یاد یک داستان سیاه
دستهبندی نشده November 6th, 2004این داستان از سیاه ترین داستانهایی بود که در زندگیم خوندم.
قشنگه. از دیدگاه فضاپردازی و بیان, واقعا قشنگه. اما آنچنان با اعصاب و روح و روان آدم بازی می کنه که کمتر می شه در نوشته ای دید.
و تصور این که نکنه یک در هزار برای کسی اتفاق افتاده باشه…که مسلما قسمت هاییش اتفاق افتاده, کافیه که روزها به فکر فرو ببردم.
روی اینترنت پیداش کردم, ولی یاد آوری حس دفعه ی قبل, از دوباره خوندنش منصرفم کرد.
از مخملباف باغ بلور رو از همه بیشتر می پسندم. شخصیت ها واقعی..ملموس..و همه مظلوم.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار
November 6th, 2004 at 9:57 am
در اولين فرصت.
November 6th, 2004 at 12:20 pm
الان نه. شايد وقتي كه ظرفيت خوندن يه چيز تلخ رو داشته باشم
November 6th, 2004 at 1:35 pm
سلام مهربان…. خسته نباشيد…. استفاده کردم… راستي ما هم به روزيم و منتظر… سبز باشيد
November 6th, 2004 at 6:34 pm
اين داستان رو سالها پيش خونده بودم و اتفاقا خيلي روي نت دنبالش ميگشتم. بنظر من يكي از كارهي بسيار زيباي مخملبافه.
November 7th, 2004 at 12:55 am
خوندمش اووووووووم …. با هات موافقم!!!
November 7th, 2004 at 9:02 am
دورود بر شما دوست گرامي
وبلاگ من وبلاگيه با قسمت هاي مختلف و براي زنده نگاه داشتن تاريخ ايران کهن و غيره
و ممنون ميشم اگر به من لينک بدهيد و مرا در اين راه ياري کنيد و من نيز با کمال ميل لينک شما را در وبلاگم
قرار ميدهم،خوشحال ميشم اگه با هم بيشتر در تماس باشيم،ارادتمند شما،آرش
http://lonely-tree.blogspot.com
yahoo id: arash_javadian2000
ايميل:
arash_moody@yahoo.com
اگر اقدامي کرديد من را از طريق ايميل يا راه ديگري مطلع سازيد
خوشحال ميشم اگر از وبلاگ من ديدن کنيد و شما را در ليست دوستان خودم داشته باشم
http://lonely-tree.blogspot.com
November 8th, 2004 at 3:32 pm
سلام
مخصوصا
آن قسمت آزمايش ميمون ووان خيلي تكان دهنده است …