کتاب داستان
کت بالوی متفکر July 25th, 2004کتاب را خوانده ام و با حوادث آن اوج گرفته ام و به حضیض رفته ام.
سطر به سطر کتاب را از بر هستم. جای تمام جمله ها را به فراست می دانم.
اما باز هربار کتاب را از برگ دیگری می گشایم و دوباره می خوانم.
تفاوت این است. این بار می دانم تمام اینها قصه بود, تمام اینها قصه است. بار اول قصه آزرده ام کرد, و این بار حماقت واقعی پنداشتن قصه.
آنچه کتاب را خواندنی می کند, عشق من به تصور خودخواهانه ی خودم در نقش قهرمان افسانه ای کتاب است, که جایش همیشه در قصه خالی بود و همیشه در قصه محو سایه داشت, و نه داستانی که هرگز نبود.
و من عاشقانه این کتاب را می خوانم و باز دوباره می خوانم و جمله ها را لبخند می زنم.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار
November 30th, 1999 at 12:00 am
خانم كت بالو. اگه فقط قصه بوده و اگر تمام
قصه را از بر مي داني براي چي زمان رو تلف مي كني؟ قصه زيباست اما زندگي واقعي زيباتر.
July 25th, 2004 at 10:49 pm
خیلی قشنگ نوشتی کتی جان. خیلی.
July 26th, 2004 at 12:03 am
تو آن خواندي كه چشم سر ميديد
نه آنچه اشك دل
نگاشته بود ….
November 4th, 2004 at 11:07 pm
Bonjour