Posted by کت بالو on August 19th, 2004
وقتي همه چيز مفهوم خودش رو از دست مي ده, اون روزي كه مي بيني به همه چيز و همه كس بي اعتقاد هستي, نه چيزي در تو شكي بر مي انگيزه و نه حسي در تو به وجود مياره, اون روزه كه بايد فكر كني شدي يه موجود عجيب, يه چيز بي سر و ته , كه توي هيچ قاموسي كلامي براش پيدا نمي شه.
اون روز بيخود مي گردي كه حسي رو در خودت پيدا كني. سعي مي كني و سعي مي كني و سعي مي كني…بيهوده.
بايد پذيرفت, زندگي جريان داره. مفاهيم و دليل موجود بودن رو بايد پيدا كرد. وقتي براي وجود داشتن ات دنبال دليل باشي, اونوقت خنده دار مي شي.
نه مي دوني از كجا اومدي, نه مي دوني كجا داري قدم مي زني و نه مي دوني كجا داري مي ري.
زندگي بي خانمان ها عجب عالمي داره. زندگي درويش ها عجب عالمي داره. بزني بر طبل بي عاري و بي خيالي و…بري…بري تا انتهاي دنيا و تا انتهاي همه چيز.
——————–
امروز بعد از ظهر يك كمي دلم تنگ شده. شايد چون تنها موندم اينجا..سركار..و هيچ كس اين دور و بر نيست.
بعد از ظهرها كه زياد مي مونم سر كار, اوقات تنهايي خوبي دارم. مي شينم و فكر مي كنم, بي اين كه دغدغه اي باشه. نه زياد سرده نه زياد گرمه, نه كار خاصي..اگه هر كاري هم انجام بدم لطف كرده ام…و نه كسي يا همكاري كاري به كارم داره. يكي دوساعت تنهاييه…و هر هفته اي يك بار تجربه اش مي كنم.
تنهايي رو از وقتي يادم مياد خيلي دوست داشتم. و..سردر نميارم وقتي كسي مي گه از تنهايي مي ترسه يا ناراحت مي شه. شايد دليلش نوع زندگي كودكي و نوجواني ام بوده, معمولا توي خونه تنها بودم. مامان و بابام هر دو بيرون مي رفتند و مامان بزرگ و بابابزرگم طبقه ي اول بودند و من مي دويدم طبقه ي سوم خونه ي خودمون تنها, و درس مي خوندم يا هر كار ديگه اي كه مي خواستم. و هميشه موقع غروب كه مي شد ياد آدم ها و خاطره هاي مختلف مي افتادم يا اين كه همين طوري فقط بي بهانه دلم تنگ مي شد و مي رفتم توي فكر.
شايد دلتنگي هاي موقع تنهايي غروب هم يه عادته.
متاسفانه “زندگي چيزي هست…كه سر طاقچه ي عادت..از ياد من و تو برود…”
همه چيز هاي موجود رو نمي شه حس كرد. تمام حس ها رو نمي شه كلمه كرد. تمام كلمه ها رو نمي شه گفت.
اگه گفته نمي شه نه اين كه نيست, هست. ولي..يا حس نمي شه يا اگه حس مي شه كلمه نمي شه يا اگه كلمه مي شه نمي شه گفتش.
خيلي هنر كني, هست ها رو حس كني و به كلام نيومده ها رو بگي و ناگفته ها رو بشنوي.
و…
اين مي شه يه زندگي…بي سر و ته. تا آخرش مي ري و نگاه كه مي كني نمي فهمي چه كردي و به چه درد خودت و بقيه خوردي و..اصلا مگه قرار بوده به دردي بخوري…
و…كاش مي شد هيچ وقت نديد و نفهميد..يا مي شد ديد و توجيه كرد..اگه رسيدي به جايي كه ديدي و فهميدي و توجيه نكردي, يه كمي سخت مي شه. اونجا بايد فهميده ها و ديده هات رو تحمل كني. اونجا بايد خودت رو فراموش كني و بگي “آدم, آدم است.”
دوستتون دارم, خوش بگذره , به اميد ديدار
Posted by کت بالو on August 18th, 2004
بله…بفرماييد. چكيده ي جلسه ي امروز تيم با آقا جيمي اين بود:
Business, Organisation and the company are all f..ing us. Especially business knows and is keeping on doing this bullShet.
و…
جيني خانوم, منشي ۲۰ ساله ي شركت امروز با لباسي اومده بود سر كار كه من باهاش مي رم كلاب. يه تاپ ركابي با يه شنل روش و يه شلوار تنگ. خيلي بامزه است و من راست راستي ازش خوشم مياد. فكر نكنم به چيزي غير از دوست پسرهاش و لباس و خوشگذروني فكر كنه.
و…
بچه ي آلن به دنيا اومد. يه پسر كوچولو.
و…
نصف تيم رفتن مرخصي. هانگ مهربان و عاقل از كوبا برگشته. از پريروز تا حالا داره به من و همه توصيه مي كنه كه مرخصي بعدي مون رو بريم كوبا. پيش به سوي كوبا…
و…
جيمي گفت بيشتر كار كنين.
بنابراين با اجازه از حضورتون مرخص مي شم.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار
Posted by کت بالو on August 16th, 2004
ايران!!! مرد ايراني!!!! حقوق زن!!!! مساوات!!!
تف به روي چنين مردان و زناني, چنين كوته بين.
ننگ و نفرين به آن كه اين قانون بي قانون را آفريد اگر حتي خود خدا باشد.
لينك رو از غربتستان كش رفتم.
======
وقتي اولين صفحه ي كتاب آقاي ميرفطرس رو خوندم, خيلي فكر كردم. دنبال دليلي براي ردش مي گشتم. جامعه ي اعراب و عربستان به خصوص دقيقا با تعريف مي خوند. جامعه ي ايران ولي به نظرم يه جورايي فرق داشت.
حالا مي بينم كه نه..متاسفانه بايد پذيرفت. ايران كشور -به لفظ مودبانه- در حال توسعه و داراي تاريخ -به لفظ مودبانه- “وضعيت طبيعي” است:
گروهی از شرق شناسان، جوامعی مانند ايران را فاقد “وضعيت تاريخی” می دانند و معتقدند که جامعهء ايران نيز(مانند ساير جوامع شرقی) تنها دارای “وضعيت طبيعی” است. به عقيده آنان، تنها جوامع اروپائی(غربی) دارای “وضعيت تاريخی” می باشند.
منظور آنان از “وضعيت طبيعی” حرکت گياهی و دايره وار جوامع شرقی و مقصود از “وضعيت تاريخی” پويائی، تحول و تکامل اقتصادی-اجتماعی جوامع غربی است.
در يک نگاه سطحی به تاريخ اجتماعی ايران اين نظر -ظاهرآ- درست می نمايد، زيرا که تاريخ ايران -در کليّت ظاهری خود- تاريخ تداوم و تکرار مناسبات اقتصادی- اجتماعیِ واحدی است. تاريخی که بنظر می رسد در آن، جامعه وجود دارد اما زندگی اجتماعی، پويائی و تکامل اجتماعی وجود ندارد. تاريخی که ظاهرآ در يک “دور باطل” نهادهای اقتصادی و ساختارهای اجتماعی پيشين را تجديد و تکرار کرده است.
…..
كتاب جالبيه. الان قضاوت نكنيد. يه كم جلوتر برين. بعد…
========
و…
كنسرت شهرام شب پره خوب بود. خوش گذشت. جاي همگي دوستان خالي بود.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار
Posted by کت بالو on August 16th, 2004
از جالب ترین نکات کتاب بر باد رفته , عشق اسکارلت اوهارا به اشلی ویلکس بود.
اون حسی که اسکارلت به اشلی داشت به نظر من عشق نبود. اسکارلت عادت داشت هر مردی رو که اراده می کرد توی دستش داشته باشه و اشلی استثنا بود. اشلی تنها کسی بود که دست نیافتنی بود. اسکارلت هرگز اشلی رو دوست نداشت. فقط می خواست به دستش بیاره.
روزی که ملانی نبود و اسکارلت دید که اشلی به دست اومده تازه فهمید که رت باتلر رو دوست داشته…و این به نظر من جالبترین نکته ی داستان بود. اسکارلت فقط می خواست داشته باشه و اشلی رو نداشت.
تنها چیزی که باعث شد به این نتیجه برسم مدت ها فکر کردن به این موضوع بود که آخه چطور ممکنه آدم اشلی وارفته و معمولی رو به رت باتلر با اون شخصیت استثنایی و فوق العاده و متهورترجیح بده.
گرچه که به نظر من هم رت باتلر از شدت حسادت هیچ وقت متوجه انگیزه ی اسکارلت نشد و بزرگترین مشکل رت باتلر همین حسادتش بود. و..به شخصه اگر جای رت باتلر بودم بل واتلی رو به اسکارلت ترجیح می دادم. گرچه که اسکارلت اوهارا به طرز دوست داشتنی ای کودک و شجاع و ابله و باهوش بود. دراصل کاملا از روی غریزه عمل می کرد و معمولا هم به نتیجه می رسید.بل واتلی آگاه و پخته, و بسیار انسان و باشعوربود.
فکر می کنم دوست داشتن هر نفر دو مرحله داره. در مرحله ی اول آدم دوست داره که به دست بیاره. در مرحله ی دوم, بعد از این که مطمئن شدی که به دست آوردی, اونوقت می تونی با خیال راحت سرفرصت بشینی و فکر کنی که دوستش هم داری یا نه. شاید..شاید فقط و فقط آرزوی به دست آوردن داشتی و به دست آوردنش رو دوست داشتی و نه خود اون آدم رو.
دوستتون دارم , خوش بگذره, به امید دیدار
Posted by کت بالو on August 12th, 2004
امروز اينجا زلزله است!!! دو تا بزرگترين روساي اينجا, به علاوه ي راديو تلويزيون دارند ميان كه از “مركز نوآوري …” ديدار به عمل آورند. من و ژوليت و مارتين هم به عنوان بخشي از آزمايشگاه بايد اينجا باشيم و توضيحات لازمه رو ارائه كنيم!!!
صبح يك دونه پيرهن شوميز قرمز با يه شلوار سه ربع مشكي پوشيدم. اينجا كه اومدم ديدم واسه ي همگون سازي يكي يك ژاكت صورتي با آرم شركت هم دادن بهمون. به نظرخودم شده ام يه جور دكوراسيون ناطق آزمايشگاه.
بامزه يه چيزه. تمام محصولات جديد -كه هنوز به بازار نرفته اند- رو بايد به روسا نشون بديم, ولي راديو تلويزيون نبايد اونها رو ببينند. به نظرم روسا كه برن بيرون ما بايد عين فرفره شروع كنيم به پاكسازي.
بامزه تر از همه اين كه اصلا و ابدا نمي دونم در اين مركز نوآوري قراره چه كارهايي انجام بشه با اين كه يكي از افراد تيمش هستم (لااقل اسما).
——-
اين هفته فعلا روي دور شانس هستم خدا رو شكر.
دوشنبه بعدازظهر روز امتحان رانندگي ام رفتم كلاس فرانسه ثبت نام كنم. خانومه بهم گفت مي خواي تعيين سطح بشي؟ گفتم بله. (خودم مي خواستم برم از basic شروع كنم, مارتين بهم توصيه كرده بود كه حتما برم تعيين سطح). گفت بگذار از ممتحن بپرسم و برات يه موقعي وقت امتحان بگذارم. يه دقيقه بعد برگشت و گفت ممتحن مي گه همين حالا بياد امتحانش كنم. و….شرح امتحان بنده (ترجمه ي فارسي):
ممتحن- براي هر كدوم اين عكس ها يه جمله بگو.
كت بالو- بله؟
ممتحن- ببين, اين چيه؟
كت بالو-تته..پته…تتته..پوتوت…تلويزيونه.
ممتحن-اين آقاهه چكار مي كنه.
كت بالو-پاتاتات…پوتوت..تت…دوچرخه چيز مي كنه. يعني دوچرخه بازي مي كنه.
ممتحن-اين يكي چي؟
كت بالو-پت..پوت…تاتا..داره اين مي خوره. (لغت بستني رو يادم نمي اومد).
ممتحن-آخرين مرخصي ات رو چكار كردي.
كت بالو-پت….پات….تاتت…وات؟…سوت…پوت…چيز…اين…مي خواهيم بريم نياگارا!!!!
ممتحن-جمله ي من در چه زماني بود.
كت بالو-آهان…اوهون…زمان گذشته…بله…پات..تته…پتپته…رفتيم نياگارا جاتون خالي ..تته..پته…هتل رديسون…دو شب مونديم…قشنگ بود. سرد بود..تت..تات…چيز مي اومد…اين…باد مي اومد.
ممتحن-پنج تا جمله در مورد خودت بگو.
كت بالو- اسمم كت بالو است. سي سالمه. ازدواج كرده ام. سال ۲۰۰۲ اومدم كانادا. فرانسه رو خيلي دوست دارم.
ممتحن-براي چي مي خواي فرانسوي ياد بگيري؟
كت بالو-چيز…اين…من عاشق زبان فرانسه هستم!! (علاقه ي شخصي رو يادم نمي اومد كه چي مي شه).
ممتحن- اين اقاهه داره چي مي كنه؟
كت بالو- چيز..اين..لغتش يادم نيست. (بيچاره آقاهه داشت از خواب بيدار ميشد) فقط يادمه كه فعلش از كدوم دسته بود. خود فعل رو يادم نيست.
ممتحن-خوب اين فعلشه. حالا گذشته اش رو بساز.
كت بالو-آقاهه از خواب بيدار شد.
ممتحن- (شروع كرد يه چيزهايي تند تند گفتن كه توش توضيح مي داد من چه سطحي قبول شده ام).
كت بالو-چند تا سطح دارين حالا؟
ممتحن- سطح هاي ما تموم نمي شند (ياد پياز افتادم و لايه هاش!! و شرك) هر چي بري جلو باز هم داريم!!!
كت بالو-بله. مرسي خانوم (توي دلم:خپل بد اخلاق). دستتون درد نكنه. فعلا مرخص مي شم.
بعد در حالي كه فكر مي كردم بيخود اومدم امتحان دادم. احتمالا همون basic هستم رفتم از دختر توي پذيرش بپرسم كدوم سطح قبول شده ام. دختره گفت advanced 2 !!!!!
در زندگيم كمتر وقتي اينقدر متعجب شده بودم.!!!!
احتمالا زبان انگليسي رو در حد شكسپير بلدم در مقايسه با زبان فرانسه.
Posted by کت بالو on August 11th, 2004
بله..این هم یه جورشه. امروز اومدم که بعد از ظهری از خونه کار کنم. یه دو ساعتی خوب کار کردم. ولی فعلا چشمام افتاده روی هم و هیچ کاری غیر از وبلاگ نویسی و آهنگ گوش دادن نمی تونم بکنم.اصرار نکنین.
بفرمایید…این هم محصول کار امروز بنده:
شهرام شب پره ..ماه از کدوم ور اومده.یه چیزی حدود 4 مگابایت است.ممکنه طول بکشه تا دانلودش کنین.
ایشون از خواننده های موردعلاقه ی من هستند. یه کنسرت هم روز یکشنبه توی تورنتو در فضای آزاد داره. من که حتما و بدون تردید می رم. معمولا کنسرت های شهرام شب پره خوش می گذره. با اون همه انرژی که این بشر داره مگه می شه خوش نگذره. رقص و رقص و رقص و شادی و شادی و شادی…به..عالیه.گاهی وقت ها فکر می کنم زندگی محشره.
—-
بچه تر که بودم, دوران دبستان, شب ها مامان و بابا از سر کار می اومدند دنبال من و برادرم و مامان بزرگم. ما رو بر می داشتن و می بردن گردش و معمولا شام رو هم بیرون دور هم می خوردیم.خیلی اوقات توی راه آهنگ های مختلف می خوندیم. عارف, گوگوش, مرضیه, پوران…
یه نوار کاست داشتم. اولین نوار کاست زندگیم, خراب شد و پاره شد. آهنگ های توش رو خیلی دلم می خواد پیدا کنم. یادش به خیر, هللیوسن (درست نوشتم؟) یکی از آهنگ هاش بود.یکی دو تا هم از شهرام شب پره..تو یه گرگی و من بره…
عجب خاطراتی…یادش به خیر.
بی شک من در تمام طول زندگی از گروه خوشبخت های روزگار بوده ام.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امیددیدار
Posted by کت بالو on August 9th, 2004
عرضم به حضورتون که بعد از 5 ساعت تمرین رانندگی در منطقه ی مورنینگ ساید که قرار بود محل امتحان بنده باشه, بالاخره موعد امتحان رسید. قرار بود ساعت 10 صبح ديروز من در منطقه ی مورنینگ ساید امتحان بدم. از شب قبل راه و نقشه رو نگاه کردیم و گل آقا برام پرینت گرفت. اینقدر منطقه رو رفته بودم که حفظ حفظش بودم. تمام علامت های ایست و سرعت های مجاز و ورودی و خروجی به اتوبان رو هم کامل از حفظ بلد بودم.
صبح ساعت 8:15 از خونه راه افتادیم که 9:30 برسم به محل امتحان. گل آقا رو ساعت 9:10 پیاده کردم دم محل کارش و خودم رفتم که امتحان بدم. ساعت 9:25 رسیدم محل امتحان. پول رو پرداخت کردم و گواهینامه ام رو دادم, بهم گفتند جای امتحانت که اینجا نیست, باید بری “ویکتوریا پارک”!!!!!!! منتها بهت آدرس و تلفن رو می دم, و خیلی هم دور نیست. می رسی.
هیچی دیگه. بنده ساعت 9:35 راه افتادم که برم محل امتحانم. خلاصه خدا رو شکر ساعت 9:58 رسیدم. منتها نه چیزی از منطقه و مسیرهای امتحانی می دونستم و نه چیزی از سرعت مجاز اون اطراف می دونستم.
یه تلفن زدم به مربی رانندگی ام, و ازش خواستم اگه توصیه ای برای اون نواحی هست بهم بکنه. اون هم گفت اول دو تا stop sign است. بعد بهت می گه بپیچی راست, بعد سر دومین چهار راه می برتت راست. بعد یه دور سه فرمونه و emergency parking می گیره. دوباره برت می گردونه, یه دونه yield the way هست که فقط باید به عابر پیاده راه بدی. بعد می برتت توی Don Valley PKWY که سرعت مجاز 90 است ولی به خاطر تعمیرات جاده سرعت شده 60 تا و….
هیچی دیگه. منتظر شدم تا ساعت 11. افسر که اومد کمی خیالم راحت شد, یه آقای حدود 60 ساله, کمی تپل, و خیلی بامزه. بهم گفت که اگه دستپاچه هستم طبیعی است. عینک آفتابی ام رو برداشتم.
-می تونی عینک داشته باشی.
-اونوقت نمی تونی چشمهام رو ببینی.از كجا مي فهمي كه هواي آينه ها رو دارم.
-خوب مي توني سرت رو به اطراف بچرخوني كه بفهمم.
-نه, ترجيح مي دم عينكم رو بردارم. در ضمن از حد معمول دستپاچه ترم. چون محل امتحان رو اشتباه رفته بودم و اين دور و بر رو اصلا نيومدم.
-هه هه. خوب حالا بگو اسمت چطوري تلفظ ميشه؟
-كت بالو.
-يه كمي سخته.
-بگو كتي. راحت تره.
-خوب كتي. بريم.
-بپيچ راست. از همين لاين كناري برو. اون ماشينه احتمالا نمياد جلوتر از ايني كه الان هست. حالا دوباره راست…راستي من كه اينجا علامت مي زنم نترسي ها, يه وقت سكته كني (!!!!), هيچ چيز بدي نمي نويسم………خوب حالا تغيير لاين بده…بپيچ توي اين كوچه…دور سه فرمونه بزن…پارك ايمرجنسي بكن…همين جا…بله. مي دونم جلوي گاراژ مردمه, ولي مي توني پارك كني. مي دونم كه در مواقع ديگه اين كار رو نمي كني….خوب..حالا بريم توي اتوبان…برو سمت راست دوباره… بعد چهار راه دوم سمـت چپ بپيچ..بله..حالا برو توي اتوبان….نه, سرعت بگير…بيشتر….براي ورود به اتوبان آماده شو…بله..سرعتت خوبه…حالا تغيير لاين بده و برو توي اتوبان…..يه تغيير لاين به چپ اگه سيفه….يه تغيير لاين به راست اگه سيفه…بله….
-اينجا كه سرعت ۶۰ است. توي اتوبان چرا ۶۰ زده؟
-به اين تابلو ها خيلي دقت نكن. با سرعت بقيه ي ماشين ها برو وگرنه من و خودت رو به كشتن مي دي. ول كن اين تابلو ها رو (!!!!)…حالا مي خوايم از توي اتوبان بريم بيرون….سرعت رو پايين نيار…با همون سرعت لاين ات رو عوض كن…بله…خيلي خوبه….حالا رفتيم توي شهر دوباره…نه..زودي لاين ات رو عوض كن وگرنه بايد دوباره برگرديم توي اتوبان…..(كتي: قي…….ژ)…خوب…حالا مي خوايم بپيچيم چپ….نه..بگذار اين بغلي بره…
-من يه راننده ي ايراني هستم. نمي تونم بگذارم ماشين بغلي بره. بايد ازش راه بگيرم.
-هه هه…خيلي خوب. هر كاري مي خواي بكني بكن.. خوب..حالا برگرديم به محل امتحان….بله. من هم در مورد رانندگي در ايران زياد شنيده ام. قوانين اصلا معني و مفهوم ندارند. البته در چين و خيلي كشورهاي ديگه هم همين طوره.
-مي شه بپرسم شما كجايي هستين؟
-كانادايي الاصل. ولي پدرم فرانسوي زبان بوده. اون موقع ها فرانسوي زبان ها رو خيلي دوست نداشتند. در مورد دهه ي سي صحبت مي كنم. اونوقت مادرم عاشق پدرم شد. ولي خانواده ي مادرم توي عروسي شركت نكردند فقط به اين دليل كه پدرم فرانسوي زبان بود. من هيچ وقت زبان فرانسه رو ياد نگرفتم. به نظرم مادرم كار درستي كرد. عشق مهمه نه زبان. ولي حالا جريانات فرق كرده. ديگه زبان مهم نيست.
-مي تونم بپرسم امتحانم چي شد؟
-قبول شدي. معلومه كه قبول شدي. تو يه راننده ي واقعي هستي.
-!!!!!!!!!!! (نفس راحت!!)
و…
همين ديگه.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار
Posted by کت بالو on August 8th, 2004
از باقی این راه که مانده به انتظار
من در هراسم
از دور گشتن خودم از زندگی و عشق
از باور پلید و پلشت زمان سرد
از باور خودم که چنین تلخم و نحیف
من در هراسم
از پیچ های تند و از راههای صعب
از لحظه های ناگه پرجوش و اضطراب
از روزهای خستگی و لحظه های مرگ
من در هراسم
از سردی دریغ و پریشانی بلوغ
از استحاله ی خود و از باور وداع
با لحظه های پاکی و ناب گذشته ها
من در هراسم
این رفت بی گریز به آن سرزمین دور
دور از خود و بعید ز هر راه و رهگذر
بی بازگشت و کور
من را به دست یخزده ی باوری شگفت
نادلپذیر و سخت و پر از درد و پرهراس
بی رحم و هم دژم سپرده است
جلاد گشته است
امروز او مرا
این باور گناه
بستم لب و به گوشه ی عزلت نشسته ام
من فکر می کنم, من فکر می کنم..
راه گریز نیست, از این همه هراس
از عرصه ی نبرد
باید تلاش کرد,
باید شهید گشت
در عرصه ی نبرد و تکاپوی فلسفه
باید که شاد مرد, باید که شاد زیست
در دست ناگزیر هراس و مخاصمه
باید که شاد مرد, باید که شاد زیست
در عرصه ی نبرد و پریشانی و هراس
—————————
ولله به خدمتتون عرض شود که بنده از امتحان رانندگی فردام هم سخت در هراسم!!!
فردا یا کت بالوی خوشحال و شادان آپدیت می کنه, یا کت بالوی بریان و گریان. اونوقت تا دو سه روز گریان و بریانه,بعد دوباره خندان و شادان می شه و کل جریان رو به طنز و شوخی برگزار می کنه.
امیدوارم همه ی افسران ممتحن امشب در آغوش همسرانشون یا پارتنرهاشون اوقات شادی رو بگذرونند. باور کنین یا نه, در نتیجه ی امتحان فردای من می تونه موثر باشه !!!
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار
Posted by کت بالو on August 6th, 2004
همونطور كه همگي مستحضر هستين, اينجانب كت بالو اهل مملكت قم هستم.
چند وقت پيش ها طبق معمول سركي به وبلاگ عمو گيله مرد عزيز زدم. الحق و الانصاف كه بيخود نيست كه اينقدر دوستش دارم. بفرماييد, خودتون نيم نگاهي بندازيد. عمو گيله مرد عزيز به كتابي ارجاع داده به نام….”تاريخ قم” !!!!
از اونموقع تا حالا شوق برم داشته كه اين كتاب رو پيدا كنم و ولايت آبا و اجدادي ام رو بهتر بشناسم.
اينطور كه پيداست قمي ها از بدو تاريخ انسان هاي بسيار اصيل و خوشبو و رجال شريفي بوده اند.
فكر كنم اگه اين كتاب وجود نداشت, خودم به رشته ي تحرير درش مي آوردم!!!!!
——
جهت ياد آوري, امروز سالروز كشته شدن شاپور بختيار, عضو جبهه ي ملي بود.
مقاله اي در موردش خوندم كه احتمالا هموطنان مقيم كانادا هم در روزنامه ي ايران استار خوندنش. مطالبش جالب بود. دليل تشكيل دولت در آستانه ي ورود خميني, و سياست هاش و گوشه اي هم از فعاليت هاش و يه سري خرده ريز ديگه.
تشويق شدم بيشتر در موردش بخونم و بدونم.
اگر مقاله يا مرجعي -خصوصا مختصر و مفيد- در موردش سراغ دارين بهم معرفي كنيد. خودم هم دارم مي گردم.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار
Posted by کت بالو on August 4th, 2004
ولله امروز صبح از طریق اخبار رادیو خبر شدیم که بیل عزیز فردا میاد کتابفروشی نبش دو تا خیابون اصلی شهر که کتاب خاطراتش رو واسه ی ملت امضا کنه.
شیطونه می گه همه ی کار و زندگی و آقا جیمی و صد میلیون تا تست و پروژه رو ول کنم و از نصفه شب برم توی صف.
این بیل عزیز از موجوداتی هست که من خیلی دوستش دارم.
اینجور که شنیده ام در مورد مونیکا ازش پرسیده اند, اون هم گفته این شرم آورترین قسمت زندگی منه. (ولله اگه کسی فهمید چرا به من هم بگه.) و گفته که اون موقع خسته بودم و مسئولیت های زیادی هم داشتم (ما از هر کس دیگه ای هم شنیدیم یه همچین جور چیزهایی گفته. نتیجه این که رئیس جمهور و غیر رئیس جمهور نداره. بهانه ها همیشه یکی هستند..بگذریم), این خانوم هم فوق العاده باهوش بود, و خلاصه اینجوری شد که اونجوری شد!!!
بعد هم باز شنیدم که در جواب این که ازش پرسیدن آخه چرا با مونیکا رفتی سانفرانسیسکو (مزخرفتر از این سوال فکر نمی کنم سوال دیگه ای بشه از بیل عزیز پرسید), اون گفته که به بدترین دلیل ممکن, فقط به خاطر این که می تونستم. (از این جوابش راست راستی کیف کردم. عالی بود.)
مسلما هوش بزرگترین صفتی هست که در یک انسان من رو به خودش جذب می کنه.
—————————
دیگه این که امروز جلسه ی دومی بود که گل آقا رو بردمش کلاس رقص.
شوهرم بهتر از جلسه ی اول می رقصه. جلسه ی اول گره می خورد توی دست و بال شریک رقصش. این دفعه از این مشکل گره خوردنش خبری نیست خدا رو شکر.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار