ديوار
کت بالوی متفکر January 28th, 2004از همه ي اين دنيا يه ديوار به من بدين كه با همه ي خستگي ها و دلتنگي ها و عاشقي هام بهش تكيه كنم و نريزه.
——————–
تازگي ها حسابي تنبل شده ام. همه ي كارهام عقب افتاده و نياز به انرژي دارم براي انجام دادنشون. حال و حوصله ي كمتر كاري رو هم دارم. دلم مي خواد تمام مدت بشينم يه جايي تنهاي تنها و كار كنم, بخونم, بنويسم و نه كسي رو ببينم و نه با كسي حرف بزنم.
صبح ها كه بيدار مي شم به يه عالمه چيزهاي مختلف فكر مي كنم. به اين كه كاش مي شد صبح بيدار شم, نون و كره و عسل و چاي شيرين بخورم, بعد اسباب بازي هام رو بريزم وسط خونه و بازي كنم. ساعت ۱۰ صبح برنامه كودك نگاه كنم تا ظهر, بعد هم استانبولي پلوي خونگي بخورم با يه ليوان كوكاكولا همراه با قصه ي اون ماهيه كه تولدش بود و دوستاش براش كادوهاي قشنگ آورده بودند. ظرف غذام رو ول كنم همون وسط و بدوم برم شروع كنم نقاشي كردن از روي گلهاي قالي. بعدش هم پازل هام رو درست كنم. و دوباره برنامه كودك ۵ بعد از ظهر رو نگاه كنم.
شايد آخر سر يه زنگ بهت زدم بياي باهام بازي كني. بشي بابا و من بشم مامان, يا كه عروس دوماد بشيم. تو بشيني توي ماشين و بوق بزني, من هم بشم عروست و با هم بريم توي خونه ي چادري مون. و بعدش ندونيم ديگه چكار بايد كرد…
و بعد كه با يه دختر بچه ي ديگه حرف زدي غصه بخورم و قد هفت درياي قصه ها توي بغل مامانم اشك بريزم بي خجالت و بي هيچ ملاحظه اي.
خودخواهي ها وعاشقي ها و بي گناهي ها و سادگي ها و همه چيزاي ۴ سالگي ام رو مي خوام.
——————————————
مي خوام تنها بشم. با يه ديوار, فقط يه ديوار, يه ديوار براي همه ي خستگي ها و دلتنگي ها و عاشقي هام. مي خوام نه با كسي حرف بزنم و نه كسي رو ببينم. مي خوام فقط كار كنم, بخونم و بنويسم. اينقدر كه حس كنم ديگه اشباعم.
يه ديوار به من بدين.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار
January 28th, 2004 at 12:53 pm
کتی خانوم به خودت تکيه کن 🙂
جالب بود و پر از احساس
January 28th, 2004 at 1:40 pm
شرمنده! دیدارهامون همین
امروز صبح تموم شده!
آخر هفته یک سری بزنید.
حالا جدی؛
شاید یکی از دلایل بچه دار شدن
آدمها این است که با دیدن بچه و بزرگ شدن او، میتوانند خاطرات خوش خودشان را بصورت زنده
January 28th, 2004 at 1:51 pm
کتی عزيز ب
خوبی حست می کنم. هم نوشته قبلی ات را هم اين را. راستش مهم نيست به چه کسی فکر می کنی مهم ا
ين است که يک حسی در تو می جوشه که داره باعث بلوغت می شه. داری بزرگ می شی و بزرگ شدن در ح
قيقت درد آور است. من حالت را کاملا حس می کنم. فقط بدان که تنها نيستی…
شاد و پيروز باش
ی.
January 28th, 2004 at 2:07 pm
ای پادشاه خوبان درحس
January 28th, 2004 at 2:09 pm
سلام،
زمان بی رحمانه میگذره، کودکی دیگه بر نمی گرده، تنها خاطراتش می مونه، من هم اون دوران رو
که می رفتیم کنار رودخونه بازی می کردیم و یا اینکه با بچه های کوچه مون فوتبال می کردیم رو
دوست دارم.. و خاطرات زیبایی برام زنده میشه.. خوب همه مون دلمون می خواد به دوران بی مسؤو
لیتی کودکی برگردیم.. برامون مثل بهشت بود!..
January 28th, 2004 at 2:26 pm
من هميشه فکر ميکردم اح
تياج به ديوار دارم برای تکيه کردن .ولی حالا حس ميکنم يه درخت ميخوام با يه تنه محکم و قوی
که ريشه داشته باشه و من به خاطر اون ريشه قوی و محکمش احساس امنيت بيشتر کنم..
January 28th, 2004 at 3:56 pm
آخ که فقط بی مسئو
ليتی دوران کودکی به دنيايی می ارزد!
January 28th, 2004 at 6:55 pm
من
هم خيلی دنبال همچين ديواری می گردم 🙂
January 28th, 2004 at 6:59 pm
کتی جون،
جسارتا به خدمتتون عرض شود که ديواری که ميخوای هيچ روحی نداره. تازه اگه دور و برت پر بشه
از اين ديوارها که ميری تو زندون! هرچند که بتونی بهشون تکيه کنی!
January 28th, 2004 at 7:16 pm
من اهل قر
ار کله پاچه نيستم !
January 28th, 2004 at 8:03 pm
يک نصيحت، ديوار بودن خيلی وقتها به آدم
بيشتر از ديوار داشتن کمک ميکنه.
يک نصيحت ديگه، يک ديوار خوب براش مهم نيست کسی بهش تکيه
داده يا نه هميشه استوار و محکم و سرپا هست.
و نصيحت آخر، گاهی آدم اونقدر به يک ديوار
تکيه ميده که يواش يواش يادش ميره ديواری هم در کار هست!
من از تو و گلآقا ديوارتر کم
تر ديدم. هوای هم رو داشته باشين و بدونيد که خيلی دوستتون داريم.
January 28th, 2004 at 8:59 pm
ای هفت سالگی
ای لحظه ی شگفت عزيمت
بعد
از تو هرچه رفت در انبوهی از جنون و جهالت رفت.
بعد از تو پنجره که رابطه ای بود سخت زنده و
روشن
ميان ما و پرنده
ميان ما و نسيم
شکست شکست شکست
….
چقدر بايد پرداخت
چقدر ب
ايد
برای رشد اين مکعب سيمانی پرداخت؟
ماهر چه را که بايد
از دست داده باشيم، از دست
داده ايم
ما بی چراغ به راه افتاديم
و ماه ، ماه ، ماده ی مهربان، هميشه آنجا بود
در خ
January 29th, 2004 at 12:42 am
شبانگاهان هفت سا
له خوابيدم . سحرگاهان چهل ساله برخاستم.(سيد علی صالحی)
January 29th, 2004 at 3:15 am
بيچاره ا
ين گل اقا از دست تو چی میکشه:)) یروز غرغریی یروز بچه:)) در ضمن من بچه که بودم میرفتیم تو خو
نه چادریمون میدونستم باید چکار کنما:)) البته بالا ۱۸ سال اینجا نمیگم چکار میکردم:)) شوخی
کردم فدات بای
January 30th, 2004 at 1:50 pm
مي دوني کتي جان. منم وقتهايي
که خيلي بهم فشار مي آد و يه دنيا مسوليت مي ريزه رو سرم يه همچين حسي دارم. ولي با يه آنترا
کت حسابي حل مي شه. گمونم تو هم به يه آنتراکت حسابي نياز داري. سرحال باش کتي خانم