علائم ظهور

Posted by کت بالو on October 31st, 2004
Woman.JPG

یکی از فواید کانادا اومدن این بود که من یکی دیگه از نشانه های ظهور حضرت رو دیدم.

از نشانه های ظهور حضرت حق اینه که زن ها به شکل مردها در میان و بالعکس. حالا جای همگی خالی دیشب ما رفتیم هالووین.
مرکز این مراسم در محله ی گی نشین ها و لزبین نشین ها است.
خلاصه ما یکی از موارد سرگرمی مون این شد که تشخیص جنسیت روی ملت بگذاریم.از حق نگذریم کار آسونی هم نیست.
ماشالله آقایون اینقدر زن های خوشگلی از آب در اومده بودند که راستی راستی زن ها پیششون هیچ بودند.خانم ها هم آقایون خشن و گاه جنتلمنی بودند البته.
هیچی دیگه, یه زوج که هر دو ظاهرا مونث بودند ظاهر شدند. در مورد مونث بودن اولی شک نداشتیم.هزار ماشالله اعضای بدنش چنانچه می شد دید کامل و بی عیب و نقص بودند. در مورد نفر دوم عده ای -از جمله خود بنده- اصرار داشتیم که ایشون مونث هستند. در صورتی که یکی از دوستان که معرف حضور هم هستند-اگه خواست خودش بگه کی- می گفت نفر دوم باید مذکر باشه.
قرار شد بریم و رسما سوال کنیم. بنده و همون دوست عزیز رفتیم که از اون زوج بپرسیم نفر دوم مونث است یا مذکر. به جای نفر دوم, نفر اول جواب داد که: نه ایشون مذکر نیست. (توجه کنید, نگفت مونث است. گفت مذکر نیست) و بعد از ما پرسید “در مورد من چی فکر می کنید؟” ما هم گفتیم ولله نمی دونیم. چه عرض کنیم قربان. (توضیح این که ایشون رو حاضر بودیم به تمام مقدسات قسم بخوریم که مونث است.)
خلاصه سرتون رو درد نیارم. این -به گمان ما- خانم محترم فی المجلس با یک “برهان قاطع” به بنده و دوستمون اثبات کردند که مذکر هستند و همه ی جمع ما در اشتباه بودیم. بامزه اینه که وقتی از تحقیقات برگشتیم و نتیجه ی مطالعاتمون رو اعلام کردیم به زحمت تونستیم جمع رو در مورد تشخیص اشتباهشون قانع کنیم.

و چنین شد که ..بله.. اثبات شد که خواه ناخواه داریم به دوره ی آخرالزمون می رسیم. و چنانچه از شواهد بر میاد خدا رو شکر ما فعلا در نیمه ی بهشت جهان موجود هستیم. تا خدا چه بخواهد.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

مهماني برگريز

Posted by کت بالو on October 29th, 2004

در خرام اين فصل, فصل برگريز
ضيافتي بر پا خواهم داشت

در گلزار
سفره اي باز خواهم انداخت

چشم هايم يك سو
چشم هايت يك سو
دستها در سفره

عاشقانه ها, اشربه مان
و هماغوشي ها, اطعمه مان

و تو باز
بر سر سفره ي اين مهماني
برگ هاي بي دريغ بوسه هايت را
بر گلزار بهاري تنم
بي امان, خواهي ريخت

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

رنگارنگ ۲۱

Posted by کت بالو on October 29th, 2004

۱)‌ديروز مارتين يه ايميل برام فرستاد كه داره مي ره ماه عسل, يك هفته و نيم نمياد سر كار, و ازم خواسته بود كه براش دعا كنم!!! نمي دونم اينجا اين فقط يه اصطلاحه؟ يا اين كه راست راستي بايد براش دعا كنم. خلاصه دستم به دامن همه تون, مارتين احتياج به دعا داره. جميعا براش دعا مي كنيم.!!!

بامزه است اين بشر.
ولي بالا بره پايين بياد من مي گم ايوانا حسابي بهش سره. سه بار بيشتر نديده امش, اما خيلي از دخترك خوشم اومده.

۲) هوا امروز عالي بود. مخصوصا ماشين رو يه جاي دور پارك كردم كه يه تكه رو پياده راه برم. كاش اصلا نبايد سركار مي اومدم امروز.

۳) اين كلاس فرانسه ي ما خيلي با حاله. امروز آخرين جلسه ي كلاسه. منتها گذر از يك ترم به ترم ديگه اصلا محسوس نيست. امروز مي شه آخرين جلسه ي اين ترم, دفعه ي ديگه مي شه اولين جلسه ي ترم ديگه. با همون معلم و همون شاگردها و همون كتاب و دفتر و دستك. بي امتحان!! فقط يه برگه كه مهر خورده مي دن دستمون و مي گن اين دختر خانم هاي گل اين سري چيز ها رو ياد گرفتن و بلدن, خوب يا خيلي خوب يا عالي بودن و مي شه برن ترم بعدي. خوب اگه كسي خوب نبوده باشه فقط مي نويسند اين رضايت بخش نبوده يا يه چيزي توي همين مايه ها و نمي تونه بياد ترم بعدي!!! فرقي هم نمي كنه. هان؟

۴)‌ هر چي باشه از كلاس رقص بهتره. اونجا اصلا چنين چيزي وجود نداره. دو سري كلاس گروهي هست. مقدماتي و متوسط. خودت مي ري, خودت بهشون مي گي كه مي خواي توي كدوم يكي اسمت رو بنويسن. اين رو مي گن دموكراسي خركي!!!!
راستش اينجوري آبكي دوست ندارم. حالا درسته كه وقت امتحان و اينها آدم همه اش مي ناله ولي ديگه اينقدر الكي هم نبايد باشه. اصلا امتحان كه نيست آدم حس نمي كنه كه داره كلاس مي ره و چيز ياد مي گيره.
كلا اين ملت آمريكاي شمالي عادت ندارند چيزي رو به خودشون سخت بگيرند. (اصطلاحش بي ادبيه. خودتون حتما مي دونين اگه بي ادب باشين!!) خيلي “تيك ايت ايزي” هستند هميشه.

۵)‌اين چند روزه كارم شركت سبك بوده. دارم حسابي خستگي در مي كنم و يللي تللي طي مي كنم. آي كيف داره.

۶) آهان راستي, يه آهنگ اون بالا اضافه شده, old song به نام secretly مال جيمي راجرز. ريتمش و شعرش رو خيلي دوست دارم. كاش وقتي شونزده هفده سالم بود پيداش كرده بودم. به نظرم خيلي خوب با حال و هواي اون دوران جور در بياد.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

حركت

Posted by کت بالو on October 28th, 2004

عرض شود به خدمت همگي كه هر لحظه يه شروعه. فكرش رو كه مي كني مي بيني كه هر لحظه يه جايي ايستادي كه يا ازش راضي هستي يا نيستي. غير از اين دوحالت نيست. هر لحظه هم دلت مي خواد در زمان آينده تر از اون لحظه, يه جايي باشي.
خوب ديگه. تموم شد. جايي كه هستي رو نگاه مي كني, جايي رو هم كه مي خواي باشي رو نگاه مي كني. راه رو انتخاب مي كني شروع مي كني به حركت.

جاهايي كه نشه بهشون رسيد اينقدر محدودن كه ارزش فكر كردن هم ندارن. آهان, يه موضوع ديگه راستي. حتي اگه آخر سر به اون جا هم نرسي, حداقل شاد و خنداني كه حركت رو شروع كردي ديگه.

اصلا اصل و اساس كار حركت است. تا جايي كه من ديده ام و تجربه كرده ام وقتي به مقصد مي رسي از حس بودن ات در مقصد اينقدري لذت نمي بري كه از اون حركته. تازه حس لذت رسيدن به اون مقصد گذراست. لذت حركت ادامه داره. بعدش هم حافظه ي آدم كوتاه مدته به نظرم. مال من كه اينطوريه. هم رسيدن ها رو بعد از يه مدت يادم مي ره, هم نرسيدن ها رو. ولي حركت از ياد آدم نمي ره. چون اصلا تموم نمي شه.

بقيه اش رو هم ول كنين. فقط نوشتم چون دلم مي خواست وقت تلف كنم و آپديت كنم.

همين ديگه. ببخشيد, مجبورم حركت كنم. بايد برم.

دوستتون دارم, خوش بگذره‌, به اميد ديدار

اراجيف

Posted by کت بالو on October 27th, 2004

خبري مي شه…خبري نمي شه…خبري مي شه…خبري نمي شه…

به نظرم چيزي احمقانه تر از دلشوره نيست. تنها چيزيه كه اصلا و ابدا به هيچ چيزي كمك نمي كنه فقط آدم رو خل مي كنه!!!!!

————————————

مامانم هميشه ميگفت :زرنگي زياد جوونمرگي مياره. پر بيراه نمي گفت به نظرم.
————————————-

اون پروژه با مارك و استيو رو كه معرف حضورتون هست, من كلي معنوياتم رو به خاطرش زير پا گذاشتم, حالا آقا جيمي مي گه ما اصلا و ابدا اينقدر نمي خوايم وارد جزييات شيم. با تف و اب دهن بچسبونين اش به هم!!! يعني دقيقا اين رو كه نگفت, ولي خوب معني اش همين بود.
————————————-

واه….پناه بر خدا, مردم چقدر سر صبرند. سر درد گرفتم.
————————————–

به به…يكي پيدا شده كه بهم سلام نمي كنه, جواب سلام ام رو هم نمي ده.بله؟…خير..شما نيستين. اون اصلا وبلاگ نمي خونه. يعني سواد فارسي اش به وبلاگ خوني نمي رسه.
————————————–

مارتين راست راستي داره مي درخشه. اين هفته شنبه عروسيشه. به سلامتي و ميمنت انشالله. آخرش هم بخش جالب اعترافات مارتين رو در زندگيم از دست دادم. فكر نكنم به اين راحتي دوباره چنين موقعيتي پيدا كنم.
—————————————-

ولم كنين تا فردا صبح اراجيف سر هم مي كنم جاي كار كردن. حواسم بدجور پرته. يكي رو مي خوام من رو متمركز كنه روي كارم لطفا.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

يه شروع تازه

Posted by کت بالو on October 26th, 2004

آقايون و خانوموني كه شوماها باشين, اين كت بالو چاكرتون هر چند ايومي يه بار انگار كه باك بنزين اش خالي بشه, يه سري ريپ مي زنه. يه چن روزي با روغن سوزي كار مي كنه, با دود و مود و سر و صدا از لوله ي اگزوز و اين رديف صوبتا.بعدنياتش يه نفسي مي كشه, يه غر و غري مي كنه, يه نمه اي هم به اون نقشه پقشه هاي تو داشبورتش چش مي اندازه, دوباره گازش و تيز مي كنه د برو كه رفتي.

به جون شوما حرف نداره اين روغن سوزي و ريپ و پمپ بنزين و سرويس هاي بين راهي.
———————

بعضي آدم ها دوباره و دوباره خودشون و حالت هاي روحي شون رو دوره مي كنند. انگار يه سناريو رو دوباره از اول بنويسي, تقليد سناريوي قبل, منتها اسم قهرمان ها رو جاي مهين بگذاري شهين و جاي تقي بگذاري نقي. انگار كه همون يك داستان رو بتوني بنويسي و دلت خوش باشه كه چون شهين شد مهين و تقي شد نقي, آخر داستان فرق مي كنه و بشيني به اميد آخر داستان.
خوب حكايت همينه.
براي خيلي ها مهم آخر داستان نيست. اصلا صفحه ي آخر رو از همون اول خونده ان, يا بهتر بگم طرحش رو دارند و خودشون نوشته اندش, ولي مسلما براي قهرمان داستان, براي شهين يا مهين يا تقي يا نقي, داستان حسابي جذاب ميشه. به خصوص كه نويسنده ي داستان صد بار روي همون داستان كار كرده باشه و نمايشنامه رو عالي كارگرداني كنه.
گاهي هم قهرمان داستان سمجه, توي تمام داستان هاي بعدي رد پاي خودش رو جا مي گذاره و هيچ جوري از كول آفريننده ي داستان پايين نمياد.
مهم هم نيست.

———————

چند شبيه خواب هاي آشفته اي مي بينم. چرا؟ نمي دونم. بديش اينه كه روز بعدش حسابي آشفته ام.
اين هم مهم نيست.
———————

ب…له.. رسيديم به اصل داستان.
جونم واستون بگه كه همين ديگه. كار و كار و كار و كار…عين خل ها. وقت كم ميارم. از كارهاي مورد علاقه ام* نمي تونم بزنم. متاسفانه تعدادشون هم زياده خيلي. منتها از كارهاي مورد علاقه ام نمي تونم پول در بيارم. مشكلم هم همينه.
زندگي ايده آلم اينه:
هفت روز هفته كار و كلاس و كار و كلاس و كار و كلاس. رقص و ورزش و كلاب و آبجو و كتاب و كار و كلاس و كار و كلاس. تقريبا نمي تونم يه جا بيكار بشينم. پا مي شم و انگار زيرم راحت نباشه* عين جرقه مي پرم اينور و اونور!!!

وقتي هم اينجور نباشه و حس عقب موندگي كنم, عين لاك پشت افسردگي مي گيرم بد جور.

حالا, از اول چرت و پرت هاي اين لاگ تا حالا تنها مطلب مهم قابل ذكر اينه:
دو تا تشكر به گل آقا بدهكارم.
۱) من رو تحمل مي كنه. همه چيز خوبي هستم الا همسر خوب. ولله فكر كنم گل آقا هنوز به من به چشم دوست دخترش نگاه مي كنه. خيلي زن و شوهر نيستيم هر چي فكر مي كنم. اصلا با اين مدل زندگي, من همسر نمي تونم بشم. گاسم گل آقا همين جوري بيشتر دوست داشته باشه. چه مي دونم. شوهر به اين خوبي رو من از كجا پيدا كردم خدا مي دونه.

۲) داره صبح ها من رو زود از خواب بيدار مي كنه. همين طوري اگه پيش بره برسونيم به ساعت شش و نيم صبح, من كلي در زندگيم خوشحالتر مي شم. راه حلش هم خوبه. صبح بيدارم مي كنه و براي اين كه چشم هام عين كركره دوباره بسته نشه قبل از اين كه بفهمم چي شده صاف مي فرستتم توي حمام. خود به خود آب كه مي ريزه روي كله ام چشم هام باز مي شه و ديگه خوابم نمي بره. اون هم ياد گرفته چطوري بامن تا كنه ديگه.**

توضيح:
*گاهي وقت ها كه نمي تونم يه سري اصطلاحات رو به كار ببرم در صورتي كه تنها اصطلاحاتي هستند كه كل معني رو مي رسونند فكر مي كنم كاش يه پسر مجرد بودم!!! بابا اصطلاح بي تربيتي است, خيلي هم بي تربيتي است ولي آي به درد اين مفهوم مي خوره. به جاش مجبور شدم بگذارم “كارهاي مورد علاقه ام”. لعنتي
** حكايت جالبي هست در باب باز شدن چشم و زرنگ شدن انسان. باز هم به علت رعايت ادب اجتماعي نمي تونم تعريفش كنم. گاسم خودتون بلدش باشين.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

کودک نقاش

Posted by کت بالو on October 24th, 2004

لباسی خواهم پوشید
به رنگ تمام آب نبات چوبی های دنیا

مو هایم را با دو روبان قرمز
دمب موشی خواهم کرد

با بزرگترین پاک کن صورتی عطری
که عکس کوچولوهای جهانگرد را
روی برچسبش دارد
و بوی فانی فیس می دهد
تمام ناپاکی هایی را که
بر ذهن ام نقش بسته اند
پاک خواهم کرد

باز مدادهای کندم را
با بهترین تراش های آهنی
تیز خواهم کرد
روی قالی های مادر بزرگم
که پر از باغ های گل است
به رو دراز خواهم کشید
و باز دنیا را از نگاه چشم های کودکانه ی براقم
نقش خواهم زد

شش رنگ ساده ی مداد رنگی
و یک برگ سپید
برای تمام نقش های من
کفایت می کنند

کلبه ای خواهم ساخت, سفید
با یک باغ گل: سرخ و صورتی, چمن:سبز, شاپرک: سرخ و زرد و سبز
دو لکه ابر:سفید, خورشید:زرد,
و یک زمینه ی آبی آسمان
و رودی که بر پهنای کاغذ جاری است:آبی

و کودکی سفیدکه
تمام سال های بر او گذشته را
از روی طناب های بازی
به عقب می پرد

و پرنده ای با سیاه ترین مدادم, مشکی
که بال می زند و
ازلبه ی آسمان سفید بی آلایش کاغذ
بیرون می پرد

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امیددیدار

زندگی

Posted by کت بالو on October 24th, 2004

نقاش که باشی وقت تنهاییت می شینی و احساست رو نقش می زنی.
نقاشی یکی از کارهاییه که هیچ وقت در زندگیم نتونستم خوب انجامش بدم. راهنمایی که می رفتم سر امتحان نقاشی تقلب می کردم. مدل می بردم و کاغذ رو می انداختم روی مدل و از رو می کشیدم. یک بار هم دو تا از دوست هام که نقاشی شون خوب بود برام تمام میوه های توی ظرف میوه ی نقاشی رو سایه زدند!!!
عوضش عاشق انشا نوشتن بودم. به لحظه ای سه صفحه سیاه می کردم. تخیلی, احساسی, منطقی,…هر چی. حرف واسه گفتن کم نمیارم.

حالا وقت های اضافه رو می خونم و می نویسم و می رقصم. وقت های اضافه رو که نه, در اصل هر وقت که نیاز به ثبت کردن و بیرون ریختن خودم دارم این سه تا کار رو می کنم. کارهای قشنگی هستند.

خیلی وقت ها وسوسه می شم برم توی غار تنهایی ام, روزها و ماه ها و سال ها, و کار کنم و بخونم و بنویسم و آواز بخونم و برقصم و شنا کنم و…
آدمی عجیبه. کاری رو می کنه که تعریفش رو هم نمی دونه. زندگی می کنه, در حالی که فقط یک حسه. اصولا در محیطی که نمی شه منطقی مفهومی رو تعریف کرد,مفهومی مثل زندگی, چرا باید بر پایه ی منطق زندگی کرد؟

جالبه. دنیای تضاد..و تضاد..و تضاد..منطق و زندگی و حس…و تلفیق تمام این تعریف نشدنی ها اینقدر زیباست که یک تاریخ و یک دنیا بر اساسش شکل گرفته و همه ی ما اینقدر با تمام جزییات دوستش داریم.

اگه نقاش بودم زندگی رو به شکل یک عالمه رنگ های در هم و برهم می کشیدم, با یک زن برهنه بلورین نورانی به نشانه ی عصاره ی زایندگی و عصاره ی زندگی, و دستهایی که کفشون درخت ریشه دوانده و سبز شده, و پایین تر یک کودک, دختر با موهای هزار رنگ که انتهای مو به شکل آبشار در میاد, و آن سوتر, فرای مرزهای کادر نقاشی, سیاهی مطلق مطلق , هیچ هیچ هیچ. که اگر در تصویر زندگی صورت مرگ موجود نباشه, زندگی هرگز درک شدنی نخواهد بود.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

زنان بدون مردان, مستی

Posted by کت بالو on October 23rd, 2004

بعد از حدود ده سال دوباره کتاب زنان بدون مردان رو پرینت گرفتم و دارم می خونمش.
هر دوبار خیلی از کتاب خوشم اومد. جالبه که دقیقا همون حسی رو از کتاب دارم که ده سال قبل داشتم.

انگار با دونه دونه ی زنهای توی کتاب زندگی کرده باشم. یا بهتر از اون درست مثل اینه که قسمتی از هرکدوم از زنها رو در خودم داشته باشم.

ملموس ترینشون زرین کلاه است.زنی که بعد از چند سال فاحشه گری دیگه سر مردها رو نمی دید. فهمید که وقتش رسیده که غسل کنه, نماز بخونه, ذکر بگه و دعا کنه و بعد…به پای اولین مردی افتاد که بعد از مدت ها می دید که سر داره.

نفر بعدی مونس هست و مرگ و تولد مجددش, و این جملاتی که می گه: “البته بدبختانه هنوز دوره ای نیست که زن تنها سفر برود. یا باید نامریی بشود یا باید چشمش کور در خانه بماند. با این حال چون زن هستم بالاخره باید در خانه بمانم. منتهی شاید بشود یک مقداری جلو برویم بعد بچپم توی یکه خانه ی دیگر. همین طوری شاید بتوانم به سبک لاک پشت دنیا را گشت بزنم.”

فایزه که بزرگترین نگرانی اش از دست دادن بکارت و بی شوهر ماندن هست, و مهدخت که تصمیم گرفت خودش را بکارد و درخت شد.
و دست آخر زنی که دنیا را گشت و گشت و هفت سال در بیابان راه رفت و رفت تا بالاخره آدم شد.

مهم حرکت این زنهاست به سمتی که دوست داشتند , و زمانی که برای هر کدوم وقت “حرکت” رسید, تمام قیود خانواده و اجتماع رو پشت سر گذاشتند و حرکت آغاز کردند.و…هر کدوم رسیدند, به جایی که می تونستند و متفاوت با جای قبلی بود.

کتاب بی نهایت زیباست, خصوصا برای خانم ها, فوق العاده ملموس و قابل درک و با بیان فوق العاده و پر از استعاره. شک دارم آقایون بتونند این کتاب و شخصیت های کتاب رو لمس و درک کنند.شاید هم بتونند, من که هیچ وقت آقا نبودم!!
————————————-

گاهی وقت ها فرصت پیش میاد که آدم مست بشه, مست مست, و وقت مستی بدونه که بهتره هیچی نگه و کامل سکوت کنه, اونوقت یک بار فرصتی دست بده و کسی باشه که آدم بدونه می تونه راحت راحت توی مستی باهاش حرف بزنه. و بعد…بامداد بعدش فکر کنه که نکنه بهتر بود باز هم ساکت می موند و هیچی نمی گفت.
————————————-

به خدمت همگی عرض شود که صبح نشاط انگیزی است. فرصت رو برای لذت بردن از دست ندید.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امیددیدار

اعترافات

Posted by کت بالو on October 22nd, 2004

امروز مارتين ساعت ۴:۴۵ وقت كشيش داره!!!!

مي خواد بره اعتراف و ازدواج كنه!!!

بي اختيار ياد تمام گناهاني افتادم كه مارتين كرده. عكس هاي سكسي كه داره به علاوه ي استريپ بارهايي كه رفته!!! به علاوه ي اين كه قبل از ازدواج با ايوانا (تنها دوست دختري كه از سه سال قبل تا حالا داشته) سانفرانسيسكو رفته اند. اگه آدم نكشته باشه و تجاوز و دزدي و كلاهبرداري هم نكرده باشه اينها تنها گناهانش هستند كه من و بقيه ي همكارها خبر داريم.

ياد داستان دزيره افتادم كه مي خواست بره پيش كشيش براي اعتراف به گناهانش قبل از ازدواج. ليست گناهانش رو نوشته بود. منتها توي شلوغ پلوغي گمشون كرد و نمي تونست پيداشون كنه.

خدا رو شكر من اگه قرار به اعتراف بشه به ليست نياز ندارم. چند قلم عمده و چند قلم ريزه ميزه. منتها مشكل فقط اينه كه گناه طبق تعريف من با تعريف كشيش فرق مي كنه. بايد اعمالم رو بنويسم. يه جدول درست كنم و با كتاب هاي مرجع تورات و انجيل و قرآن بسنجم. يه ستون كت بالو هم درست كنم. براي هر كدوم از اون سه تا ستون هم دو تا ورژن باز كنم. سنتي و مدرن. مي شه هفت تا ستون. يه ستون قضاوت جامعه هم باز كنم. به علاوه ي يه ستون نهم به نام “روايات ائمه و رساله ي مراجع عظام ” اونوقت جلوي هر كدوم از اعمالم بنا به اين كه طبق كدوم يكي از مراجع گناه بوده علامت بگذارم و بدم دست كشيش. يه كپي هم به آدرس خدا ارسال كنم. فقط اينجوري مي تونم دسته بندي كنم و خيالم راحت مي شه.

ولي آي دوست داشتم جاي كشيش باشم. يا برم يه گوشه موشه قايم شم و ببينم گناهان مارتين خره چي بوده. به نظرم خيلي كيف مي ده.
مي گم يكي از اون ميكروفون هايي كه مي چسبه به لباس, دم دستتون دارين؟ مي شه تا قبل از ساعت ۴ بعد از ظهر به من برسونينش؟ مي خوام بچسبونم به لباس مارتين و اعترافاتش رو بشنوم!!!

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار