مجسمه – بدبختی رنگ ها- حس
کت بالوی متفکر February 14th, 2004روح از دست داده
مجسمه هایی را می مانیم
که با تیشه ی هر کس, هر بار
تکه ا ی را از دست می دهیم
و خود را باز می سازیم
تکه تکه
در پس هریک ضربه ی تیشه
——————–
من در پس این صورتک های غریب
سفید, طلایی, آبی, سبز
یک بی درکی را می بینم
و در این عجبم
رنگها آیا یکدیگر را درک می کنند
با طلایی از جنگ می گویم
بی درکی اش از وحشت یک صدا
دیوانه ام می کند
به آبی هایش نگاه می کنم
و حکایت بدبختی می گویم
از بدبختی تا صفحه ی
مسافرتهای به اندازه ی جیب را
خوانده است
وحشتم از روزی است که
سفید و طلایی و آبی و سبز شده باشم
و تمام صفحات کتاب بدبختی را
به نوشته ی قهوه ای ها و زردها و قرمزها و مشکی ها
از یاد برده باشم.
بدبختی به قلم رنگهای مختلف
بسیار متفاوت است
بیچاره ام من که دارم به درک
بدبختی های سفید و طلایی و سبز و آبی
بسیار نزدیک می شوم
———————————
به “حس” بسیار نزدیکم
دنیا روح دارد
و من روح ها را لمس می کنم
فیلسوف ها همیشه
وجود همه ی حس ها را
با حسی غریب
به زیر سوال می برند
فیلسوف ها
آنچه همه حس کرده اند را
دوباره و دوباره می پرسند
و دور یک میدان بزرگ می چرخند
تا همه ی ما سرگیجه ی فلسفه می گیریم
و یکی یکی می میریم
و حس را سوال می کنیم, سوال, سوال.
فیلسوف نیستم,
حس می کنم, بی پرسش
و من به یک حس غریب
بسیار نزدیکم
به حس یک مرگ
به حس بی حس شدن
و سیال شدنی روح وار
بسیار نزدیکم
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار
February 14th, 2004 at 10:30 am
خشنگ
بود!
ضمنا تغيير لينک ما بیزحمت فراموش نشود. ميدونم زحمت داره، ولی فقط يه ۱ ناقابل
February 14th, 2004 at 11:12 am
گاهی
فکر می کنم بیام همه زنگ ها و نوشته های زندگیم رو پاک کنم و فرض کنم صفحه ای سفید و خالی دار
م و می تونم خودم طوری که دوست دارم پرش کنم.. گاهی دلم می خواد وجودم خالی باشه .. از همه
تعلقات و چیزهایی که از قبل یاد گرفتم و بیانم با حس همون لحظه ام از نو جام وجودم رو پر کنم
.. فکر می کنم ما آدم ها این قدرت رو داریم .
فیلسوف ها با طرح سوالات بزرگ به رشد ذهنمون کمک
می کنن .. ولی به نظرم نباید خیلی گیر کرد در بحث های فلسفی و پیچیده .. زندگی ساده تر و روان
تر از این حرفاست .. امیدوارم روز خودم بتونم سادگی رو تجربه کنم. و نقاب هام رو بردارم.
February 14th, 2004 at 11:36 am
اون قسمت اولش
عالی بود !
February 14th, 2004 at 2:46 pm
وقتی که سر
February 14th, 2004 at 3:18 pm
از خودت بود نه؟ م
ن و ياد فيلم هامون انداخت. آنجا که تو اتاق با علی نشسته و داره نقشه ايران را از دوره هخا
منشی تا به امروز نگاه ميکنه…
February 15th, 2004 at 12:22 pm
کار ما نيست شناسايی راز گل سرخ
کار ما اين است که در افسون گل سرخ شناور باشيم.
زيبا
بود طبق معمول
مست باده عشق باشی سرخ سرخ