1) امروز صبح وقت دکتر دندانپزشک داشتم. یه کمکی, فقط یه کمکی حال نداشتم. ترجیح دادم نرم. زنگ زدم و کنسل کردم. گل آقا پیشنهاد داد که به جای من اون بره. خدا از شوهری کمش نکنه. در آستانه ی ششمین سال این از کمک های بزرگی بود که به من کرد که احساس عذاب وجدان نکنم. هر وقت یه قرار رو کنسل می کنم حسابی عذاب وجدان می گیرم. خصوصا وقتی از دلیل اصلی اش مطمئن نباشم. مطمئن هستم که امروز یه کم حال نداشتم و سختم بود. اما ته دلم فکر می کنم نکنه که از تنبلی بود یا …شایدم از ترس!!!!!
از طرف دیگه وقتی به دردهایی مثل انواعی که آدم توی سلمونی متحمل می شه فکر می کنم به این نتیجه می رسم که خیر..قطعا و مسلما از ترس نبوده. فقط..دقیقا بی حال بودم.حالا دیگه مطمئنم.
—————————————————
2) کار کردن برای دیوید عالمی داره. این دیوید دوست داشتنی توی تیم جیمی مدیر پروژه بود. همونه که روی میزش یه تقویم سکسی داره و عکس های تقویمه دست آقایون تیم می چرخه. هر کدوم یکی دوتاش رو زده اند روی میزکارشون که یه وقت از قافله عقب نیفتند و مردی شون زیر سوال نره. (شورش دارم می کنم ها. از بیست و خرده ای نفر فقط چهار پنج تا بی تربیت هاشون این کار رو کرده اند). بعد که دو تا تیم دیگه از دل تیم مون در اومد, جیمی شد رئیس یکی دیگه از اون تیم ها و دیوید یه پله پرید بالاتر و جای جیمی رو گرفت. حالا من بین این دو تا شراکتی استفاده می شم!!!! می تونم سر بخورم توی تیم جیمی یا توی تیم دیوید.
از جیمی همیشه خجالت می کشیدم. احترام خاصی براش قائل بودم. با وجود تمام (گلاب به روتون) f ها و bs هایی که سر میتینگ ها عین نقل ونبات استفاده می کرد, هیچ وقت نتونستم کوچکترین شوخی باهاش کنم.
حکایت دیوید اما فرق داره. اولش که اومده بودم تا هفت هشت ماه نمی فهمیدم چی می گه اینقدر که تند حرف می زد. حالا ولی خیلی خوبه. می فهمم. و…به خاطر روحیه ی طنزش حسابی می شه باهاش شوخی کرد. بفرمایید:
حکایت اول کتبالو و دیوید:
یه اشتباه اساسی روی سه تا از محصولاتی که دو سال پیش رفته بودند توی مارکت کرده بودم. درست چپرو ی کاری که باید انجام بشه رو از تولید کننده خواسته بودم که انجام بده. دوباره که رفتم و استاندارد ها رو خوندم دیدم که دقیقا چپرو بوده. محصول دیگه ای از یکی از همون تولید کننده ها دستمون اومده. جوری نرم افزارش رو نوشته اند که کار غلطی رو که من روی محصول قبلی خواسته بودم انجام بده. من هم بهشون گفتم که این کار اشتباهه و باید درست برعکس انجام بشه. اونها هم ایمیل فرستاده بودند برای دیوید و گفته بودند که روی محصول قبلی درست برعکس این حرف رو زدین. حرفتون رو بزنین بدونیم می خواین ما به چه سازی برقصیم. دیوید ایمیل رو فرستاد برای من و گفت کتی, کامنت بده.
من هم یه ایمیل با عنوان confession فرستادم برای دیوید و براش شرح دادم که استاندارد رو اشتباه فهمیده بودم و اشتباه کرده بودم.
آزمایشگاهی که من معمولا توش کار می کنم هفت طبقه از دفترم -که دفتر کار بقیه ی تیم هم اونجاست- پایین تره.یک ربع بعد از ارسال ایمیل دیدم دیوید اومده پایین دم در آزمایشگاه. اجازه گرفت و اومد تو, با یه لیوان آب و پرینت ایمیل من توی دستش. توی اون هول هول کاری که همه چی قر و قاطیه می گه اومدم اینجا اعترافاتت رو گوش کنم, این هم آب مقدسه. آوردم برای بخشایش گناهانت!!!!
حکایت دوم کت بالو و دیوید:
از یه شرکت تولید کننده اومده بودند که در مراحل رفع اشکال محصولاتشون اونجا باشند و تندی رفع اشکال کنن که محصول زودتر بره توی مارکت. دیوید هم اومده بود توی ازمایشگاه. دو تا آقاهه ی اون شرکته کره ای بودند -طفلک ها اصلا خوشگل و خوش تیپ نبودند-. آزمایشگاه خیلی گرم شده بود. وقتی اون دو تا آقاهه از آزمایشگاه رفتند بیرون هوای آزمایشگاه رفت رو به خنک شدن.
دیوید: Kathy, isn’t it much better now?
کتبالو: Yes, I think so.
دیوید: How come?
کت بالو: Well, you know what? I suppose the two men here were so hot!!!
دیوید: Kathy, you really made me disappointed, I thought you had much higher standards, this is why I never dared to even speak to you!!!
کت بالو: What do U mean?
دیوید: I mean, do you really think they are hot? If so I should think about some training courses for you to give you higher standards. You are my employee, and ..compare yourself to me. With such high standards, and you..I got really disappointed.
فرداش رفتم بالا می بینم روی میز کارم عکس یه پیرمرد کج و کوله با دهن باز و کچل و …خلاصه افتضاح هست. بالاش هم دیوید برام نوشته, For an employee with high standards.
—————————————
3) بعضی آدم ها هستن که از لابه لای کلمه ها چیزی بیشتر از کلمات رو می فهمند. از اینطور آدم ها, که باهوش هستن و راه رو هم به خطا نمی رن واقعا خوشم میاد. یه جوری من رو مجذوب خودشون می کنند.
این آدم ها معمولا اولا باهوش هستند و ثانیا ادم رو خیلی دوست دارند.
——————————–
4) گویا جریان دخترک سیزده ساله و حکم سنگسارش درسته.گرچه که امیدوار بودم اونچه توی نظرخواهی من نوشته شده راست باشه و این موضوع واقعیت نداشته باشه. من پتیشن رو امضا کردم. اصولا با اعدام مخالفم. اعدام چاره ی هیچ چیز نیست. چه برسد به این که دخترک سیزده ساله باشه و جرمش ارتباط جنسی!! در موردش بعدا به تفصیل حرف می زنم.
اطلاعات بیشتر اینجاست.
———————————-
5) یه درخواست کمک توی کامنت من و چند تا وبلاگ دیگه نوشته شده. لینکش اون پایین پایین است. این راه حل های پیشنهادی من است:
اینطور که فهمیدم این خانم دانشجو هستند. می تونین به مرکز مشاوره ی دانشجویی مراجعه کنید. خیابون ادوارد براون روبروی در غربی دانشگاه تهران. وسطهای خیابون ادوارد براونه تقریبا و ضلع شمالی. اونجا با این موارد زیاد برخورد دارند, با کسانی که از مشاوره امتناع می کنند. حداقل اونها می تونند بهتون بگند برای دختر خانم چکار کنید.
بهترین دکتر روانپزشک تهران هم دکتر سهامی هست. بسیار باهوش و ورزیده است. توی خیابون وزرا, خیابان 16. اون هم بهتر از هر کسی می تونه راهی جلوی پاتون بگذاره.
راستش من به هردو تای اینجا ها مراجعه کرده ام و از هر دو جا خیلی راضی بودم. خیلی زیاد. بقیه …در موردشون حرف نزنیم بهتره. مشاوره هوش سرشار نیاز داره و بی تعصب بودن و دلسوزی. و این دو جا کارشون رو بلدن.
اگه کسی نظر و پیشنهاد دیگه ای هم داره بگه لطفا.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار
Read the rest of this entry »