عشق به كار
حکایت های خانواده کت بالو April 24th, 2004داشتيم مي رفتيم خونه ي دوست مامانم كه توي كوچه ي بغلي است. رسيديم دم در خونه شون كه ديديم مامانم داره مي دوه دنبال يه آقاي پير كه يه لباس مندرس هم تنشه. بعد هم كلي با آقاهه سلام و عليك صميمانه كرد و يه مقداري پول هم داد به آقاهه. من و بابا هم مونده بوديم هاج و واج كه اين آقاي پير مندرس كيه كه مامانم بهش پول مي ده و اينقدر هم صميمانه با هم صحبت و چاق سلامتي مي كنند.
بعد مامان كه اومد بابا گفت كي بود. مامان هم گفت اين آقاهه رو يادت نيست؟ از جووني اينجا ها گدايي مي كرد. دم خونه ي آقا جانت (باباي بابا) هم مي اومد و گدايي مي كرد. سالهاي ساله كه گداست و خيلي هم آدم خوبيه. بابا گفت هنوز با اين سنش گدايي ميكنه؟ مامان هم گفت الان ديگه احتياجي نداره. پول نسبتا خوبي هم داره. اما كارش گداييه و كارش رو دوست داره, بنابراين داره همين كار رو ادامه مي ده!!!!
پناه بر خدا..عشق به كار گدايي از معدود چيزهايي بود كه هيچ وقت بهش فكر نكرده بودم.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار
April 24th, 2004 at 4:23 am
مامان فري جان شما هم گاهي
ادم رو به تعجب وا ميداريااااااا!!!!!!!!!!!!!!!
April 24th, 2004 at 8:17 am
والا چه عرض كنم اينم
يه جورشه!كتبالو جان اينجور ادما بايد الگو باشن !!!!!
April 24th, 2004 at 11:18 am
اي ول بابا!! راستي جاي من را او
نطرفها خالي كن.
April 24th, 2004 at 1:46 pm
khobi kojayi alan ? kish
nemiyayn ?
April 25th, 2004 at 11:33 pm
سلام.
خوا
ستم بگم سفر به خير (-: