من بود, من هست..بد, خوب, بی کم و کاست..پر از نقص..
تو نبود, تو نیست..تصویری است که تو کشیده بودی, تصویری است که تو کشیده ای..برای هر کس یک تصویر دیگر..و همه عاشق تصاویر می شوندو تو..می گریزد, از تصویری به تصویری. برای هر عاشق بت جدیدی می سازی, بتی که مسحورش کند, یک طلسم و افسون بی بدیل, و نمی توانی..نمی توانی هزار شکل باشی.
نقاب را که برداری, تو لخت و عریان, تو حقیقی, آنجا نشسته است, استوار,قوی..هزار عاشق نخواهی داشت, لیک آن که عاشق باشد, عاشق توست. عاشق تو,فقط تو, نه یک بت, نه یک تصویر…و تو یک شکل داری. شکل تو..فقط تو.
ما عاشق تصاویر شده بودیم, نقاب ها.. و بی امان به دنبال اثبات چیزی در دنیای واقعیت بودیم که هرگز واقعیت نداشت. تصویر پشت حقیقت محو شد, رنگ باخت..و نقاب ها چهره عوض کردند. و ما بیهوده دست از جستجو نشستیم, به دنبال آنچیزی که هرگز آنجا که پی اش می گشتیم, نبود.
تو رویاهای ما را از پس ذهن هایمان می دیدی, و نقش می کردی..و ما شیفته وار دلباخته ی نقش رویاهای خود می شدیم..و تو تنها به به دست آوردن می اندیشیدی. نقش ها دام ها بودند برای عاشق ترین عشاق..و برای آنان که رویاها را ممکن می پنداشتند..دامها برای رویایی ترین عشاق…
و ما رویاهای خود را پرستش می کردیم…و تصاویر را.
هنوز هیچ عاشقی نمی داند, واقعیت شاید عاشقانه تر بود..”تو” شاید از تصاویر بهتر بود..هیچ کس هرگز ندانست… کسی چه می داند…کسی چه می داند…
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار