سال جدید میلادی
ماجراهای کت بالو و خودش January 5th, 2004سال گذشته برای من باور نکردنی بود. اتفاقاتی که افتاد. و کت بالویی که حسابی عوض شد. حسابی با یه جنبه های دیگه ی زندگی آشنا شد.
با شروع سال جدید, خداحافظی های ناگزیری پیش اومد, بی دلگیری اما. هر سال برای من یه سری خداحافظی داره و یه سری سلام های جدید.
بعضی هاش ارادی و بعضی هاش غیر ارادی.
زندگی به هر حال قشنگه. رنگیه..زندگی اشکه و لبخند, سال قبل لحظات بی نظیر داشتم, از کثرت شادی و از کثرت اندوه. سال قبل لحظه های شادی و اندوه برای خیلی ها هم آفریدم. لبخند روی لب ها نقاشی کردم, اشک روی چشم ها کشیدم. خندیدم, گریه کردم.
سال قبل قشنگ بود. با همه ی شادی و اندوهش خیلی با شکوه بود. بی نظیر بود. امسال شاید کس دیگه ای تجربه های پارسال من رو تجربه کنه و من شاید تجربه های پارسال یه کس دیگه رو تجربه کنم. کسی چه می دونه.
پارسال بیشتر به بقیه فکر می کردم, امسال بیشتر دارم به خودم فکر می کنم. میراث سال گذشته برای من خودخواهی بیشتر از قبل بود و یه سال بزرگ شدن. بعد از دوره هایی از زندگی, آدم دیگه هیچ وقت اون آدم قبلی نمی شه. آسیب نیست, رشد نیست, تغییره فقط. تبدیل غیر ممکنه به ممکن و بالعکس.
امسال برنامه هام زیاده. با انرژی زیاد شروع کرده ام و مهم ترین تصمیم امسالم اینه که هرگز بیشتر از 9 ساعت در شبانه روز سر کار نمونم. پارسال زیادی کار کردن یه جورایی داغونم کرد. آخر سر دیگه انرژی ام کامل از دست رفته بود. خودم نبودم.
———
سرکار که برگشتم فکر نمی کردم دلم برای آقا جیمی اینقده تنگ شده باشه. و برای هانگ.. که اومد سر میزم و به بهانه ی تبریک سال نو به اندازه ی نیم ساعت از آسمون و ریسمون حرف زد. اوایل که اومده بود خیلی ازش بدم میومد. اوایل اصلا هر شب که از سرکار می اومدم خونه کلی گریه می کردم. اینجا کار کردن رو بلد نبودم. چیزهایی که می گفتند رو نمی فهمیدم. خیلی سخت بود. سر کار تحویلم نمی گرفتند. اگه سوال می کردم خیلی بهم جواب نمی دادند. خلاصه به تمام معنی کلمه وحشی شده بودم و با همه سر دعوا داشتم. حالا دیگه خیلی بهتر شده. با آلن و هانگ و جی مین دوست هستیم. روم می شه با جیمی حرف بزنم. “وی” یه عالمه باهام میگه و می خنده. با فرزانه نهار می خوریم. با دانیلا روبوسی می کنیم و همه ی همکارها عین بهت زده ها نگاهمون می کنند. خوشحالی رو توی چشم های هانگ یا دانیلا یا وی می بینم وقتی باهام حرف می زنند. و چی از این بهتر… وقتی می تونی خوشحال کنی و خوشحال بشی.
هنوز تا ایجاد یه همچین رابطه ای با آقا جیمی و للوید و دیو و ادوارد و یه عالمه ی بقیه مونده.. تا همین جاش هم اما خوبه, پیشرفتم بیشتر و بهتر هم خواهد بود. می خوام, پس می تونم.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار
November 30th, 1999 at 12:00 am
سلام
خسته نباش
ی. اميدوارم سال خوبی داشته باشی. زياد هم به خودخواهی فکر نکن. اين خواسته سرشت آدمه!
January 5th, 2004 at 10:12 pm
ما سه تا هم اميدواريم که شما دو تا
سال خيلی خيلی خوبی در پيش رو داشته باشيد. سالی پر از شادی و سلامتی و نشاط و موفقيت… سالی
پر از همه اون چيزايی که دوست داريد… بهترين ها…
January 5th, 2004 at 10:46 pm
ببينم! مگه هر سال بايد عوض شد
؟
گولبولت
January 5th, 2004 at 11:53 pm
تو رو خدا بياييد يک حرکتی رو شروع کنيم برای
جلوگيری از خسارت های احتمالی زلزله در ايران. خبر جديد رو که حتما شنيديد : جابجايی پاتخت
از تهران و نجات جان دولت گرام… ياد فيلم سلطان و شبان می افتم…
January 6th, 2004 at 1:00 am
سلام کتی عزيز… متنت
خيلی خيلی پر اميد و زيبا بود… انگار تمام اميد و زيبايی هايی رو که يه نفر می تونه داشته
January 6th, 2004 at 3:41 am
خيلی وقته نيومدم
اينجا.
January 6th, 2004 at 3:45 am
خب ديگه. هر سالی
يه جوری می گذره. اينم سالی بود که گذشت. ايشالا هزار سال زنده باشی و به خوبی و خوشی وبلاگ
بنويسی.
January 6th, 2004 at 3:46 am
تا سه نشه بازی ن
January 6th, 2004 at 6:47 am
هر سال آرزوم واسه دوستام همينه… س
January 6th, 2004 at 8:19 am
اميدوارم هر سال از سال قبل موفقتر با
January 6th, 2004 at 8:39 am
موفق باشی و مست باده عشق سرخ سرخ
January 6th, 2004 at 9:17 am
کتی جون
،روحيت رو تحسين ميکنم و نوشتههای قشنگت رو. اميدوارم سال بسيار خوبی در کنار شوهر از
January 6th, 2004 at 10:07 am
سلام..وبلاگ جالبی
داری . اميدوارم موفق باشيد.به وبلاگ من بياييد وشمعی برای عزيزان بم به نام خودتون روشن
کنيد . راستی نظرتون را هم چه در مورد وبلاگ چه در مورد نظر بقيه دوستان مرقوم بفرماييد. جا
ودان ايرانمان .
January 6th, 2004 at 2:50 pm
زندگی مثل يک رودخانه
است که انتهای آن درياست موفق باشی
January 6th, 2004 at 10:14 pm
سلام خانمی
برات شعری از رضا طباطبايي م
ينويسم.با اميد همه شادی ها برای تو وگل اقا.
دری از اسمان گشوده شد
ومرا به خود خواند
وبه من گفت
در دل شب های تاريک
هزاران خورشيد است
وان کس افتاب را می بيند
که طلوع
وغروبش راباور دارد
مامان فری
January 7th, 2004 at 2:29 am
سلام
آرزو ميک
January 7th, 2004 at 10:14 am
کتی خانوم مامانت خيلی شعرهای قش
January 7th, 2004 at 2:17 pm
معلومه که می تونی! هیچ
وقت شک نکن!
January 7th, 2004 at 4:22 pm
به نظرم خودخواهی و از خودگذشتن هر دو د
ر زندگی لازمه. ولی هر دو وقتی به افراط برسه خراب ميشه .شاید سال گذشته بیش از حد از خودت گ
ذشتی که حالا ناچاری یه کم بیشتر خودخواهی کنی:)
January 7th, 2004 at 5:52 pm
سلام.مطمينم که
ميتونی شاد ميخواهمت کتبالوی عزيز
January 7th, 2004 at 8:25 pm
امشب نزديک ۳ ساعت با نوشته ها
ت بودم . مسلما اين امر برای خودم عجيب تر بود تا برای تو ؛ با اين خواب و سنگينی در سرم که
لحظه به لحظه بيشتر ساعت و زمان رو بهم ياد اوری ميکرد . مامانم هميشه ميگه در انتخاب دوست
هنرمندم و راست ميگه !! همه ی دوستهای من عليرغم تفاوتهای زيادشون ويژگيهای مشترکی دارند
که منو جذب ميکنه……ترديد ندارم که اگه روزی همکلاسی من ميشدی دوستی عميق و شادی از اون م
يروييد !! شاد و غبراق بمونی
January 7th, 2004 at 10:19 pm
اميدوا
February 12th, 2004 at 9:57 am
کیر تو کس ننت مادر جنده