گريز
کت بالوی متفکر May 18th, 2004يك رايحه اينجاست, به روشني حس اش مي كنم. روي تمام چمن هاي خيس خورده ي باراني.
باز مي گريزم, گريز از چه..نمي دانم. به كجا يا كدامين زمان..نمي دانم…
گريز از آنچه كه زمان و مكان نمي شناسد, به كدامين زمان و مكان در دنيايي كه زنداني زمان است و در تسخير مكان..
مي گريزم, هرگز با من نبوده , و شگفتا هرگز از من جدا نبوده است. و من در اين عجب كه چرا از آنچه با من نبوده است مي گريزم و چگونه از آنچه هرگز از من جدا نبوده است توان گريزم خواهد بود.
باز باران بر چمن ها مي بارد و رايحه را به مشامم مي رساند. ديوانه ام مي كند. به گريز مي داردم, گريز از آنچه هرگز بامن نبوده و هرگز از من جدا نبوده است, گريز به زمان و مكان از آنچه كه در بند زمان و مكان نيست…
مي گريزم, مي گريزم, از آنچه نمي شناسم و ماهيت اش را نمي دانم, از يك حس, از دردي كه تمام رايحه هاي دنيا در من بر مي انگيزند, از دردي كه به هر بهانه اي, به هر تلنگري, دلم را مي فشارد, گريز امانم نمي دهد و دست آخر هنوز در مبدا گريز گاهم, خسته تر, درمانده تر, نوميد تر از گريز..
به چه مي گريزم, به كجا…گريزگاهي نيست.
———————–
این رو بخونین:
دلم میخواد بشینم و فیلم مادر از علی حاتمی را ببینم!
برم توی زیرزمین خونه و تابلو عکس آقام را بندازم گردنم، و بگم آقام هم مُرد از بس که پیر شد. توی فکر و خیالهای آبجی کوچیکه غرق بشوم،دلم میخواد انقدر صدای کمانچه اول فیلم طولانی بشه تا قلبم را ببرد.
از وبلاگ سهرابه. یهو خیلی به دلم نشست. خیلی. خیلی از دل بلند شده بود.
کلا چیزی که من از وبلاگ سهراب می پسندم اینه که به نظرم میاد خیلی خیلی حرف دلش رو میزنه. و عجیب صداقت و رک و پوست کنده بودنش رو می پسندم.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار
November 30th, 1999 at 12:00 am
گريز..براي چي؟ مگه چي اذيتت مي كنه؟
May 18th, 2004 at 10:17 pm
كتبالو جان
عجب انرژيي! روزي دو تا مطلب !!!
May 18th, 2004 at 10:27 pm
كتبالو جان ب
ه گل آقا بگو بساط فوتبال تو خونه ما رديفه، البته اگر تو ساعات كاري نباشه!!! تو خونه منتظر
شم براي فوتبال هاي يورو 2004، ديش و كيبل هر دو هست.
May 19th, 2004 at 3:20 am
من هم
سهراب رو دوست دارم. اما بايد به زودی براش دست بالا کنيم. اينجوری نميشه.
May 19th, 2004 at 9:25 am
yadam oftad be shere: baz baran ba tarane,,,,,,,
May 19th, 2004 at 12:44 pm
سلام … واقعا
گریزگاهی نیست و اگر هم این را میدانیم با اینحال فرار میکنیم1!! جای تعجب هست!
May 19th, 2004 at 5:38 pm
من يه وقتهايي خيلي
دلم تنگ ميشه براي همه چي بيشتر از همه پدر و مادرم. يه جورايي انگار ميترسم که از دستشون ب
دم خداي نکرده. يا فکر ميکنم وظيفه من نيست الآن که باهاشون باشم. خلاصه از اين حرفا! برا هم
ين خيلي حرفاي سهراب به دلم نشست. راستي ميدوني چرا کامنت نميشه براش گذاشت؟