يه شروع تازه
ماجراهای کت بالو و خودش October 26th, 2004آقايون و خانوموني كه شوماها باشين, اين كت بالو چاكرتون هر چند ايومي يه بار انگار كه باك بنزين اش خالي بشه, يه سري ريپ مي زنه. يه چن روزي با روغن سوزي كار مي كنه, با دود و مود و سر و صدا از لوله ي اگزوز و اين رديف صوبتا.بعدنياتش يه نفسي مي كشه, يه غر و غري مي كنه, يه نمه اي هم به اون نقشه پقشه هاي تو داشبورتش چش مي اندازه, دوباره گازش و تيز مي كنه د برو كه رفتي.
به جون شوما حرف نداره اين روغن سوزي و ريپ و پمپ بنزين و سرويس هاي بين راهي.
———————
بعضي آدم ها دوباره و دوباره خودشون و حالت هاي روحي شون رو دوره مي كنند. انگار يه سناريو رو دوباره از اول بنويسي, تقليد سناريوي قبل, منتها اسم قهرمان ها رو جاي مهين بگذاري شهين و جاي تقي بگذاري نقي. انگار كه همون يك داستان رو بتوني بنويسي و دلت خوش باشه كه چون شهين شد مهين و تقي شد نقي, آخر داستان فرق مي كنه و بشيني به اميد آخر داستان.
خوب حكايت همينه.
براي خيلي ها مهم آخر داستان نيست. اصلا صفحه ي آخر رو از همون اول خونده ان, يا بهتر بگم طرحش رو دارند و خودشون نوشته اندش, ولي مسلما براي قهرمان داستان, براي شهين يا مهين يا تقي يا نقي, داستان حسابي جذاب ميشه. به خصوص كه نويسنده ي داستان صد بار روي همون داستان كار كرده باشه و نمايشنامه رو عالي كارگرداني كنه.
گاهي هم قهرمان داستان سمجه, توي تمام داستان هاي بعدي رد پاي خودش رو جا مي گذاره و هيچ جوري از كول آفريننده ي داستان پايين نمياد.
مهم هم نيست.
———————
چند شبيه خواب هاي آشفته اي مي بينم. چرا؟ نمي دونم. بديش اينه كه روز بعدش حسابي آشفته ام.
اين هم مهم نيست.
———————
ب…له.. رسيديم به اصل داستان.
جونم واستون بگه كه همين ديگه. كار و كار و كار و كار…عين خل ها. وقت كم ميارم. از كارهاي مورد علاقه ام* نمي تونم بزنم. متاسفانه تعدادشون هم زياده خيلي. منتها از كارهاي مورد علاقه ام نمي تونم پول در بيارم. مشكلم هم همينه.
زندگي ايده آلم اينه:
هفت روز هفته كار و كلاس و كار و كلاس و كار و كلاس. رقص و ورزش و كلاب و آبجو و كتاب و كار و كلاس و كار و كلاس. تقريبا نمي تونم يه جا بيكار بشينم. پا مي شم و انگار زيرم راحت نباشه* عين جرقه مي پرم اينور و اونور!!!
وقتي هم اينجور نباشه و حس عقب موندگي كنم, عين لاك پشت افسردگي مي گيرم بد جور.
حالا, از اول چرت و پرت هاي اين لاگ تا حالا تنها مطلب مهم قابل ذكر اينه:
دو تا تشكر به گل آقا بدهكارم.
۱) من رو تحمل مي كنه. همه چيز خوبي هستم الا همسر خوب. ولله فكر كنم گل آقا هنوز به من به چشم دوست دخترش نگاه مي كنه. خيلي زن و شوهر نيستيم هر چي فكر مي كنم. اصلا با اين مدل زندگي, من همسر نمي تونم بشم. گاسم گل آقا همين جوري بيشتر دوست داشته باشه. چه مي دونم. شوهر به اين خوبي رو من از كجا پيدا كردم خدا مي دونه.
۲) داره صبح ها من رو زود از خواب بيدار مي كنه. همين طوري اگه پيش بره برسونيم به ساعت شش و نيم صبح, من كلي در زندگيم خوشحالتر مي شم. راه حلش هم خوبه. صبح بيدارم مي كنه و براي اين كه چشم هام عين كركره دوباره بسته نشه قبل از اين كه بفهمم چي شده صاف مي فرستتم توي حمام. خود به خود آب كه مي ريزه روي كله ام چشم هام باز مي شه و ديگه خوابم نمي بره. اون هم ياد گرفته چطوري بامن تا كنه ديگه.**
توضيح:
*گاهي وقت ها كه نمي تونم يه سري اصطلاحات رو به كار ببرم در صورتي كه تنها اصطلاحاتي هستند كه كل معني رو مي رسونند فكر مي كنم كاش يه پسر مجرد بودم!!! بابا اصطلاح بي تربيتي است, خيلي هم بي تربيتي است ولي آي به درد اين مفهوم مي خوره. به جاش مجبور شدم بگذارم “كارهاي مورد علاقه ام”. لعنتي
** حكايت جالبي هست در باب باز شدن چشم و زرنگ شدن انسان. باز هم به علت رعايت ادب اجتماعي نمي تونم تعريفش كنم. گاسم خودتون بلدش باشين.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار
October 26th, 2004 at 10:49 am
از دستت مردم از خنده. گل آقاي گل…خدا صبرت بده. (شوخي بودها. مي دونم كت بالو خيلي گله).
انشالله به زندگي ايده آلت برسي.
October 26th, 2004 at 11:03 am
نچ خواهر من نفهمستم اوتا اصطلاح چی بود واسه اینکه از دنیا عقب نیوفتم بیا و خواهری کن و بگو!
October 26th, 2004 at 11:34 am
سلام … تنها نیستی، بنزین من هم تمام شده البته شانس هم هست که اگر تمام نمیشد امروز منفجر میشدم …
اخرش که یکیست، بنظر من هم آخر مهم نیست، بلکه راه مهم هست ….
ای داد بیداد … یک شب که امروز صبح بود اما با این فرق که بلند شدم یادم رفت چه خوابی دیدم و آشفته نیستم … کم حافضگی هم گاهی خوب هست :-)..
منکه بعد از مدتها کار پیدا کردم و اما همان ساعت اول استفاء دادم… مردتیکه منو استخدام میکند و به اونیکی چیزی نمیگوید و او امروز بکار میاید و بعد از یک ساعت یکنفر دیگر را میفرستد که ازین به بعد من کار میکنم و به اون احتیاج ندارد، بدبخت میخ موند و وقتی فهمید که من دیروز چه ساعتی استخدام شدم …اخ داستان دارد و تعریفش اعصاب خورد کن هست و دیدی یکهو بدون بنزین هم منفجر شدم..خلاصه یک مشت فالانژ و نژادپرست ….خلاصه درین بیپولی و منو عدالت طلبیم … من هم رفتم ..متاسفانه پول هم ندارم تا کار موردعلاقم را انجام دهم ….دو تا سه هفته هست که عکس پکس ظاهر نکردم …
October 26th, 2004 at 12:10 pm
همكاري داشتم كه اصليتشون آلماني بود ولي اينجا (كانادا) بدنيا آمده بود. تعريف ميكرد كه يكروزي با يكي از دوستانش كه آن هم اصليت آلماني داشته با يك نفر سر يك جراياني بگو مگوشون ميشه و دوستش شروع ميكنه تند تند فحش آلماني به يارو دادن – ظرف هم هاج واج فقط نگاه ميكنه و هيچي صداش در نمي ياد! از آنجا كه ميان بيرون رفيق ما ازش ميپرسه – فلاني حالا چرا به آلماني بهش فحش ميدادي؟ طرف ميگه: آخه اين تنها راهي بود كه ميتونستم احساس خودم برسونم و خودم را تخليه كنم!
وقتتون خوش خوشك!
همانطور كه گفتي بعضي اصطلاحات را نميشه با جملات ديگه اي جايگزين كرد.
نكته: اگر شما در همچين موقعيتي خداي نكرده گير كرديد. از فحش فارسي دريق نكنيد! چون خوب جواب ميده!! بخاطر اينكه طرف مقابل هيچ كلو (clue) نداره كه شما داريد چي بهش ميگيد تا جوابتون را بده! و از صحبت كردن واميسته!
October 26th, 2004 at 12:43 pm
سلام ..نگران نباش … کمی عصبانی شدم و از کار آمدم بیرون… به احتمال زیاد جریمه میشوم، چونکه وقتی صاحبکار مجاز هست قرارداد را بشکند و کسی نمیتواند کاری کند و البته اگر کارکن قرارداد را عمل نکند به احتمال جریمه میشود…بیخیال اینهم میگذرد و کمی دوباره بدو بدو تا کاری گیر بیارم و امیدوارم حداقل روز اول زورآزمایی نشود 🙂
October 26th, 2004 at 1:01 pm
من هم كلي خنديدم….
October 26th, 2004 at 2:40 pm
Dont worry Kathy
We all have moments like that
😉
October 26th, 2004 at 3:16 pm
kathy
I have just updated but my weblog is at the end
Please
hehehehehe
October 26th, 2004 at 4:02 pm
من هنوز در فكر ستاره و دوستاره هستم…
October 26th, 2004 at 4:24 pm
دختر خوب صبح كه پاميشي يك ليوان گنده شيروعسل داغ بخور . يك تخم مرغ عسلي دبش هم با نون داغ روش بايد يك كم جون بگيري . حالا كي اينها را بايد درست كنه يا توي ماشين در حال رانندگى بايد بخوري نمي دونم؛ خلاصه اين ها از بس كه جون نداري اتفاق ميافته . فيلم هاي ترسناك هم شب ها نگاه نكن يه جوشانده هم بخوري ديگه آآآآ راحت ميخوابي. بعد به اون شوهرت هم برس نكنه سر اين كارات هوو موو بياره سرت . ننه اين همسايه ها رو ميبينه كه رناشون انقده به سر و زندگى ميرسن يه وقت هوايي ميشه. حالا مادر من گفتم ها رقص و ورزش و كلاب و آبجو و كتاب و كار و كلاس درس كه نشد زندگي … كوكب خانم رو نديدي؟ همين كار رو كرد بدبخت شد . اسمشو گذاشته بود كوبا جون هي ميرفت ميشست اين قهوه خونه مش قربون با تلويزيون و دكمه هاش ور مي رفت و ميگفت خبر پخش ميكنه نمي دونم چي چي بولاق مينوشت لولاگ مينوشت آخرش شوهرش طلاقش داد … خلاصه من گفتم ننه بيگانه …
October 27th, 2004 at 12:26 am
اتفاقا اين بنزين تموم كردن چندان بد نيست چون انموقع وبلاگت تكراري مي شد…هر روز مي امدي مي نوشتي رقص و ورزش و كلاب و آبجو و كتاب و كار و كلاس درس و حوصله خودت و بقيه سر مي بردي…..اتفاقا بايد يك مدتي از اينها دور باشي تا قدرشون بدوني ….مزش هم بيشتر مي شود…موفق باشي
October 27th, 2004 at 3:51 am
August 12, 2004
احتمالا زبان انگليسي را در حد شكسپير بلدم در مقايسه با زبان فرانسه و خنده
ديروز ما در مقايسه با بادها قد بلندتري داشتيم و خنده
گمانم اين جور كه ايران هي عقب عقب ميرود
ما روزي
به پادشاهي هخامنشيان برسيم و خنده
پسري كه ميخواست از شما حرفي به يادگار
كف دست عصر هاش داشته باشد
از آنور آبها
بيست و چند ساله…
Au revoir
October 27th, 2004 at 3:56 am
شرمنده كه دو بار شد!!
حذفشون كنين
October 27th, 2004 at 2:50 pm
سلام،
خبري نيست، مي دوني كه “آنرا كه خبر شد خبري باز نيامد”. پاينده باشي.