استاد

Posted by کت بالو on October 12th, 2004

هفته ي پيش سه روز اول هفته رو يه دوره ي آموزشي داشتيم. يه استاد از يه شركتي از مونترال اومده بود كه درسمون بده.

كلاس كه شروع شد طبق معمول هميشه اول همه خودمون رو معرفي كرديم و يه خلاصه اي از كارمون گفتيم. بعد هم مثل هميشه من در تمام مدت كلاس حرف زدم و از استاد سوال كردم و اينها.
با همكار هام توي كلاس بوديم و اونها به استادمون گفتند كه تو كه مال مونترال هستي و فرانسه بلدي مي توني با كتي فرانسه حرف بزني. استاد محترم هم ازم پرسيد كه چقدر بلدي و اين حرف ها (در ضمن تصحيح مرتبه ي قبل: ترمي كه من رو نشوندند advance2 نيست و intermediate2 است. حالا چطور خانمه به من اونجوري گفت نمي دونم. ۵ تا intermediate ديگه و ۷ تا advance دارم تا به ته كلاس ها برسم.) خلاصه من هم براش توضيح دادم تا موقع نهار.

وقت نهار آقاي استاد بهم گفت كه اگه دوست داشته باشم مي تونيم شام رو با هم بخوريم, هر رستوراني كه من خوشم بياد, و با هم فرانسه حرف بزنيم. اون روز خيلي مريض بودم. معذرت خواهي كردم و گفتم امشب خيلي مريض هستم و توضيح دادم به خاطر كلاس هاي طاق و جفتي كه غروب ها دارم نخواهم تونست كه استراحت كنم. ازم پرسيد چه كلاس هايي مي رم. بهش گفتم كلاس فرانسه دو تا سه روز در هفته و رقص هم يك روز در هفته.

بعد از كلاس ازم پرسيد چه رقصي مي كنم. من هم براش توضيح دادم. گفت كه اون هم همون رقص ها رو كلاس مي ره. ازم پرسيد با كي كلاس مي رم گفتم با شوهرم. بهم گفت كه اگه دوست داشته باشم و وقت داشته باشم مي تونيم يكي از اين سه شبي كه اينجاست بريم و با هم برقصيم!!!! دوباره معذرت خواهي كردم و براش توضيح دادم كه به خدا مريضم.

روز بعدش سر كلاس كتاب فرانسه ام همراهم بود و داشتم تمرين هام رو توي ساعت هاي بين كلاس ها انجام مي دادم. بعد از كلاس ساعت ۵ اومد بالاي سرم و ازم پرسيد تمرين هام چيه. براش توضيح دادم كه حسابي درگير يه نامه هستم كه بايد به “آقاي شهردار” بنويسم و از يه چيزهايي شكايت كنم. اون هم نه گذاشت و نه برداشت, بهم گفت كه اگه بعد از رفتن اش از شركتمون مشكلي داشته باشم مي تونم برم هتلش -شماره ي اتاق و آدرس هتلش رو برام نوشت- و اونجا ازش اشكال هام رو بپرسم!!!!!

هيچي ديگه. مريض بودم ناجور. خيلي كارم زياد بود. بي حوصله بودم. آموزش هم داشتم. حسابي بد خلق بودم. ايشون هم كه بعد از رد پيشنهاد شام و رقصشون با كمال پررويي به من آدرس و شماره اتاق هتل رو مي دادند….!!!! چي مي گفتم. ازش تشكر كردم و توضيح دادم كه براي برطرف كردن اشكالات من معلم فرانسه ام كفايت مي كنه.

فرداش روز آخر دوره ي آموزشي بود. بر خلاف دو روز اول كه تمام مدت مثال هاش رو با من مي زد (مثلا من مي شدم راوتر, يا داراي آي پي آدرس مشخص, يا آنتن يا…) اين بار در تمام مدت دو ساعت اول كلاس اسم من رو هم نياورد. بعد اومده بالاي سر من دوباره و مي گه كه “كتي تو امروز همه اش من رو ignore مي كني.”. رفتار من با تو خوب نبوده؟ و بعد هم به زبان فرانسه بهم مي گه كه اميدوارم كه ديشب نيومده باشي هتلم. چون من هتل نموندم و رفتم بيرون!!!!!!

هيچي ديگه. الان كه به كل جريان فكر مي كنم كلي خنده ام مي گيره. به شخصه اگه برم يه شركتي واسه ي درس دادن, همون دو ساعت اول كارمند اون شركت رو به شام دو نفره دعوت نمي كنم. اگه دعوت شامم رو رد كنه به رقص دعوتش نمي كنم, اگه دعوت به رقصم رو رد كنه و توضيح بده كه متاهله ديگه به اتاق هتلم دعوتش نمي كنم. اگه دعوتش كنم وقتي كه نيومد فردا صبحش چنين چيز مسخره اي نمي گم. حالا…موضوع اينه. اگه چنين سناريويي پيش بياد هفته ي بعدش واسه اش ايميل نمي فرستم كه “My best student ever is really missed “.

بله..صبح اومدم سر كار. كلي هم كار دارم. جريانات هفته ي پيش رو هم كامل فراموش كرده بودم. بفرماييد. همين كه ميل باكس ام رو باز كردم ايميل اريك مي درخشيد!!!!!

ياد ايران مي افتم و اين كه هميشه مشكل داشتيم در نوع رفتارمون با آقايون كه چه كنيم كه نه سو تعبير بشه و نه متهم به افاده اي بودن بشيم. فعلا كه بعد از اين كه چند باري هم اين اتفاق اينجا با آقايون فرنگي تكرار شده مثل اين كه اينجا هم همين آشه و همين كاسه.

خلاصه ي موضوع كه به نظرم يه فشار روي اون دگمه ي ضربدر اون بالاي ايميل كفايت مي كنه. بي خيال كل جريان.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

تولد-با هم

Posted by کت بالو on October 11th, 2004

دو تا هدبه ابنجا اضافه شده.

اولیش اصل آهنگ “تولدت مبارک” که بلا خونده. دومیش هم آهنگ “با هم” گوگوش که گل آقا خیلی دوست داره. شعرش قشنگه. صدای گوگوش هم که واقعا قشنگه.

با هم می شه مثل ماه درخشید
می شه به زمین ستاره بخشید
با هم می شه تو روزای ابری
از گم شدن خورشید نترسید

با هم می شه آفتاب رو صدا کرد
پاک و معتبر مثل طلا کرد
با هم می شه سنگ بی صدا رو
با ناز ترانه آشنا کرد

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

بدرود, درود

Posted by کت بالو on October 10th, 2004

بیدار که شدم, حسی که ماهها بود از دست داده بودم, دوباره در من بود. یک اشتیاق بی انتها برای یک مکالمه با روحی که هرگز منطقی بر وجودش پیدا نکردم.
من فکر میکنم روحم مسمومیت ها را تا قبل از امروز صبح استفراغ کرده بود. صبح که بیدار شدم, نشان مسمومیت با من نبود. چشم های پف کرده و معده ی سنگین روحم دیگر آنجا نبودند.
به جای حس خستگی و بیماری و سنگینی و دلزدگی, همان حس سادگی, استغنا, عاشقی, کودکی,سبکی و پاکی ماههای دور امروز صبح با من بیدار شده بود.
بوی پاییز بود یا هر چیز دیگر, نمی دانم.
گویی باز درست به مکان و زمان گم کردن حس بازگشته بودم و ..در منتهای ناباوری و در بی نهایت هراس, حس هنوز آنجا بود. گویی درست در زمان و مکان گم شدنش منتظرایستاده بود تا من بازگردم و باز یابمش.
من باز با چشمهایی که همه چیز حتی گناه کبیره را زیبا می بینند به تمام هستی می نگرم, و به یاد می آورم که چگونه خودم را ببخشم, و به یاد می آورم حرف زدن با آنچه هر گز برهانی بر بودنش نداری چقدر سبکبارت می کند.

من امروز هرگز به دنبال به دست آوردن چیزی نیستم, که درست از این لحظه همه چیز با من است و از من آغاز می شود.

امروز با اشتیاق بی نهایت دوباره بی اختیار این کلمات را باز به خاطر آوردم:

ای پروردگار ما که در آسمانی
نام مقدس تو گرامی باد
ملکوت تو بیاید
اراده ی تو چنان که در آسمانها جاری ست برزمین نیز جاری شود
نان روزانه ی ما را امروز نیز به ما عطا فرما
گناهان ما را ببخش چنانچه ما نیز آنان را که به ماخطا کرده اند می بخشیم
ما را از وسوسه ها دور نگهدار
و از شیطان حفظ فرما…

و عجیب یک حس که بسیار آشناست, از ورای ماه ها در من می دود. می دود از پا تا به سر, و از سر تا به پا. و تمام وجودم را در سبکی روشن پوست شفاف شیرین عاشقی می پیچد. کاش می شد این حس را در دست هایم بگیرم و به تو تقدیمش کنم, که زیبایی بی منتهاست.

من تو را, و تمام دنیا را, همه با هم یک جا تجربه می کنم.
ایمان دارم, این لحظه ی شگفت, لحظه ی عزیمت, لحظه ی بازگشت یک مسافر به دیاری است که ماهها از آن دور بوده است.
اشتیاق, هیجان, شوق, که در چشم هایم آب می شود, تکامل یک مسافر و…بدرود من با تو, که یادت با تمام حس ها به یادگار در زادگاهم هماره جاودانه در کنارم خواهد ماند. دوست داشتنی, بی نظیر.

فکر می کنم درست این لحظه, باید با تو و با سرزمینت صمیمانه وداع کنم. پس بدرود ای ساکن سرزمین غریب, بازخواهم گشت؟ نمی دانم. اما این لحظه, گاه عزیمت است.همواره شاد باشی, که همواره به تو عاشق مانده ام و به یقین خواهم ماند.لیک لحظه ی عزیمت من درست حالا فرارسیده. پس بدرود…

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

كارگر كوچولوي خجالتي

Posted by کت بالو on October 8th, 2004

بعد از ظهرهايي كه زياد مونده ام سر كار هيچ چيز بيشتر از خنده ي معصوم و ابلهانه ي كارگري كه مياد اينجا رو تميز مي كنه شادم نمي كنه.
يه كارگر حدود سي ساله ي خندان و به شكل دوست داشتني اي شاد و كمي خجالتي كه هر دفعه مياد يه نگاه مي اندازه و اگه من توي آزمايشگاه باشم در رو باز مي كنه و مياد كه تميز كنه.

بهترين قسمت اين هفته همين بود كه امشب اينقدر موندم تا اين كارگر مهربون و عزيز اومد كه اينجا رو تميز كنه.

همين قدر مهربوني رو توي بعضي همكارهاي ديگه ام هم مي تونم ببينم. مثل هانگ كه به نظرم يه انسان خيلي خوبه, اما باهوش. بدي رو مي شناسه و نمي خواد به طرفش بره و شايد هم رفته اما براش عادت ثانويه نشده. به قول مارتين, هانگ is a real man. توانايي و امكانات هر كاري رو داره, اما انجامشون براش آرزو نيست. لااقل استنباط من اينه.

اما در مورد اين كارگر دوست داشتني, اين صورت خجالتي و مشتاق و شاد و ساده ي كم هوش و استعداد رو كه انگار تا حالا هيچ فكر بدي به مغزش خطور نكرده تقريبا در هيچ آدم ديگه اي اين دور و بر نديده ام.

كارهام تموم شد خدا رو شكر. باورم نمي شه ولي شد!!!! مي تونم از هفته ي ديگه دوباره ورزش و كتابخوني و خونه داري (دوست داشتم قيافه ي گل‌ آقا رو موقع خوندن اين كلمه ببينم. تقريبا از خونه دار شدن من نااميده شوهرم.) و كلاس رقص و بي نگراني وبلاگ آپديت كردن و خنده و شادي رو شروع كنم گوش شيطون كر.
چقدر زندگي شيرينه.
سرما خوردگي ام خوب شده. خسته هم خيلي نيستم. براي شب زنده داري آخر هفته آماده ام.
واه. عجب پنج روز مزخرفي بود.
واه. عجب لحظه ي شيرينيه, هرچند كه دارم از پشت درد و گردن درد مي ميرم.
نيم ساعت ديگه كار مونده و يه سر كوچولوي ۱۵ دقيقه اي فردا و …خلاص تا سه شنبه ي آينده.

يو..هو…
در دنيا خوشبخت تر و خوش حالتر از كت بالو پيدا نمي شه.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

پيوست: دهه. اين كارگر كوچولوي دوست داشتني انگار يه كمي زيادي خجالتيه. زير پاي من رو تميز نكرده. احتمالا چون خجالت مي كشيده بهم بگه از جام تكون بخورم!!!! ايناهاش, نتيجه اين كه كف زمين دو رنگه. همه جا سفيده ولي زير ميز و صندلي بنده سياه مونده. 🙁

عاطفه…

Posted by کت بالو on October 8th, 2004

عاطفه…

بدون شرح…

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

چهل تیکه.

Posted by کت بالو on October 7th, 2004

با احساست هدفت رو تشخیص می دی و با منطقت راه رو برای رسیدن بهش انتخاب می کنی, اونوقت می شی ترکیب احساس و منطق به احمقانه ترین شکل موجود.
منطق در خدمت احساس.
——————————————

شاید همین روزها از دست خودم خسته بشم, ولم کنم یه جایی و بگذارم برم.
——————————————

و..کی میگه “اینه چون عیب تو بنمود راست خود شکن آینه شکستن خطاست”
من می زنم توی ملاج آینه و خرد و خاکشیرش می کنم. آینه معیوبه به من چه.
(شوخی بود دوست محترم, به دل نگیر.)
——————————————–

می گه شام بریم بیرون, می گی نه. می گه بریم با هم برقصیم, می گی نه. می گه آدرس هتلم رو واست نوشتم, خواستی بیا. وقتی نمی ری فردا صبح بهت میگه امیدوارم دیشب نیومده باشی هتل, رفتم بیرون, نگران بودم نکنه اومده باشی و من نبوده باشم.
یه اصطلاحی داشتیم بین خودمون دوست ها می گفتیم کله ی بابای آدم دروغگو پلاستیک.
——————————————–

خسته ام. و…
زندگی همینه دیگه. قشنگه. خیلی قشنگه.
——————————————–

فردا در موردش فکر می کنم. فردا یه روز دیگه است. و قشنگترین چیز در مورد فردا اینه که هیچ وقت نمی دونی چی توی فردا منتظرته.
کاش فردا همه چیز قشنگتر باشه. رنگی تر. من هم از دست این بی حالی و خستگی مزمن حاصل از سرماخوردگی راحت شده باشم.شدم به بدمزگی خود خود شربت سینه.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

پیوست: سه تا دوست خیلی عزیز نگرانم شده اند و با آفلاین و ایمیل و تلفن از حالم جویا شده اند. مرسی دوستان عزیز. راستش واقعا خسته ام. این هفته تقریبا خودم رو از پا انداختم. بدترین وقت ممکن مریض شده ام. حتی نمی تونم یک ساعت از سر کارم بزنم که استراحت کنم. به خاطر مریضی و استراحت ناکافی و کار زیاد که باید حتما تا آخر فردا تموم بشه عصبی هستم. بله. حالم خیلی خوب نیست. اما از طرف دیگه هم نگرانی نداره چون که آخر هفته سه روز تعطیله و فرصت دارم برای استراحت. این سه روز آخر واقعا وحشی بودم. یک بی حوصله ی کامل و یک شیر غران واخمو. اما تقریبا مطمئن هستم که هفته ی دیگه دوباره خودم بر میگردم سروقت خودم و این دختره ی بی حوصله ی وحشی رو یه جایی دور و برای همین جمعه و شنبه می اندازمش دور.
خیلی دوستم داشتین. خیلی دوستتون دارم. راست می گم به خدا.

هدف-پوست اندازی- انشا

Posted by کت بالو on October 5th, 2004

این روزها درست عین گوشت کوبیده می مونم. سه روز و نصفی در هفته تا 9:30 شب کلاس دارم. طبق معمول هم که خدا رو شکر هنوز 5 روز در هفته کار می کنم. آخر هفته ها هم که توی خونه بند نمی شم. حالا سرماخوردگی و بی حالی رو هم به این لیست اضافه کنید. انشالله که همیشه سلامت و برقرار باشید, ولی دور از جون شما در حال حاضر یه گوشت کوبیده ای هستم که دومی نداره.

امروز دو تا دوره ی آموزشی با هم داشتم. آخرش هم چون نمی شد خودم رو نصف کنم, یکی اش رو ول کردم و با خیال راحت رفتم سراغ اون یکی که لازم تر بود.اما همون یک ربعی که سر دومیه نشستم یه مثالی زد که خیلی خوشم اومد.
بحث سر یکی از تکنولوژی ها بود و این که استانداردهاش هنوز قر و قاطیه و تبیین نشده. آقاهه گفت توی جلساتشون که رفتم دیدم هر کدوم براش مهمه که خطاهای دیگران رو بگیره و حرف خودش رو به کرسی بنشونه. من هم بهشون گفتم اینطوری به جایی نمی رسین. شماها همدیگه رو هدف گرفتین و تیرهاتون رو به سمت همدیگه نشونه می رین. در صورتی که باید یه هدف رو به دیوار آویزون کنین و همه تیرهاتون رو به سمت اون هدف نشونه یگیرین.
تعبیر جالبی بود. خیلی وقت ها توی بحث ها به آدم کمک می کنه. خیلی خوشم اومد.
—————————————

فکر می کنم دوره ی جدیدی از زندگی ام شروع شده. قر و قاطی از همه ی دوره های قبلی توش داره, در عین حال که یه قسمتی از هرکدوم از دوره ها رو هم دور نداره. نمی دونم همه ی آدم ها زندگی روحی شون همین قدر بالا و پایین داشته؟
سبکتر شده ام.مثل مار پوست انداخته ام. آهان..همین..به نظرم درست همین تعبیرش باشه. من هر چند وقت یه بار مثل مار پوست می اندازم. دوباره هم تکرار شده. تقریبا هم هر دو الی 4 سال یکبار اتفاق می افته. الان هم در آستانه ی یکی دیگه اش هستم. چیزی که از توش در میاد نه بهتره و نه بدتر. یعنی اصلا خوب و بد تعریف نداره که. فقط متفاوته.
—————————————

اون روزا, بعد از این که یک هویی, ناغافلی گذاشتی رفتی از پیشم, از حیرت که در اومدم,تازه به صرافت افتادم که ای وای, یه چیزی ام جامونده پیشت.

هرچی بعد رفتنت توی بساطم مونده بود, (گرچه چیزی نمونده بود), جمع و جور کردمش و راه افتادم.خسته ودرمونده بودم. توی راه با خیلی ها آشنا شدم.حرف دوستی که میشد, دوستی و یگانگی,شراکت توشه هامون, نوبت دل که می رسید, شرمنده و عرق ریزون, بهشون می گفتم که, تو کوله بارم به خدا هر چی بخواین پیدا می شه, به جز همین یه فقره. شما هم بی زحمت و بی گفتگو, مال خودتون رو همونجا نگه دارین. به درد من نمی خوره. و می موندم دوباره با نگاه و با کلام تلخ اون همسفرها, که مگه می شه آدم, اینقده سر به هوا, دل رو بده دست یکی و وقتی که اون یکی رفت, یادش بره پس بگیره.

کم کم از خجلت و شرم, به صرافت افتادم که قلب دل راه بندازم. ولی راستش رو بخوای,بدجوری ناشی بودم. اون دل تقلبی, بد جوری تو ذوق می زد. چندی هم با دلهای تقلبی تلف شدش.

حالا امروزرسیدم به اونجا که اول بودم. بی دل آخه هیچ کاری نمی شه کرد. تنها که راه نمی شه رفت. همراهی هم اگر باشه باید که دل بهش بدی. اصلا باید به مسیر هم دل بدی, وگرنه هیچ پیش نمی ره.
منم, تنها, بی همراه, یه جایی توی یه راه. حال هیچ همراه سرزنشگری رو ندارم.

دلم رو ولی می دونم, پیش تو گذاشتمش. این که چکار کردی باهاش, حالا داری اش یا که نه, گم شده یا قاطی یه تل آشغال دیگه جایی داره خاک می خوره, یا گذاشتی اش سر رف و صبح به صبح جلا می دی اش, نمی دونم.

حالا ولی, خوب که بهش فکر می کنم, می بینم حتما تو باید تا حالا دورش انداخته باشی. می دونی, منطقیه. گله گذاری نداره. آخه جونم, دلی که بعد یه عمر, زیر و زبر, شیب و فراز, همین که یه غریبه از راه می رسه, به صاحبش بی وفا بشه, تو بگو, می شه مگه به چشما و به حرفای تازه از در اومده ی غریبهه وفا کنه؟

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

تمایلات کت بالو- تک ستاره

Posted by کت بالو on October 3rd, 2004

در من تمایل بسیار قوی و انکار ناپذیری وجود داره که تارک دنیا بشم. شاید به خاطر لذت خیلی زیادیه که از تنهایی می برم. مطمئن هستم که اگه روزی بیاد که نگرانی مالی نداشته باشم و بدونم که احتیاجی به کار کردن ندارم, به اندازه ی سه تا عمر کار دارم که انجام بدم, و متاسفانه همینه که همیشه در حال عجله هستم.
به نظرم میاد یه دونه عمر فقط, خیلی کمه.
حالا وقتی اینها رو کنار هم میگذارم به این نتیجه می رسم که احتمالا دلیل کشش انکار ناپذیر من به تارک دنیا شدن اینه که برم در سایه ی حمایت کلیسا (خصوصا مدل کاتولیکش که پولداره), نگرانی امرار معاش نداشته باشم, یا به گونه ای “تن رها کن تا نخواهی پیرهن”, و بعد صبح تا شب کتاب های مذهبی بخونم و مطالعات مذهبی و تاریخ مذهب داشته باشم و زبان های مختلف بخونم و تاریخ تئاتر و شاید هم نویسندگی کنم, و شب تا صبح هم به تزکیه ی روح بپردازم !!!! گیرم به علت علاقه به آواز توی کر کلیسا هم می رم و تک خوانی هم می کنم.
توی دل آدم رو هم که کسی ندیده که بفهمه توش اعتقادی هست یا نیست. گاسم بر اثر نشست و برخاست زیاد با اهالی مذهب دوباره نور ایمان در این دل تیره و تار درخشیدن گرفت و رستگار شدم. کی می دونه؟

به نظرم جزو معدود مشاغلیه که استرس و اینها نداره. هو…م, باید با اهلش صحبت کنم. تنها قسمت مشکلش اینه که به قیافه ی ظاهرت نمی تونی برسی.ولی توی تنهایی که آدم فقط خودش خودش رو می بینه, همونقدر که تمیز باشه و بوی بد نده بسه دیگه. نه؟
روابط جنسی هم تیره و تار می شه. اون هم بی خیالش دیگه. همه چیز رو که نمی شه با هم داشت. تازه کی خبر داره که راهبه ها سانفرانسیسکو میرند یا نه.اصلا به قول ایرج پزشکزاد از زبان اسدالله میرزا سانفرانسیسکو رو که جلوی روی من و شما نمی رند. تازه هر کاری بقیه ی راهبه ها می کنند خوب من هم می کنم دیگه.
خلاصه به قول نیما یوشیج عزیز: “باید از چیزی کاست, تا به چیزی افزود”.
حالا این فکر ها از کجا دوباره اومد توی مغز من, ایناهاش, از سفارت آمریکا. دو تا خواهر مقدس اومده بودند اونجا , درست زمانی که ما اونجا بودیم. من اینقدر نگاشون کردم که گل آقا مجبور شد یه سیخونک حواله ی پهلوی مبارک بنده بکنه. حسابی رفته بودم توی بحر خواهران مقدس.

به هر حال که یک چیز کاملا واضح و مبرهنه. علاقه ی من به تارک دنیا شدن از علاقه ی من به بچه دار شدن خیلی خیلی بیشتره. ماشالله ماشالله اینقدر که خودخواهم و توی زندگی فقط و فقط خودم رو می بینم.

و..
می گم نکنه همه ی اینها فقط و فقط از تنبلی باشه, هان؟ کی می دونه؟
————————————————–

گاه آن خواهد رسید
که دستان بی رحم شب
از پیکرم جدا گردند
به انزوای غار روشنایی ام باز خواهم گشت
و در روشنایی بلورگون انزوا
تا ابد
به تک ستاره ای اندیشه خواهم کرد
که در تیره ترین شام زندگانی ام
بی امان می درخشید

باز در انزوای روشن
روحم را صابون عشق خواهم زد
و باز
برف صداقت
یگانه ام خواهد کرد

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

اخبار سر کاری کت بالو

Posted by کت بالو on October 2nd, 2004

1) خوب… به سلامتی و میمنت مارتین خره داره می ره که با ایوانای ناز و کوچولو عروسی کنه. توی این دوسال و خرده ای که من با مارتین همکار بودم تمام مدت می گفت که آخرش با ایوانا ازدواج می کنه ولی یک عالمه هم غرو لند می کرد. تقریبا توی سه ماه اول من تمام تاریخچه ی ایوانا و خانواده ی ایوانا و این که چرا مارتین نمی خواد با ایوانا ازدواج کنه و تاریخچه ی خانواده ی مارتین رو فهمیدم. کی میگه فقط خانم ها خاله زنک هستند؟ اینجور که پیداست آقایون لهستانی هم دسته کمی ندارند. خلاصه که تمام ایراد های ژنتیکی که نسل های آتی این زوج ممکنه احتمالا پیدا کنند رو می تونم از پزشک خانوادگی شون بهتر ردیف کنم اینجا. شاید همین بود که ایوانا خانم اوایل کار اینقدر به من حسادت می کرد. کلی چیز میز ازشون می دونستم, از خودش بهتر.
ایوانا خانم خیلی نازو ظریفه. به نظر من که از سر مارتین حسابی زیاده. دخترک ورزشکاره و خیلی خیلی معقول تر از مارتین است. گیرم که یک سالی از مارتین بزرگتره و…بقیه اش هم جزو اسرار خانوادگی همکارمه.
همکارم رو گرچه که ایرادهایی داره ولی خیلی دوستش دارم.انشالله که خوشبخت باشه.
———————————–

2) بعله..کار به اینجا رسید که کت بالو خانم به یکی از همکارهاش حسادت کنه!! و البته و صد البته حسابی تحسین اش کنه. کی؟ آقای عمر. این آقای عمر حدود بیست و پنج یا بیست و شش سالشه. اولش توی شرکتمون co-op بود و بعد اومد و توی تیم آقا جیمی استخدام شد. الان حدود یک ساله که توی تیم ماست. اما خواننده ی محترمی که شما باشین تقریبا از همه جلو زده و فکر می کنم به راحتی بتونه در آینده ی نزدیک بشه team leader.
بعضی ها استعداد های خاصی دارند و البته هوش و اعتماد به نفس هم جای خودش رو داره.
توی میتینگ به خودش گفتم که پیشرفتش رو خیلی تحسین می کنم. خندید و گفت آخه قبلش مدتی co-op بوده و تشکر کرد.
گلف رو خیلی خوب می دونه, تفریحاتش و علاقمندی هاش مثل آقایون روساست, انگلیسی رو کامل می دونه, چون زبان مادریشه, هوش خوبی داره, و اعتماد به نفس اش هم خیلی خوبه. اینها رو که کنار هم بگذاریم طبیعتا یه پازل “موفقیت کاری” رو تکمیل می کنند دیگه.
———————————

3) دیوید شد رئیس تیم قبلی مون. در اصل جای آقا جیمی. ما سه تا -ژولیت و مارتین و کت بالو- فعلا زیر نظر آقا جیمی هستیم. منتها 75 در صد کارمون رو برای دیوید انجام می دیم!!!! ولله من که نمی فهمم, ولی اعتراضی هم اصلا ندارم. چون اصلا و اصولا دوست دارم سر بخورم توی تیم آقا جیمی, گرچه که دیوید آدم خیلی باحالیه. خلاصه دو راهی جالبیه. رئیس, یا تیم!!!! باید یه سرش رو بگیری. انصافا آقا جیمی رو هم خیلی دوستش دارم.
از ادوارد که شده رئیس یه تیم دیگه ولی, اصلا خوشم نمیاد. کار کردن باهاش رو هم دوست ندارم. عین بچه لوس درس خون های ننر می مونه. گرچه که خیلی حالیشه.
———————————

4) بفرمایید. این رو می گن کار تیمی. مارتین عروسی کرده. قیصر می خواد به من نهار بده!!! این آقای قیصر رو به انگلیسی “کایزر” صدا میکنند. من رو همیشه یاد جوراب نایلون های قدیمی که بهشون می گفتن جوراب کایزر می اندازه!! هر وقت هم من رو می بینه, صرفنظر از این که کار داشته باشم یا نه,و کار داشته باشه یا نه, میاد و می شینه و حدود یکربع تا دو ساعت حرف می زنه. این یکی هم کل زار و زندگیش رو برای من تعریف کرده. هر بار هم دوباره همون ها رو تکرار می کنه. متاسفانه باید اعتراف کنم اینقدر همیشه حواسم پرته که هنوز هم نتونسته ام حتی اولیه های زندگیش رو هم به خاطر بسپرم. فقط می دونم از یه خانواده ی درجه ی یک توی پاکستان بوده (کل جریانات عمه و پدر و دختر عمه و پدر بزرگ و خواهر و مادر و شوهر خواهر و اختلافات ارثی شون رو برام تعریف کرده), تابعیت نروژی داره (کل جریانات ازدواجش و بچه دار شدنش رو برام گفته), گرین کارت آمریکا داره (کل جریانات درس خوندنش و کار کردنش و خونه و زندگی اش در آمریکا رو هم گفته), خلبانی بلده, یه چیزی شبیه هواپیما هم توی فرودگاه پارک کرده که گویا مال خودشه (ولله این قسمت رو خیلی مبهم میگه هر بار, فکر کنم بزرگترین خالی ایه که می بنده), آهنگسازی می کنه و شعر روی آهنگ ها میگذاره و اجرا می کنه و می خونه (جای همگی خالی, یک بار روی کامپیوترش نرم افزارش رو آورد و شروع کرد خوندن, یک “هی ها هی ها” یی می کرد که بیا و ببین). جزئیات داخل پرانتزها رو یادم نمیاد.فقط همون کلیات رو یادمه متاسفانه. وگرنه یه سلسله داستان اضافه می کردم “ماجراهای خانواده ی کایزر”.
به هر حال که کار تیمی رو خوب بلده, می فهمه که وقتی مارتین ازدواج می کنه, نهار رو باید به هم تیمی مارتین بده!!!!
——————————————
5) دست آخر این که خدا انشالله همیشه سالم و سلامت نگهتون بداره. یک سرمایی خوردم که نگو, کله نگو, هالتر, دماغ نگو, رودخانه ی کارون, چشم نگو, چشمه ی زمزم, گوش نگو, تونل کندوان (صدا حسابی می پیچه توش), مفاصل نگو, لولاهای زنگ زده ی در,صدا نگو,آوای غورباقه های بحر خزر. انشالله که خدا شفام بده. فعلا که گل آقا بیشتر از خداوند در راه شفای من کار میکنه. خدا عمرش بده.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

بيهوده

Posted by کت بالو on October 1st, 2004

بيهودگي
در سرتاپاي وجود من مي دود
و من بيزار از اين وجود
رو به ناكجا آباد
تكاپو آغاز كرده ام

من بيهوده
به فردا دل خوش كرده ام
كه امروز نيز
هيچ افزون بر
امروز پيشين نداشت

بيهوده مي جنبم
فنا بسيار نزديك است

دوستتون دارم,‌خوش بگذره‌, به اميد ديدار