حس بی منطق
کت بالوی متفکر January 25th, 2004من رسما و کاملا عاشقم. بی هیچ قید و شرطی. عاشقی قسمتی از تعریف کت بالو است. اینطوری راحت ترم. خیلی راحت تر زندگی می کنم و خیلی حس بهتری نسبت به اطرافیانم دارم. اصلا از خودخواهیمه که همه رو خیلی دوست دارم و خیلی خیلی کم پیش میاد که از کسی ناراحت بشم. کلا اگر کسی بتونه من رو ناراحت کنه کار فوق العاده ای انجام داده. خیلی بیشتر از این حرف ها خودم رو دوست دارم که از کسی ناراحت بشم.
گاهی وقت ها ولی یه حس هایی در آدم هست که براش هیچ توضیحی پیدا نمی شه. به صورت عادی نباید اون حس اونجا باشه. با توجه به اعتقادات و اصول آدم هم جایی برای وجود اون حس نیست. و اون حس می شه همه ی علامت سوال زندگی آدم. هر کاری می کنی که اون حس عجیب از بین بره دوباره بر می گردی سر جای اولت. باز هم حسه سر جاشه و قشنگ و حسابی خود نمایی می کنه و خیلی عالی برات دهن کجی های ناب می کنه. فرار می کنی, حسه هست. باهاش مقاومت می کنی, از رو نمی ره. براش دلیل میاری, حسه از جاش تکون هم نمی خوره. بعد تسلیم حسه می شی و می گی با من بکن اون کاری که هیچ کس و هیچ چیز در دنیا نمی تونست بکنه. و حس می کنی که یه حس داره می ره که داغونت کنه , و چاره ای نداره به غیر از تسلیم و تسلیم و تسلیم…
از دست یه حس.. فقط یه حس.. مسلما نمی شه فرار کرد. حس می شه بخشی از وجود آدم. میشه لبخند زد و حس رو نشون نداد, می شه حس رو از چشم بیرون کرد و نگاه رو کرد عادی ترین نگاه دنیا. می شه حس رو از توی صدا حذف کردو صدا رو کرد فقط و فقط یه آواز ساده. می شه … اما نمی شه حس رو از وجود بیرون کرد و حس اش نکرد.
چقدر از معشوق دورم, و چه نیازی دارم, و چه آرام و صبور انتظار می کشم. انتظاری که شاید هیچ وقت سر نیاد. کاش می شد پاسخ نیاز رو در معشوق دیگه ای پیدا کرد. هنوز معشوقی به این نابی پیدا نکرده ام. حسابی گشته ام, حسابی هم دارم می گردم. معشوق من اما هنوز هم تکه. هنوز هم بی رقیبه.
شاید هم زیبایی این حس در بیان نکردنشه. مثل سکوت که اگر اسمش رو بیاری از بین می بری اش. و درد و دردو درد…
و بازهم دعا و دعا و دعا به درگاه یگانه ی دنیا.
حافظ چه قشنگ و ناب گفته که:
اگر تیغم زنی دستت نگیرم
و گر تیرم زنی منت پذیرم
(راستش کاملا مطمئن نیستم که حافظ گفته باشه. فکر کنم ولی حافظه که گفته !!!)
——————-
خیلی خسته ام.حس می کنم نه به یه هفته یا یه ماه یا یه سال, بلکه به یه عمر استراحت احتیاج دارم.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار
January 25th, 2004 at 9:52 pm
ماشالله. اينا از کی تو
ذهنت بود؟ تا رسيدی نوشتی؟
January 26th, 2004 at 12:26 am
چقدر راحت حرفاتو ميزني . از هيچ چيز
هم نميترسي 🙂
ميبينم كه تو وبلاگت خيلي راحتي خيلي… راستش يه كم حسوديم شد.
January 26th, 2004 at 12:40 am
کتبالو جان!
خدا يه
عقلي به تو بده يه پولي به گل آقا!
حالا از شوخي گذشته مثل هميشه خيلی خوب و روان و دلن
شين نوشتي… هر چند هرگز نتوانستم اين شيفتهگي موهومات را به موهومات درک کنم… در حالي
که معشوق کنارت نفس ميکشد و زيبايياش در بينقص نبودن است… عظمتهاياش در حقارت ا
ست… نسبی و خطا پذير و پر از زشتی و از همين روست که زيباشت.
January 26th, 2004 at 12:40 am
کتبالو جان!
خدا يه
عقلي به تو بده يه پولي به گل آقا!
حالا از شوخي گذشته مثل هميشه خيلی خوب و روان و دلن
شين نوشتي… هر چند هرگز نتوانستم اين شيفتهگي موهومات را به موهومات درک کنم… در حالي
که معشوق کنارت نفس ميکشد و زيبايياش در بينقص نبودن است… عظمتهاياش در حقارت ا
ست… نسبی و خطا پذير و پر از زشتی و از همين روست که زيباشت.
January 26th, 2004 at 12:41 am
کتبالو جان!
خدا يه
عقلي به تو بده يه پولي به گل آقا!
حالا از شوخي گذشته مثل هميشه خيلی خوب و روان و دلن
شين نوشتي… هر چند هرگز نتوانستم اين شيفتهگي موهومات را به موهومات درک کنم… در حالي
که معشوق کنارت نفس ميکشد و زيبايياش در بينقص نبودن است… عظمتهاياش در حقارت ا
ست… نسبی و خطا پذير و پر از زشتی و از همين روست که زيباشت.
January 26th, 2004 at 1:15 am
به تيغم گر
کشد دستش نگيرم
وگر تيرم زند مـنـت پذيرم
کـمان ابرويت را گو بزن تير
که پيش دست
و بازويت بميرم
غـم گيتي گر از پايم درآرد
بـجز ساغر که باشد دستگيرم
برآي اي آ
فتاب صـبـح اميد
که در دست شب هجران اسيرم
بـه فريادم رس اي پير خرابات
بـه يک
جرعه جوانم کن که پيرم
به گيسوي تو خوردم دوش سوگند
کـه مـن از پاي تو سر بر نگيرم
بـسوز اين خرقه تقوا تو حافظ
که گر آتش شوم در وي نگيرم
January 26th, 2004 at 3:01 am
پس گل اقا چیه؟معش
وق نیست؟:)) اینجا چرا هر دفعه میخوام نظر بدم باید دوباره مشخصاتمو بدم؟:(( خیلی پیامگیرت
خنگ!! زود منو یادش میره:))
January 26th, 2004 at 7:46 am
سالها دل
طلب جام جم ازما ميکرد
آنچه داشت خود زبيگانه تمنا می کرد
January 26th, 2004 at 1:02 pm
سلام … گه گا
هی بمن هم ازین حس دست میده .. اما خوب من با پررویی برین حس قلبه میکنم
January 26th, 2004 at 5:38 pm
سلام
کتی جونم . عاشقی خوبه اما عشق درد هم توش هست . همه اش سر خوشی نيست. ولی بدون عشق هم نمی شه
زندگی کرد. اما عاشقی اما یک حرفه که هزار تاست! تنها اصظلاحيه که حق مطبی رو ادا ميکنه.
خدا قوتت بده که خستگی از تن در کنی.
January 26th, 2004 at 5:54 pm
همكاز
عزیز و گرامی!
همچنان كه می دانید وبلاگ سیپریسك با آرشیو آن توسط سایت بلوگ اسكای مال خ
January 26th, 2004 at 6:40 pm
«به جز عشقی جنون آميز هر چيز ديگر اين
جهان جنون آميز است.» ..گمونم تو هم عاشق عشقی..
January 26th, 2004 at 7:22 pm
آهان . يادم رفت بگم..عشق پاک و مقدسه و م
January 26th, 2004 at 10:09 pm
اميدو
ارم هميشه عاشق و خوشبخت بمونی.
January 27th, 2004 at 5:53 am
می دونی کتی جا