امشب با ریچارد!!!!

Posted by کت بالو on February 19th, 2004

از بین خواننده های دیار کفر از این آقای ریچارد مارکس خیلی خوشم میاد و از همه بیشتر هم از این آهنگ سال 89 اش.
ساعت 10 و بیست دقیقه ی شب از کارم رسیدم خونه. حکایتش طولانیه ولی امشب از زور خستگی تکون نمی تونم بخورم بنابراین فقط یه کپی پیست و… بفرمایید دیگه.
شبی خوش است به این ترانه ی ریچارداش دراز کنید….(بدبخت حافظ شکرکلام)

Oceans apart day after day
And I slowly go insane
I hear your voice on the line
But it doesn’t stop the pain

If I see you next to never
How can we say forever

Wherever you go
Whatever you do
I will be right here waiting for you
Whatever it takes
Or how my heart breaks
I will be right here waiting for you

I took for granted, all the times
That I though would last somehow
I hear the laughter, I taste the tears
But I can’t get near you now

Oh, can’t you see it baby
You’ve got me goin’ crazy

Wherever you go
Whatever you do
I will be right here waiting for you
Whatever it takes
Or how my heart breaks
I will be right here waiting for you

I wonder how we can survive
This romance
But in the end if I’m with you
I’ll take the chance

Oh, can’t you see it baby
You’ve got me goin’ crazy

Wherever you go
Whatever you do
I will be right here waiting for you
Whatever it takes
Or how my heart breaks
I will be right here waiting for you

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

من از سرزمین همیشه عزادارانم

Posted by کت بالو on February 18th, 2004

من از سرزمین همیشه عزادارانم. من از خاک پاک ایرانم.

مادرم ایران, هیچگاه رخت عزا را از تن به در نمی اورد. آسمان دلش همیشه, همیشه, همیشه سیاه است. و پیوسته آرام آرام, بی پناهی فرزندانش را اشک می ریزد.

مادرم ايران بارها زير پاي عربها, مغولها, متفقين, افغانها, روسها, انگليس ها و ساير ملل لگدمال شده است. به مادرم ايران بارها و بارها تعدي شده است.

مادرم ايران هميشه زير سلطه ي ناپاك بيرق هاي ستاره و داس و سبز و قرمز و سياه بوده است.

مادرم ايران گوهري است بي بديل, مادرم ايران به سر و پا دريا دارد و در سينه كوير, سبز مي پرورد, در دي ماه گرماي مرداد در بدن دارد و در مرداد ماه سرماي دي .

مادرم ايران در بهترين نقطه ي كره ي خاك خانه ي مرا ساخته است.
و مادرم ايران و خانه امان هميشه بي امان هدف تاراج و هجوم دشمن بوده اند.

مادرم ايران, هجرت فرزندانش از دامانش را با حسرت و تاسف نظاره كرده است.
مادرم ايران, شكنجه و اعدام فرزندانش به دست يكديگر را با درد نظاره كرده است.
مادرم ايران, هر دم حادثه اي تلخ را انتظار مي كشد, و هميشه نگران است.
مادرم ايران خانواده و شجره نامه اش به يغما رفته و نسل هاي آتي اش توسط بيگانگان به فرزندي پذيرفته شده اند.
مادرم ايران ميراثي ندارد.
مادرم ايران از سال ها سال پيش تكه تكه شده و مظلوم هر انفصالي را گريسته است.

مادرم ايران تكه تكه شدنش و هديه شدن تكه هاي تنش توسط فرزندانش به بيگانه را ناباورانه شاهد بوده است.

مادرم ايران هديه شدنش به بيگانه توسط فرزندان خودش را به تجربه نشسته است.

مادرم ايران جان دادن خودش و اشك فرزندانش براي ناپاك ها و كرنش فرزندانش در برابر يغماگران را با تاسف نظاره كرده است.
مادرم ايران خيانت فرزندانش را ديده است, ناسپاسي فرزندانش را ديده است, مادرم ايران توسط فرزندان خودش هم به يغما رفته است و تاراج شده است. مادرم ايران را فرزندان خودش هم مورد تعدي قرار داده اند.

مادر من ايران هميشه عزادار است. مادر من ايران هميشه رخت سياه به تن دارد.

من از سرزمين هميشه عزادارانم. من از خاك پاك ايرانم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

تقديم به در گذشتگان حادثه ي انفجار قطار در نيشابور.
تقديم به خواهران و برادران عزادارم.

آرزوهای امشب

Posted by کت بالو on February 17th, 2004

امشب یه حس خیلی خیلی قوی دارم که هر کاری می کنم مهار نمی شه. امشب خیلی نزدیکم. خیلی زیاد. و خیلی خسته ام. خیلی خسته. انقدر که فکر می کنم باید یک سال بخوابم.
امشب از چیزی گریزی نیست.ماده رو احساس نمی کنم, و همه ی وجودم حسه. منطق و فکر دیگه وجود نداره. و بد جوری جای دلم رو خالی حس می کنم.
دلم می خواد بنویسم و شعر بخونم و بنویسم و داستان بخونم و برم به فضای داستانی که از همه ی دنیا دورم می کنه. یه داستانی که آخرش رو بدونم, نه مثل زندگی که لحظه ی بعدش هیچ وقت پیدا نیست مگه وقتی که بهش برسی.
امشب, کاش امشب بگذره. یا کاش من بگذرم.
امشب خیلی به یه عاشقی نزدیکم. نمی تونم بگم, نمی شه نقاشی اش کرد یا کلمه اش کرد. به نظرم می اومد باید در همین زمان یه نوشته یا شعر جدید در حال شکل گرفتن باشه. نگاه که کردم ولی, دیدم اشتباه می کنم. این حس فقط در منه و جایی در بیرون از من نداره. که اگر داشت زیبایی اش و غریبی اش دنیا رو می گرفت.
دیوان فروغ رو گشتم که شعر امشبم رو پیدا کنم. هیچ کدوم نبود. عجیب حالم عجیبه. به نظرم دارم به انتهای خودم می رسم. از این حس اونطرف تر در حالت فعلی پیدا نمی شه.
و چه درد عجیبی. چقدر دلم می خواست حرف بزنم…حرف بزنم…حرف بزنم… و بعد گریه کنم, گریه کنم, گریه کنم…و بعد بخوابم بدون این که به لحظات بعد از بیداری فکر کنم. خواب سبک…سبک…سبک…و عمیق…
نه درد می ره, نه حرفی قابل گفتن هست, نه اشکی از چشمهام میاد, نه می شه بدون نگرانی لحظات بعد از بیداری, سبک و عمیق خوابید.
امشب, فقط امشب ,نه قصر رویایی می خوام,نه صندوقچه ی جواهرات, نه قالیچه ی پرنده. امشب فقط گوش می خوام و زبان, اشک و خواب بی دلواپسی. امشب لحظه ای رو می طلبه که همه ی دلم بشه کلمه و با بریزه بیرون. کاش مست بودم. کاش…
کاش می شد احساس رو توصیف کرد. شاید این همون چیزیه که بهش می گن دلتنگی. هر چی هست عجب درد غریبیه.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

رنگارنگ 5

Posted by کت بالو on February 16th, 2004

1) داشتم توی شرکت برای خودم قهوه می ریختم, قیصر و اشفق که هر دو پاکستانی هستند هم اومدن و گرم صحبت شدیم در مورد ایران و پاکستان و ولیعهد انگلیس و پرویز مشرف. در همین موقع یه آقای دیگه هم اومد. قیصر شروع کرد با اون اقاهه حرف زدن و به من هم گفت که کتی این آقا انگلیسی است. به آقاهه هم گفت کتی ایرانی است. و بعد هم گزارش مختصر در مورد سفر پرنس چارلز به ایران و پشت بندش حرف های سیاسی. من هم به آقا انگلیسیه گفتم ما ایرانی ها همیشه فکر می کنیم سیاستمدار های انگلیسی هستند که همه ی تصمیم ها رو می گیرند. و بعد هم بهش گفتم یه فیلم کمدی معروف در ایران هست به نام “دایی جان ناپلئون” (به آقاهه گفتم Uncle Napoleon!!!!!) که توش تمام مدت می گه “کار کار انگلیساست”. نمی دونم آقاهه فهمید یا نه یا اصلا خوشش اومد یا نه. آخر سر هم بسیار مودبانه گفت که اسمش نیک است. خیلی خوشحاله که با من ملاقات کرده (مدت هاست جفتمون توی یه طبقه کار می کنیم و با هم ملاقات کرده ایم فقط هیچ وقت حرف نزدیم) و دوست داره که گاهی نهار رو با هم بخوریم. ولله این یکی رو معذورم. با این نیک عزیز نمی تونم در مورد چیزی به غیر از استعمار پیر انگلیس حرف بزنم. آخه انصاف بدین, من ناخودآگاه وقتی یه انگلیسی رو می بینم عرق وطن پرستی ام به جوش میاد و دلم می خواد انتقام استعمار رو از انگلیسیه بگیرم. می دونم منطقی نیست. اما تورو خدا بگین کدوم کار من منطقی است که این دومیش باشه. اصلا این یه حسه. نه منطق. و متاسفانه من راه حل جلوی منطق گرفتن رو بلدم. راه حل جلوی حس گرفتن رو ولی معذورم. تنها چاره اینه که هیچ وقت با این نیک بیچاره نرم نهار. گرچه که هر چی انگلیسی تا حالا دیده ام آدم های خیلی خیلی خوبی بوده اند. بر منکرش لعنت.
در ضمن هاله جون, روری شما استثناست. روری, روریه. حالا می تونه انگلیسی, فرانسوی, بورکینافاسویی, یا از هر ملیت عجیب یا غیر عجیب دیگه باشه. مامان یکی از دوستان من هم انگلیسی است و سی ساله که ایران زندگی می کنه. از همه ی زن های ایرانی که دیده ام ماه تره و فارسی رو بی لهجه و مثل زبون مادریش حرف می زنه و من خیلی دوستش دارم.

2) این مطلب رو خواستم محترمانه بنویسم, نشد. ببخشید. چند روز پیش ها من توی شرکت, دقیق تر بگم توی توالت شرکت به اسب شاه گفتم یابو!!!
یه خانومی اومده بود گلاب به روتون دستشویی. بنده هم داشتم روشویی میکردم که ایشون رو دیدم. طبق معمول همیشه هم شروع کردم به چاق سلامتی و احوالپرسی و پشت بندش هم فضولی.بهش گفتم ببینم شما co-op هستین؟ خانومه هم گفت نه, من توی بخش خرید های تکنولوژی (یا یه چیزی شبیه این, درست نفهمیدم) کار می کنم. چطور نمی دونستی؟ من 5 ساله که دارم توی این شرکت کار می کنم. همه من رو می شناسند. من هم بهش گفتم ولله خانوم من دیدم شما خیلی داشته باشین 22 یا 23 ساله, فکر کردم co-op هستین. (نگفتم مگه من برگه ی استخدامت رو امضا کردم که بدونم چند ساله اینجا کار می کنی). بعد خانومه رفت از در بیرون. بعد از 1 دقیقه در دستشویی رو باز کرد و کله اش رو کرد تو و به من گفت: just to let you know, I am a senior manager.
بنده هم لبخند زنان گفتم, oh, great. Have a good day.

واه, خدا به دور. ملت چه خل و چل اند. حالا خانوم من از کجا باید بدونم یه کسی که داره توی شرکت راه می ره پست و شغلش چیه. توی فضا که پخش نیست من نفس بکشمش. بعد هم چه فرقی می کنه من بدونم تو چی هستی یا چی نیستی. چه فرقی به حال تو می کنه.

3) شدیم عینهو بوکسورا. زدی مون, ناک اوتمون کردی دااش, پیش همه اهل و عیال, تموم رفقا, راحتت کونیم,هرکی اهل و نااهلش بوده رسوامون کردی. حالا معرفتتو شکر, مصبتو شکر, داوره تا ده که هیچی , تا پتلپورت شمرده, افتاده تیم هنوز. هی مییای یه دستی جلو میاری, مام فک می کونیم دس رفاقتیه, می گیریمش, تا یه تکون به این تن لاجون بدیم, یه ضربه ی کاری دیگه و دوباره..ناک..اوت.
دمت گرم داااش, ناک اوتتیم از دم. بیشتر از این خوار و ذلیلمون نکون. بذار اگه ناک اوت هم شدیم آبرومندونه این لامصب و تموم کونیم.
یا که اگه دس جلو میاری دیگه دس رفاقتی باشه. دوباره مشتش نکونی تو صورت کبود و زرد و زارمون, خورد و خاکشیرمون کونی.
تموم اینا رو گوفتیم, آخریتش ولی حریف اگه شوما باشی, دسات و تا آخر دنیا اگه مشت کونی تو چشمون, دهنمون یا توی شیکممون, منتش رو داریم. رو چشای بابا قوریمون هم می ذاریم و ماچش می کونیم اگه لایق بدونی. اگه دس شوما عقششه مشت زنی کونه دااش, هیچ جا بهتر از سر و صورت ما براش پیدا نمی شه. قربون مرامت, نکونه خدا نکرده تو سرو صورت هر کس و ناکسی بزنیش,حریف نباشه,یا که قدرش و ندونه. قدر اون مشتای مشتی و بدون, قربون اون دسا بشم.
تا حالا هر چی حریف معرکه بوده, ما مشت کردیم تو پک و پهلوش, ناسور و بیچاره اش کردیم, حالا نوبتی هم باشه, نوبت خودمونه.
بزن داااش, بزن که اوفتادتیم.بزن که خودمون زده تیم.

———————–
شوخیم گرفته نصفه شبی. انشالله همه شاد باشن.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

خورشيد امروز

Posted by کت بالو on February 16th, 2004

تنهايي ام را
با شعرهايت رنگ مي زنم
زمزمه اي نيست
و نه فريادي
خاطره اما
در بند بند وجودم جاري ست
و نيازهايم, يك نام را فرياد مي زنند
عقل به بند مي كشدشان
از هجوم صد معني و واژه
كه به قفس منطق مي خورند
و موج هاي سركش عاشقي و احساس
كه امان ناپذير
به سد نگاه و كلامي سرد مي خورند

سردم شده,
بسيار سرد هستم و
فراموشي هاي نگاهت را عطسه مي كنم
و وحشتم در مرگ از سرمازدگي است

خورشيد نگاه و كلام كجاست
و داغي پر التهاب يك تن
تا به خورشيدت بپيوندم و
مرگ دلپذير خاكستر شدن
و در تو سوختن را
به جان بخرم

دستان وحشت مرگ از سرمازدگي
حتي دمي,
از فشردن قلبم نمي آسايند

خورشيد امروز به كجا مي تابد؟

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

زندانی

Posted by کت بالو on February 15th, 2004

یک زندان انفرادی
و لحظه هایی که بی ملاقات
عمری را می مانند

یک لباس راه راه,
دوخته ی دستان نادانم
به تن زندانی بیگناهم کرده ام

زندانی, معصوم
از وجود من تغذیه می کند و
هر لحظه قدرت می گیرد

و من هر دم, ناتوان تر از دم پیش
درمانده
پروارترشدن زندانی ام را می نگرم

ملاقاتی هایش را
به تندی از او می رانم
و کلافه شدن بی حدش را
وحشتزده شاهدم

دمی خواهد آمد
که زندانی بیگناهم
که حکم اعدامش را
با دستان خودم صادر و امضا کرده ام
در نهایت خشم, و نهایت عصیان
مقتولم سازد

دمی خواهد آمد
که زندانی بیگناهم
همه ی بی گناهان پاکیزه ی بی خبر را
عصیانزده,
قربانی بی گناهی هایش سازد

هان ای بی رحم دژخیم
حکم اعدام امضا شده
زندانی ام را اعدام چرا نمی کنی؟

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

مجسمه – بدبختی رنگ ها- حس

Posted by کت بالو on February 14th, 2004

روح از دست داده
مجسمه هایی را می مانیم
که با تیشه ی هر کس, هر بار
تکه ا ی را از دست می دهیم
و خود را باز می سازیم
تکه تکه
در پس هریک ضربه ی تیشه
——————–

من در پس این صورتک های غریب
سفید, طلایی, آبی, سبز
یک بی درکی را می بینم
و در این عجبم
رنگها آیا یکدیگر را درک می کنند
با طلایی از جنگ می گویم
بی درکی اش از وحشت یک صدا
دیوانه ام می کند
به آبی هایش نگاه می کنم
و حکایت بدبختی می گویم
از بدبختی تا صفحه ی
مسافرتهای به اندازه ی جیب را
خوانده است
وحشتم از روزی است که
سفید و طلایی و آبی و سبز شده باشم

و تمام صفحات کتاب بدبختی را
به نوشته ی قهوه ای ها و زردها و قرمزها و مشکی ها
از یاد برده باشم.

بدبختی به قلم رنگهای مختلف
بسیار متفاوت است
بیچاره ام من که دارم به درک
بدبختی های سفید و طلایی و سبز و آبی
بسیار نزدیک می شوم
———————————

به “حس” بسیار نزدیکم
دنیا روح دارد
و من روح ها را لمس می کنم
فیلسوف ها همیشه
وجود همه ی حس ها را
با حسی غریب
به زیر سوال می برند
فیلسوف ها
آنچه همه حس کرده اند را
دوباره و دوباره می پرسند
و دور یک میدان بزرگ می چرخند
تا همه ی ما سرگیجه ی فلسفه می گیریم
و یکی یکی می میریم
و حس را سوال می کنیم, سوال, سوال.
فیلسوف نیستم,
حس می کنم, بی پرسش
و من به یک حس غریب
بسیار نزدیکم
به حس یک مرگ
به حس بی حس شدن
و سیال شدنی روح وار
بسیار نزدیکم

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

سفرنامه اتاوا به قلم کت بالو

Posted by کت بالو on February 12th, 2004

گذرنامه ایرانی های کانادا فقط و فقط در یک جای دنیا می تونه تمدید بشه, اون هم شماره ی 245 خیابون متکالف شهر اتاوا است. کت بالو هم با این که خیلی گل است اما از این قاعده مستثنی نیست. از طرفی 5 سال اعتبار گذرنامه هم پر شده بود و در ضمن محل اقامت کت بالو هم باید عوض می شد و علاوه بر اون دلمون می خواست کارت شناسایی ملی هم بگیریم. این آخری رو نمی دونم چرا, اما گفته بودند چیز خوبیه. بگیرین. عینهو کوپن قند و شکر.

خلاصه ما هم بعد از این دست و اون دست کردن زیاد, بالاخره مدارک رو از زیر تشک و توی یخدون و زیرفرش پیدا کردیم و یه اعلان به دوستان و جای همگی خالی راهی اتاوا شدیم. در این میونه یه دروغ هم به آقا جیمی گفتیم و گفتیم که سردرد و حال به هم خوردگی (گلاب به روی همگی) داریم و این یه روز ما رو مرخص کنین لطفا. و خلاصه ساعت 5:30 صبح به سلامتی و میمنت و بعد از این که من با پیغام های آفلاین به دوستان اطمینان دادم که سر ساعت از خواب پاشدیم و نگران نباشند, بسم لله گویان (!) از خونه رفتیم بیرون. این سوپر اینتندنت مون هم خواب و زندگی رو به خودش حروم کرد و اومد با یه پارچ آب و آینه و قرآن و چهار حمد که ما به سلامت بریم و به سلامت برگردیم و پارچ آب رو خالی کرد پشت سرمون.

من هم یکی از حسرت هام رو بر آوردم و موهام رو دمب موشی کردم!!! که باعث شعف و نشاط کل روزم شد.

از همون صبح کله سحر طبق معمول همیشه ی زندگی مون رو دور شانس بودیم.
همین که به اولین شهر کوچک توی مسیر رسیدیم گل آقامون گفت (از همین جا کانادایی های محترم می تونند حدس بزنند گل آقامون چی گفت. جهت اطلاع دیگران اما:) اولین تیم هورتونز نگه می داریم و یه قهوه می گیریم که من خواب از سرم بپره.
همین که این حرف از دهنش در اومد تابلوی تیم هورتونز پدیدار شد. و معلومه دیگه. پیچیدیم توی تیم هورتونز و توی پمپ بنزین.
گل آقا ماشین و من رو تنها گذاشت و رفت توی تیم هورتونز دنبال قهوه که من برای اولین بار بعد از مدت دوسال و اندی که در کانادا هستم چشمم به جمال یه عده ای روشن شد که حسابی تعجب کردم: نظامی!!!!! یکی, دوتا, سه تا,…., حدود 15 تا که دوتاشون هم خانوم بودند. من هم با فضولی گل کرده از ماشین جستم پایین با این فکر که برم نگاشون کنم ببینم دارن کجا می رن اون پشت مشت ها که یهو بی هوا یکی شون که لباسش با همه فرق داشت اومد و شروع کرد با من چاق سلامتی. خلاصه معلوم شد که مال air force است و دارند می رن تمرین و داشت می گفت که کجا می شه تمرین شون رو دید. ازش پرسیدم می برنتون افغانستان یا عراق, که ناغافلی گل آقا از تیم هورتونز پرید بیرون. (کسانی که هفته ی قبل شاهد بوده اند: عینهو مامان فینگول در هفته ی گذشته), و خلاصه ما رو از تماشای یه تمرین تیراندازی مجانی محروم کرد.به هرحال که عیب نداره. از تلویزیون تماشا می کنیم.
بعد گل آقا با قهوه و بنده با آب سیب و ماشین هم با بنزین راهمون رو ادامه دادیم به سمت اتاوا. عجب ظلماتی. یه نفر دانا به من بگه چرا باید تمام این اتوبان به سمت اتاوا -توجه کنید, شاهراه بین دوتا شهر اصلی کانادا- یه قسمت خیلی زیادیش فقط و فقط شبرنگ داشته باشه و نه چراغ. از طرفی یه کم هم داشت برف می اومد و دو تا ماشین درست جلوی ما چاچا رقصیدن و رفتن کنار جاده توی جنگل ها. اما خدا رو شکر هیچ کدوم چیزیشون نشد. چند تا ماشین هم قبل از رسیدن ما رفته بودن توی حاشیه ی جاده. اما هیچ کدوم خسارت جدی ندیده بودن.

وسط راه هم دو تا دوست خیلی گل زنگمون زدند و گفتند وقتی رسیدیم اتاوا بهشون خبر بدیم که سلامت هستیم و حسابی تحویل مون گرفتند. خیلی خوشحالمون کردین جفتتون. خیلی زیاد.

خلاصه با رانندگی عالی گل آقا و با لاستیک های زمستونی خیلی خوب و با سلام و صلوات رانندگی کردیم تا بعد از حدود 5 ساعت رسیدیم اتاوا. دنبال خیابون موعود می گشتیم و پیدا نمی کردیم. کروکی رو هم که همکار من کشیده بود گم کرده بودیم. خلاصه قرار شد بریم از یه مغازه دار بپرسیم که طبق معمول پرسش کردن, قرعه به نام من افتاد. (در سوال کردن رو دست ندارم). مغازه دار اولیه گفت برو توی مغازه ی اون ور خیابون و از اون بقالیه بپرس. رفتم مغازه ی اونور خیابون دیدم آقاهه روی سینه اش اسمش رو زده “داوود”. من هم طبق معمول همیشه گفتم آقاهه شما کجایی هستین؟ گفت ایرانی. بنده هم گفتم سلام علیکم جناب.خدا خیرت بده, ما دنبال سفارت ایران می گردیم. خلاصه که این بار هم رو دور شانس بودیم و آقاهه به زبون آدمیزاد آدرس رو گفت و ما هم فهمیدیم ویه نقشه و راه افتادیم.

در مورد سفارت و کارمون اونجا هیچی نمی گم. فقط یه چیزی. گاهی وقت ها ایرانی ها هم چوب رو می خورند و هم پیاز رو, هم چشم غره رو می ره و زخم زبون می زنه, هم می ره و کپی که خودت نگرفتی رو برات می گیره و میاره. به هر حال که خوب بود و کارمون رو به سرعت راه انداختند, خدا عمرشون بده. فقط خانم ها و آقایون تورنتویی, مدارک کسی رو از کس دیگه قبول نمی کردن. هر کسی یا باید با پست می فرستاد و یا خودش حاضر می بود.

بعد هم کتلت های دستپخت گل اقامون رو با نون و شور خوردیم و یه نصفه نوشابه هم روش جای همگی خالی. و مشغول شدیم به گشت و گذار شهر و مقایسه با تورنتو وتهران و تبریز و صد البته قم عزیزمون. (من یک چهارم قمی هستم. مواظب باشین ها. خیلی هم قم رو دوست دارم.و حسابی افتخار می کنم که دختر قمی وروجک هستم. حالا گفته باشم.) به این نتیجه رسیدیم که تورنتو خیلی خیلی بزرگتره. آمار وارقام هم تایید می کنند. اما اتاوا صمیمی تر و با هویت تره. یه دوست گلمون هم گفته بود بریم یه قسمت فرانسه زبان شهر. باید از روی پل و یه رودخونه به چه عریضی -که کامل هم یخ زده بود- رد می شدیم. ما فکر کنم بی اغراق 5 بار از رودخونه رفتیم قسمت فرانسه زبان و بالعکس تا بالاخره نقشه رو باز کردیم و خودمون رو پیدا کردیم. راست راستی قشنگ بود همه جا.

خلاصه بعد از یه کم گشت و گذار ساعت 3:30 سر ماشین رو کج کردیم و راه افتادیم که بیایم تورنتو. در حالی که نیاز مبرم ماشین به بنزین و خودمون به قهوه رو کاملا حس می کردیم. این بار گل آقامون دو تا تیم هورتون رو اشتباهی رد کرد و تیم هورتون سومی رو به زور پیدا کردیم و ایستادیم برای صرف قهوه. بعد هم بنزین و بعد هم راه رو ادامه دادیم به طرف تورنتو. در همین موقع من که طبق معمول همیشه -همیشه که خیر,باید بگم به غیر ازاوقاتی که خواب هستم یا توی میتینگ هستم- زدم زیر آواز, اعلام آرزو کردم که ای داد بیداد, کاش این آهنگ La isla bonita ی مدونا رو بگذاره که من خیلی هواشو کردم. جونم براتون بگه که آهنگ بعدی که رادیو اعلام کرد دقیقا همین بود!!! دفعه ی دیگه می دونم چی از خدا بخوام. این دفعه از دستم در رفت.

همین طور خسته و خسته تر می شدیم. من هم دیگه داشتم از روی حدس و گمان رانندگی می کردم. از ساعت 6 دیگه هوا تاریک شده بود و خدمتتون عرض کردم که شاهراه ارتباطی دو تا شهر اصلی کانادا در قسمت های زیادی فاقد روشنایی است و نور شاهراه تنها با شبرنگ تامین می شود -بفرستین ستون حرفهای خوانندگان همشهری بی زحمت-, و خلاصه شیشه ی ماشین هم کمی کثیف بود.(گل آقا دلیل فنی اش رو گفت که خیلی طولانیه), و بنده به مدت سه ساعت تمام زجرکشیدم, بی روشنایی و بی آواز (گل اقا گفت حواست به رانندگی ات باشه.:((() رانندگی کردم و در اولین پمپ بنزین که گل آقا رفت شیشه ی ماشین رو دوباره تمیز کنه, از پشت فرمون پریدم پایین و جام رو دوباره با گل اقا عوض کردم.

خلاصه که ساعت 9 شب دقیقا دوباره رسیدیم خونه. برای دوستان عزیز آف و آن دادیم که رسیدیم. (خیلی گلین همه تون دسته جمعی), قبض تلفن رو دیدیم, گل آقا نشست به تلویزیون نگاه کردن و بنده هم به وبلاگ نویسی. این باربا گذرنامه…

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

ثانیه

Posted by کت بالو on February 12th, 2004

من حس سیالی را دارم
در بی نهایت دنیا

و سفید شدن تک تک رنگدانه های موهایم را
حس می کنم

گاهی ماده را نمی فهمم
و میدانم که حسرت میخورم
لحظه لحظه هایی را که
به غیر از بی نهایت
سپری می شوند

و فکر می کنم که
ثانیه ها را فهمیده ام

دانسته ام که بعد ثانیه
یک عمق است
و طولی ندارد

می توان عمق هر ثانیه را
به سوی اوج پیمود
و می توان زمان را شنا کرد
در حالت سیال گونه ی
یک عاشق بی همتا
به سوی یک معبود خودساخته

از عمق ثانیه ها
سیال وار
با تمام وجود
بایدبه سوی اوج پیمود

من دارم عمق هر ثانیه را
سیال وار, باور نکردنی,
احساس می کنم
و در پی راهی هستم
برای یک شیرجه ی بی همتا
به عمیق ترین عمق هر ثانیه

من با ثانیه ها
عاشقانه همراهی می کنم

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

کتبالوی پیچ خورده!

Posted by کت بالو on February 9th, 2004

از تهران به طرف شمال که می ری, پیچ یک جاده رو که می پیچی باور نمی کنی که این جاده همان جاده است و این کوه همون کوه.

در زندگی تا به حال چند پیچ بزرگ داشته ام. و یکی از بزرگترین پیچ های روحی ام را همین چند وقت پیش پشت سر گذاشتم.
و کوهی که دیگر همان کوه نیست و جاده ای که دیگرهمان جاده نیست.
گویا حس بی نهایت را جایی پشت پیچ گم کرده ام و همه ی حس هایم بسیارمتعادل شده اند.
از نفرت و حسادت و انزجار مدتی است که خبری نیست, و آخرین نشانه هایش هم دیگر از بین رفته است.
خداوند کاملا طبق تعریف خودم است و خوب بودن مفهوم جدیدی پیدا کرده است. تصنع از خوب بودن بیرون کشیده شده و همه چیز کاملا از درون به بیرون است که تراوش می کند و نه بالعکس.

و چیزی که به بی حسی تعبیرش می کنم و تنها ترسم از این است که از نشانه های اولیه ی افسردگی باشد. هیچ چیزی نه عمیقا خوشحالم می کند و نه عمیقا ناراحتم می کند.در یک خوشحالی و رضایت دائمی و معمولی هستم و یک درد دائمی و معمولی با من است که ناراحتم نمی کند.
و نگرانی و فکر دیگر وجود ندارد. در این مورد بسیار بی حس شده ام.
گاهی اوقات اما نیاز شدید به حرف زدن پیدا می کنم. و این که کسی باشد که نخواهم هنگام حرف زدن خودم را فیلترکنم. از حرف هایم نه ناراحت شود و نه خوشحال, اما از حرف زدن با من خوشحال باشد. و بتوانم گاهی با تمام قدرت فریاد بزنم. هر چند شک دارم فریاد نزدنم به خاطر این است که فریاد فراموشم شده یا به این دلیل است که دلیلی برای فریاد زدن ندارم.

تنها چیزی که می دانم این است که هیچ حس بی نهایتی وجود ندارد, خودم هستم, یا خیلی خیلی به خودم نزدیکم. و هیچ کس و هیچ چیزی در دنیا نیست که متنفرم کند. یک درد دائمی اما عمیقا با من است که ناراحتم نمی کند.

در انجیل آمده که عیسی یک شب قبل از به صلیب کشیده شدن جامی پیش رو داشت که تمامی گناه های بشریت در آن دیده می شد, و عیسی از خداوند خواست که جام از پیش رویش برداشته شود.و البته برداشته نشد. چون عیسی باید بار تمامی گناهان بشریت را به دوش می کشید.

دردی که حس می کنم من را به یاد دردی که عیسی از دیدن جام داشت می اندازد. درد از گناه, از نابسامانی, از بیچارگی, اما در مقیاسی بسیار کوچکتر.
دردی نه آمیخته با تنفر, که آمیخته با عاشقی.
و من هنوز عمیقا به پیروزی خوبی بر بدی و نه خوب بر بد باور دارم…
و من هنوز عمیقا یک حس طنز در خود دارم…
و من هنوز عمیقا خوشبختم…
و من هنوز عمیقا همه را دوست دارم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار