زندانی
کت بالوی متفکر February 15th, 2004یک زندان انفرادی
و لحظه هایی که بی ملاقات
عمری را می مانند
یک لباس راه راه,
دوخته ی دستان نادانم
به تن زندانی بیگناهم کرده ام
زندانی, معصوم
از وجود من تغذیه می کند و
هر لحظه قدرت می گیرد
و من هر دم, ناتوان تر از دم پیش
درمانده
پروارترشدن زندانی ام را می نگرم
ملاقاتی هایش را
به تندی از او می رانم
و کلافه شدن بی حدش را
وحشتزده شاهدم
دمی خواهد آمد
که زندانی بیگناهم
که حکم اعدامش را
با دستان خودم صادر و امضا کرده ام
در نهایت خشم, و نهایت عصیان
مقتولم سازد
دمی خواهد آمد
که زندانی بیگناهم
همه ی بی گناهان پاکیزه ی بی خبر را
عصیانزده,
قربانی بی گناهی هایش سازد
هان ای بی رحم دژخیم
حکم اعدام امضا شده
زندانی ام را اعدام چرا نمی کنی؟
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار
February 15th, 2004 at 4:05 pm
پرنده را نه ميتونی اعد
امش کنی نه زندانی بذار پروازکنه … قشنگ بود
موفق باشی
درضمن يادم رفت :
بازم مرسی
February 15th, 2004 at 4:32 pm
سلام ش
عر زيبايی بود ….موفق باشيد ..من قبل از اين هم به شما سر زدم ،خوشحال ميشم شما هم به وبلاگ
من سری بزنيد … پاينده ايران .
February 15th, 2004 at 4:39 pm
من یه
مدت تو انفرادی بودم .. چیزی نزدیک به یک ماه .. حس جالبی بود .. توی یه اتاق کوچک .. با کمترین
وسایل و محدودیت های زیاد .. و با یه لباس ساده ..
گاهی خودمون .. خودمون رو تو شرایط و محدو
دیت قرار میدیم .. ولی جای یادگیری و فکر کردن داره برامون.
February 15th, 2004 at 4:54 pm
February 15th, 2004 at 9:33 pm
در اندرون من خسته دل ندانم کيست
که م
ن خموشم و او در فغان و در غوغاست
February 16th, 2004 at 1:06 am
کتی جان بی نطير ب
ود. همه ما يه همچين زندانی داريم فقط شرايطاشون با هم فرق ميکنه. مال من که در مرحله عصيان
ه
February 16th, 2004 at 9:22 am
خانمی سلام
شعر تو مرا ياد يک همکلاسی اند
اخت که مدت ها زندانی بود و شعر زندان هم دارد .اگر پيدا کردم حتم حتم برايت مينويسم.و بقول
ابتهاج :
من نفسم مي گيرد اينجا هوا هم زندانی است
هميشه شاد باشی مامان فری