کتبالو: امروز متضاد, تلخ و شیرین, طولانی
ماجراهای کت بالو و خودش May 8th, 2004یه جورایی بی حس و حالم. تنبل به مفهوم مطلقش. دارم فکر می کنم بهتر نبود اگه از اول زندگی هیچ وقت نه درس می خوندم نه سعی می کردم چیزی بفهمم. بعد هم یه زندگی مطلق حماقت بار رو ادامه می دادم تا این که اینقدر در مورد همه چیز فکر کنم و به خودم زحمت یادگیری بدم!!! دو روزه ی دنیا آخه واسه چی نباید همه اش صرف خوشگذرونی بشه؟
——
پریروز presentation داشتم. با ژولیت و مارتین سه تایی باید present می کردیم. برای حدود 50 نفر که سه تا رئیس (جیمی رو هم حساب کردم ها) و یه رئیس این سه تا رئیس توش بودند. قبلش حسابی نگران بودم. فکر می کردم اگه یهو همه چی از یادم بره چی..اگه وسط کار یکی یه چیزی ازم بپرسه و من نفهمم به زبون غیر آدمیزادش (انگلیسی حرف می زنند!!) چی گفته و یه چیز نامربوط بگم چه کنم…یا اگه از هولم اسهال بگیرم و همه اش بخوام از جلسه برم بیرون چی..یا فرضا اگه هول شم و جیش کنم..وای خاک به سرم, اگه یهو بلوز سفیدم که می خوام تنم کنم یه لک گنده بشه, مثلا اگه قبل از جلسه انگشت کنم توی دماغم و خون بیفته و پیراهن سفیدم لک بشه..یا در وضعیت بهتر اگه روش قهوه بریزم و لکش کنم چی؟ ..تازه اگه یهو یه چیزی که فکر می کردم کاملا درست هست رو غلط فهمیده باشم و توی presentation غلط ارائه اش کنم و همه ی خلق خدا بفهمند چی؟ ..بعدش هم اصلا نکنه اینهایی که می خوام بگم رو همه بدونن و اخر سر بگند واه واه این دختره که کار خاصی نمی کرد. فکر هم کرده داره شاخ غول می شکنه اومده present اش کنه!!!! به روش های مختلف فکر می کردم. چطوره برم و وقتی لیندا توی اکانتش لاگین کرده و خودش سر میزش نیست یه ایمیل از کامپیوتر لیندا بفرستم که میتینگ کنسل شده. یا این که برم یه جایی و یه آتیش روشن کنم و یه دود و دمی راه بندازم , مثلا توی توالت که آژیر آتش نشانی شروع کنه به جیغ و ویغ و میتینگ کنسل بشه…
بامزه اینه که دیروز بعد از ظهر ساعت 6 دیدم صدای بوق این آژیرها میاد. دو تا هم ماشین آتش نشانی بلافاصله ظاهر شد جلوی در شرکت. گفتم خداوندگار عالم ایمیل هاش و دیر نگاه می کنه. این آژیر رو من 33 ساعت قبلش نیاز داشتم!!!
خلاصه که خدا رو شکر هیچ کدوم از اتفاقات بالا نیفتاد. present کردم و بدکی هم نشد. به غیر از این که طبق معمول همیشه من کارهام رو فهرست وار گفتم و وارد بحث جزئیات و تکنیکال نشدم. طفلی مارتین خره هم عینهوی من رفتار کرد. اما ژولیت آنچنان دو تا کاری که می کنه رو بحث تکنیکال کرد و لفت و لعاب داد که من داشت شک برم می داشت که جریان چیه.
دخترک زرنگی است. از مدل کار کردنش خوشم میاد. تیزه و راستی راستی بعضی چیزها رو سریع تر از من می گیره. اما…نقطه ی قوت من نسبت بهش اینه که من خودم با همه چیز سر و کله می زنم و یادشون می گیرم, ولی اون برای کوچکترین چیزی صاف می ره سراغ ملت یا این که درخواست جلسات آموزشی می کنه. بعد هم که می بینه من یه چیزهایی رو از روی زمین و هوا بلدم کلی تعجب می کنه. کلا خوبیش به اینه که جسارت بیشتری نسبت به من داره و..روی هم رفته دختر خوبیه. به هرحال اون هم در این مبارزه ی بی امان برای نگه داشتن کارش داره بیشترین سعی اش رو می کنه. من هم باید این کار رو بکنم.
مشکل اینه که حال و حوصله ی هیچ کار خاصی رو ندارم. بزرگترین اشتباهم سه هفته مرخصی و رفتن به ایران بود. امکان نداره من خل و چل که همه ی زندگیم کارمه دیگه حتی یه بار دیگه هم یه مرخصی سه هفته ای اون هم برای ایران بگیرم. اگه هر کسی به من بگه در مورد خودم و علایق ام ذره ای اشتباه می کنم می زنم توی ملاجش. مطمئن بودم که دلم نمی خواد برم ایران (نگین دخترک فرنگی شده ها. من ایران رو راست راستی دوست دارم. همه جا هم با افتخار سرم رو بالا می گیرم و می گم ایرانی هستم. کسی هم جرات نداره جلوی من بگه بالای چشم ایران ابروست) اما امکان نداره تحت هر شرایطی ایران زندگی کنم یا بیش از یه هفته بمونم. بیش از حد تحمل ام اضطراب و نگرانی توی جونم می ریزه. متاسفانه با کمال پوزش از مامان فری و سایر افراد خانواده -که راست راستی خیلی دوستشون دارم- خیلی دختر خوب خانواده نیستم. مشکل دلتنگی هیچ وقت نداشته ام و تفریحاتم با تفریحات سایر ملت کمی متفاوته. برام مهم اینه که برم یه جایی بشینم و یه چیزکی بخورم. پول فراوون توی دست و بالم باشه. خرید کنم -سری جواهر و لباس رو بیشتر از هر چیزی می پسندم- بعدش هم یه موزیک به شدت جنب و جوش دار و رقص بی امان. و طی هفته هم کار..کار..کار..از 8 صبح تا 9 شب.
با کار خونه و رسیدگی به خونواده اصلا میونه ای ندارم!!! اما قسمتی از زندگی هست که خوب یا بد باید بهش پرداخت. نمی شه که همیشه خوش بگذرونم.
و…
متاسفانه حوصله ی ناراحت شدن از دست هیچ کسی رو هم ندارم. به عبارت دیگه متاسفانه هیچ کسی این قدرت رو نداره که من رو ناراحت بکنه. به شدت هر چه تمام تر تمام افراد دنیا رو دوست دارم و فکر می کنم بزرگترین مشکل من در راه انجام تمام برنامه های بالا هم همین باشه.
خلاصه امروز صبح اینجانب کت بالو غرق تضادم.
و…
تضاد یا غیر تضاد پیش به سوی جمع و جور و جارو و لباس شویی و ظرفشویی..
و…
زندگی زیباست..شور بی امان..مبارزه ی بی امان..شادی و غم بی امان..مشکلات فراوان..سلامت و بیماری..اشک ها و لبخندها..موسیقی و گل و عاشقی بی امان..کار بی امان..
و..
پیش به سوی گل آقا, زیبای خفته…
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار
پیوست: کلا این آقای آصف از خواننده های مورد علاقه ی منه, بفرمایید:
لولیتا
برو شکلات شیک پوشم..نکنی یه وقت فراموشم.
یکی توی دنیا مث تو همدم من نیست…هیچ کی توی این دنیا مث لولیتای من نیست…
یه استثناهایی برای همه ی قوانین دنیا وجود داره بالاخره دیگه.
بدجوری حالم خوبه.
May 8th, 2004 at 10:30 am
آفرین به تو دختر خوب. خوشحالم که همه چی
خوب پیش رفت. منم پریزنتیشن زیاد کردم و میکنم و دیگه نگرانش نمیشم ولی یادمه سالها قبل که
چه حالی میشدم. درست همینا که گفتی.
آفرین دختر خوب.
May 8th, 2004 at 10:32 am
نکات
مشترک زياد داريم. ميگم چرا من و تو يه شوهر ميليونر پيدا نکرديم که برايم دنبال حال و حول
خودمون و اين همه مجبور به سگدويی نباشيم؟ پدر عشق بسوزه!
May 8th, 2004 at 12:13 pm
اين آصف از فك و فاميلاي ماست و
من هم ارادت خاصي بهش دارم.
May 8th, 2004 at 12:24 pm
سلام خانمي.
برات شعري كوتاه از اگزوپري مين
ويسم .
همه چيز
از نبودن تو حكايت ميكند
به جز دلم
كه هم چون دانه اي در تاريكي خا
ك
در انتظار بهار مي تپد.
تو بر مي گردي.
مي دانم.
مامان فري
May 8th, 2004 at 8:37 pm
براي توصيف خودت لازم نبود