ديشب دوباره مهمون يه شركتي بوديم. از دو سه روز قبل به ديويد گفته بودم به خاطر كلاس فرانسه ام نمي تونم بيام. ديروز عصري با هانگ مهربان دانا يه ميتينگ داشتيم. هانگ گفت شب مياي مهموني يا نه. گفتم: “نه. چون كلاس دارم.” هانگ مهربان دانا هم با يك سري استدلال قوي بهم اثبات كرد كه هيچ ديونه اي مهموني رو به خاطر كلاس از دست نمي ده. من هم “خر وامونده منتظر چش” (ببخشيد. پاس داشتن زبان فولكلور پارسي است)!! كلاس رو ول كردم و به ديويد گفتم نظرم عوض شده و رفتم مهموني.
تا اينجاش همه چي خوبه. عالي.
رفتم مهموني. از حدود چهل نفر آخرين كسي بودم كه رسيد. اين هم اوكي بود.
نشستم. اتفاقا پيش يكي از ميزبانان -كه از شركت ديگه بود- هم نشسته بودم. كلي هم حرف زديم و گفتيم و خنديديم.
پيش غذا و مشروب و همه چي هم سرو شد. نوبت به غذا رسيد. جلال بغل دست من نشسته بود. (پسر ۲۳ ساله ي بدنسازي كار پاكستاني, پدرش دورگه ي ايراني و يوناني به نام جمال!! است.) قرار شده بود اون و وينيفرد غذاشون رو شريك شن. هر كدوم يك چيزي سفارش بدن و نصف كنند. من گفتم من هم بازي. غذاي جلال رو كه آوردند يه سري هم لوبيا سبز -اميدوارم درست گفته باشم-, داشت. وينيفرد يكي از لوبيا ها رو برداشت و خورد. من ديگه نگاه نكردم چطوري مي خوره. من هم يكي ديگه از لوبيا ها رو از اين سمت بشقاب جلال برداشتم و گذاشتم دهنم. ديدم چهار نفري كه دور من بودند -از جمله آقاي شركت ميزبان- با حيرت من رو نگاه مي كنند. من هم حيرت زده نگاشون كردم. جلال برام توضيح داد كه ببين اين لوبيا ها رو بايد از توي غلافشون در بياري و بخوري. نه اين كه با غلاف بگذاري توي دهنت و بجوي. بعدش هم تازه فهميدم اوني كه من برداشته بودم غلاف خالي بود كه جلال قبلش ترتيب لوبياي توش رو داده بود!!!!!

بيا…تازه بعد از سه سال كه اينجام ياد گرفتم كه صدف و ميگو رو چطوري مي خورن. درست هم مي خورمشون خدا رو شكر. به لوبيا كه رسيد گند زدم!!!! نمي شه به جاي اينجور جاهاي عجيب و غريب ببرنمون يه چلو كبابي!!!! بدبختي اي داريم ها. اون هم من كه همين طوري هم در شناخت محصولات غذايي لنگ مي زنم.

اون آقاي ميزبان ديگه نتونست درست با من حرف بزنه. به نظرم كلي از كار عجيب من حيرت كرده بود بيچاره!!!
ديشب كلي شرمنده بودم. امروز از خنده غش مي كنم وقتي بهش فكر مي كنم.
ديگه هر وقت لوبيا ببينم يا بخورم ياد جلال و اون شركته و شماره ي ۷۲۰ خيابون كينگ مي افتم.
————————-
پيوست: هر وقت پلو درست مي كنم ياد مامانم مي افتم چون هميشه شك مي كرد كه من توي پلو نمك ريختم يا نه. بيتل كه گوش مي دم ياد داداشي كوچولوم مي افتم كه عاشق بيتل ها بود. ويلن كه مي شنوم يا مي بينم ياد بابام مي افتم.

حالا ديگه اسم لوبيا هم با اون خاطرات فوق الذكر توي مغز من توي يه سلول نوشته مي شه و بيرون مي پره.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار