفاده کرده در. به هر حال همه مون این کلمات بی ادبی و موارد استفاده شون رو می دونیم و همه مون هم بزرگسال هستیم.
شعری است از میرزاده ی عشقی که خود حسن آقا هم از ناناجان کش رفته:

مرا چه کار که يک عمر اه و ناله کنم
که فکر مملکت شش هزار ساله کنم
وطن پرستی مقبول نيست در ايران
قلم بيار من اين ملک را قباله کنم
من التزام ندادم که گر در اين ملت
نبود حس وطن پرستی اماله کنم
بگو به ..یــر خر اماده باش و حاضر کار
بمادر وطنت زين سپس حواله کنم
سزای مادر اين ملک انگليس دهد
چرا ز ..یــر خر انقدر استماله کنم

حقیقت تلخی است که میرزاده ی عشقی 110 سال پیش سروده و گویا هنوز که هنوزه وضع به همین منوال مونده.
فقط یه حرف دیگه:
مهم اسم خلیج فارس و اسم ایران نیست, مهم روحیه و غرور ملی ای هست که در ایران وایرانی از بین برده شده. اگر از کسی و از ملتی غرورش رو گرفتی, اگه یادش رفت که با همبستگی و اتحاد چه می تونه بکنه, اونوقته که می تونی هر بلایی خواستی به سرش بیاری. اونوقته که مفهوم آزادی و حقوقش ازیادش می ره.
اگر غرور ملی باشه؛ اگر حس دفاع از حق و حقوق باشه, اگر شناخت و لزوم آزادی داشتن در میون باشه, اونوقته که نه اسم خلیج فارس عوض می شه و نه سایر منافع ملی به خطر می افته.
اونوقته که ایران و ایرانی در دنیا باقی می مونه و سربلند می شه.
بگو کیه که این انشاها رو از بر نمی دونه. یه بار دیگه گفتن اش که عیبی نداشت. هان؟
این هم یه آهنگ قشنگ از شهرزاد سپانلو که خیلی دوستش دارم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

مهمونی کریسمس شرکتمون

Posted by کت بالو on December 1st, 2003

شنبه شب مهمونی کریسمس شرکتمون بود. جای همه خالی. از همه ی قسمت هاش بهتر زوجی بودند که می رقصیدند. یه دختر و پسر 16 ساله, عین گل. 6 جور رقص مختلف اجرا کردند که دل من رو حسابی برد. عجب بدبختی ایه ها. فکر کن عاشق رقاصی باشی بعد عوضی مهندس شده باشی.
اگه حتی یه روز از عمرم هم مونده باشه می رم و همه ی مدل های رقص دنیا رو یاد می گیرم.
به غیر از لباس و جواهر یه چیزی هست که خیلی دلم می خواد کادو بگیرم. اون هم فیلم ردیف های رقص ایرانیه. چه کنم که عاشق رقص ام.و عاشق آواز خوندنم.
دیگه این که یه دختر ایرانی که توی شرکتمون coop است, اول مهمونی با یکی از پسرهای شرکت اومد و کلی هم با همدیگه گفتند و خندیدند و شوخی کردند. اما بعد از مدتی دوست پسر دختره اومد و دختره با دوتا صندلی فاصله از پسر قبلیه نشست و بهش نگاه هم دیگه نکرد!!! به نظر من که پسره ی شرکتمون خیلی از دوست پسر دختره بهتر بود. اگه جای دختره باشم سعی می کنم تا دیر نشده با دوست پسره به هم بزنم و اون یکی پسره رو تورش کنم. به نظرم دختره هم کاملا مثل من فکر می کنه! (خاک به سرم).
وینیفرد خانم هم که تمام مدت با رئیس روسای شرکت رقصید و گفت و خندید. خیلی مهربونه اما از هر چیزی هم برای پیشرفتش استفاده می کنه. شوهرش هم توی شرکت ما کار می کنه. این وینیفرد خانم دستیار آقا جیمی است و تمام مدت دارند سر همدیگه غر غر و دعوا می کنند. کلی خنده داره.
مارتین هم طبق معمول که با دوست دخترش میاد طرف کسی نگاه هم نمی کنه. من هم می دونم. چند کلمه با ایوانا حرف می زنم و به روی خودم نمیارم که مارتین خره وجود خارجی داره. بگذریم که این بار مارتین خره به خودش جرات داد و شونه های من و لیندا خانم رو گرفت و گفت چرا بی حرکت واستادین و رقصوندمون. به هر حال که ایوانا می دونه که مارتین خره “just for fun” عکس های تقویم سکسیه ی دیوید رو جمع می کنه توی کشوش. من که اگه جای ایوانا بودم میزدم توی مغز مارتین. اما به خودشون مربوطه.
اونوقتش آقا جیمی اصلا اهل این قرتی بازی ها و مهمونی کریسمس نیست. به نظرم توی کاتالوگش اصلا و ابدا چیزی به نام تفریح تعریف نشده.
هنری تپلو هم با خانمش اومده بود. من مونده بودم فکری. آخه تا حالا فکر می کردم هنری با خانمش جدا شده باشند و هنری با پائولین که یه مادر مجرد است دوست باشند. البته پائولین ملکه ی وجاهت نیست اما خوب درازی شاه خانم به پهنای ماه خانم. این هنری تپلو هم نه صورتا و نه انداما و نه سیرتا کلا به درد نمی خوره. خیلی هم هیزه ماشالله. کلا که هیچ کدوم چنگی به دل نمی زنند. من از زن هنری بیشتر از هنری و پائولین خوشم اومد. بامزه اینه که زن هنری هم خیلی خیلی تپلی و گرد است. متاسفانه با معیارهای زیبایی شناسی معمول پائولین خیلی از زن هنری خوشگل تره. طفلک زنی که خوشگل نباشه. اگه شوهره یه کم خودخواه باشه دیگه زنه باید فاتحه ی عاشقی رو بخونه. نمکی ترین قسمت ماجرا این بود که پائولین یه طرف هنری نشسته بود و زن هنری طرف دیگه ی هنری!!
مارک کاسکینن هم که توی تیم ما کار می کنه از من پرسید این آقایی که با منه شوهرمه یا دوست پسرمه!! بهش گفتم مارک عزیز متاسفانه نمی تونستم هم دوست پسرم و هم شوهرم رو باهم بیارم مهمونی. خیلی بهشون خوش نمی گذشت. این یکی شوهرمه که آوردم!! آخه تورو خدا این چه سوالیه که از منی که همیشه حلقه دستمه می پرسند.
کاشف به عمل اومد که لیندا خانم که الان نوه هم داره ده سال تمرین رقص عربی می کرده. گفت که دیگه نمیرقصه چون سنش زیاد شده (حدودای بالای 55 سال) و نفس کم میاره. قرار شد ازش رقص عربی یاد بگیرم. فرض کنین بنده و لیندا خانم وسط شرکت در حال آموزش رقص عربی!
دیگه به خدمتتون عرض شود که دختر خانمی که تازگی اومده شرکت ما و به عنوان منشی کار می کنه و 18 سالشه هم درست مثل خاله سوسکه ی شهر قصه حسابی دلبری می کرد. خصوصا که با هیچ پسری هم نیومده بود و کلی هم آرایش کرده بود و ناز و مامانی شده بود. به هر حال دختر 18 ساله است و همه ی خصوصیاتش و میل به دلبری و تایید گرفتن از همه ی اطرافیان. دل من یکی رو که برده.
آنتونیو -اون یکی منشی شرکت- با دوست پسرش اومده بود. پسره چنگی به دل نمی زد. می گن هر کسی اون چیزی که داره رو دوست نداره. آنتونیو قد بلنده.یه بار بهش گفتم آنتونیو من خیلی قد وبالای تو رو دوست دارم. اون گفت که قد من رو بیشتر دوست داره!!!! (بنده 155 سانتیمتر هستم) و اعتقاد داره با قد من راحت تر می شه دوست پسر پیدا کرد (عجب) چون قد بلند محدودیت انتخاب دوست پسر به همراه میاره. وقتی پسری که همراهش بود رو دیدم منظورش رو فهمیدم. پسر به اون قدبلندی در دنیا کمتر پیدا می شه مگه این که بری سراغ مانکن ها یا بسکتبالیست ها.
با ایرانی های شرکت یه عکس گرفتیم. غذاهای خوشمزه خوردیم و یه عالمه هم جای همگی خالی رقصیدیم.
هر آقایی که من رو به خانمش معرفی کرد به خانمه گفتم من عکس تو رو روی میز شوهرت دیده ام و خیلی مشتاق بودم که خودت رو هم ببینم.
دیگه این که فهمیدم دانیلا شوهر نداره و ازدواج نکرده. اما دوست پسر هم نداره یا شاید نیاورده بودش. من این دانیلا خانم رو خیلی دوست دارم. خیلی هم ناز و مامانیه. خیلی هم باهوشه. موهاش دقیقا به رنگ هویجه.
برخلاف همیشه هنری تپلو مست نکرد. شاید برای این که بر خلاف همیشه خانمش باهاش بود.
یه آقایی هم از شرکتمون بالاخره بعد از چهار ماه موفق شد من رو فردا برای نهار دعوت کنه. از دستش در می رفتم چون نمی دونستم چه آشغالی می خواد به خوردم بده.حدود 45 ساله, پاکستانی و شهروند آمریکا و نروژ است. تازه می خواست من رو برای یه پرواز ببره فرودگاه پیرسون که همین بغل شرکتمونه. بهش اطمینان دادم که از پرواز می ترسم (نمی ترسم اما خوشم نمیومد باهاش برم توی یه طیاره ای که اون خلبانشه!!). امروز توی میتینگ گیرم آورد و رهایی از دستش دیگه امکانپذیر نبود.
خوب, هر چی غیبت کردیم بسه.
یه آهنگ گوش بدین.
عاشق این قسمتش هستم: “چو اورا می پرستم, در کنار هر که هستم, نقش سنگم سرد و خاموشم, به غیر از یاد او هر یاد دیگر در جهان گشته فراموشم.”

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار