زندگي خيلي قشنگه اگه آسون بگيريش.
خيلي اوقات اين شعر رو براي خودم خوندمش:
هر كو به سلامت است و ناني دارد
وزبهر نشست آشياني دارد
نه خادم كس بود نه مخدوم كسي
گو شاد بزي كه خوش جهاني دارد
و من خوشبختم. به تمام معني كلمه خوشبختم.
ممكنه دردي حس كنم, ممكنه با ديدن فقط و فقط يه نگاه, يا شنيدن يه اتفاق, يا تجربه ي يه نا بساماني در جايي از دنيا برم به حالتي كه خيلي سخت باشه, اما همين حس, همين درد, همين عاشقي, بهم مي گه كه من خوشبختم.
وقتي افسردگي پيدا مي كنم, وقتي دلتنگ مي شم, وقتي كار مي كنم, وقتي از كارم خسته مي شم, وقتي دلم مي خواد خرخره ي بعضي آدم ها رو بجوم, وقتي دلم مي خواد بعضي آدم ها رو هزار تا ماچ كنم, وقتي عين خر توي حل يه مسئله مي مونم, يا وقتي ۱۰ نفر نمي تونن جواب يه سوال رو پيدا كنن و من عين انيشتن تندي جواب رو توي آستينم دارم, وقتي مي خوام جونم رو براي چيزي يا كسي بدم, يا وقتي عين قانون جنگل توي اين دنياي جنگلي براي بقا مي جنگم, مي فهمم خوشبختم.
يقين دارم از تمام سردمداران حكومتي ايران بسيار خوشبخت ترم. يقين دارم از همه ي ميلياردر هاي دنيا خوشبخت ترم. يقين دارم از تمام سياستمدار هاي احمق دنيا خوشبخت ترم. و مي دونم دارم به طرف خوشبخت تر شدن قدم بر مي دارم.
نمي دونم خداوند چي فكر مي كنه. نمي دونم فلسفه ي وجودي اش چيه. اما اگر من خدا بودم هيچ وقت تحمل نداشتم بدبختي افراد رو ببينم.
شايد دنياي ديگه فقط و فقط به همين خاطر به وجود اومده باشه. براي خوشبخت كردن كساني كه به هر دليلي نتونسته اند اينجا خوشبخت باشند.
گرچه از نظر منطقي پذيرش اش كمي سخته. فرض كن از كسي بپرسي من كي خوشبخت مي شم و بعد بهت بگه بعد از اين كه مردي. يا بگي طلبم رو كي وصول مي كنم و بگه بعد از اين كه مردي.
اما خوب بالاخره شايد.. فقط شايد.. روياي وجود يه موجود كامل و مطلق درست باشه و يه عشق مطلق و كامل اونطرف تر از اين دنيا منتظر باشه.
كاش مي شد خوشبختي هام رو قسمت كنم, كاش مي شد عاشقي هام رو قسمت كنم. گاهي وقت ها فكر مي كنم خوشبختي ها و عاشقي هام خيلي از ظرفيتم زيادتر هستند.
مثل خيلي اوقات الان هم دوباره من نخورده مستم. اين شادي و خوشحالي بي بهانه از كجا هميشه توي زندگي من هست, اگه كسي مي دونه به خودم هم بگه. يه جورايي ديگه دارم مي رسم به مرز جنون به نظرم. شايد اين همون خداست كه هميشه و همه جا در من جاريه.
تو بامني اما.. من از خودم دورم.
————
ديشب فيلم “cold mountain” رو ديدم. در زيبايي هنرپيشه هاي اصلي شكي نيست. هنرپيشه ي مرد و زن فيلم هر دو بسيار زيبا و شيرين هستند. رنه زلوگر هم بازي فوق العاده اي ارائه داد. بازي نيكول كيدمن هم خوب بود. هنرپيشه ي مرد فيلم هم خوب بازي كرد (اسمش يادم نمونده). فكر مي كنم رنه زلوگر اگه پارسال اسكار نبرده بود حتما امسال مي برد. شايد حتي الان هم اسكار رو ببره.
اما شخصيت پردازي و سناريو بسيار ضعيف بود. اصلا قابل مقايسه با “the house of sand and fog” نبود.
به قول گل آقامون اصلا قابل قبول نيست كه يه دختر و پسري جمعا مثلا ۲ ساعت با هم حرف زده باشند و يه بار هم همديگه رو ماچ آرتيستي كرده باشند و بعد چهار سال در سخت ترين شرايط به همديگه وفادار بمونند. اونوقت يه بار هم بعد از چهار سال با هم برن سانفرانسيسكو, و بشه آخرين باري كه خانومه مي ره سانفرانسيسكو.
به سر آقاهه نمي گم چه بلايي اومد كه اگه مي خواين فيلم رو ببينين هيجانش رو از دست نده.
والله شايد من غير آدميزادم, اما در خودم نمي بينم كه با ۲ ساعت حرف زدن و يه ماچ چهار سال صبر كنم, و با يه سانفرانسيسكو يه عمر.
اگه كارگردان و سناريست يه كم واقع بين تر بودند اين فيلم خيلي خيلي عالي مي شد. جنگ رو خوب به تصوير كشيده اما در به تصوير كشيدن جريان احساسي, درست شده يه فيلم هندي هاليودي.
به هر حال كه ما از فيلم لذت برديم.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار