خاطرات لوبيا
ماجراهای کت بالو و خودش November 19th, 2004ديشب دوباره مهمون يه شركتي بوديم. از دو سه روز قبل به ديويد گفته بودم به خاطر كلاس فرانسه ام نمي تونم بيام. ديروز عصري با هانگ مهربان دانا يه ميتينگ داشتيم. هانگ گفت شب مياي مهموني يا نه. گفتم: “نه. چون كلاس دارم.” هانگ مهربان دانا هم با يك سري استدلال قوي بهم اثبات كرد كه هيچ ديونه اي مهموني رو به خاطر كلاس از دست نمي ده. من هم “خر وامونده منتظر چش” (ببخشيد. پاس داشتن زبان فولكلور پارسي است)!! كلاس رو ول كردم و به ديويد گفتم نظرم عوض شده و رفتم مهموني.
تا اينجاش همه چي خوبه. عالي.
رفتم مهموني. از حدود چهل نفر آخرين كسي بودم كه رسيد. اين هم اوكي بود.
نشستم. اتفاقا پيش يكي از ميزبانان -كه از شركت ديگه بود- هم نشسته بودم. كلي هم حرف زديم و گفتيم و خنديديم.
پيش غذا و مشروب و همه چي هم سرو شد. نوبت به غذا رسيد. جلال بغل دست من نشسته بود. (پسر ۲۳ ساله ي بدنسازي كار پاكستاني, پدرش دورگه ي ايراني و يوناني به نام جمال!! است.) قرار شده بود اون و وينيفرد غذاشون رو شريك شن. هر كدوم يك چيزي سفارش بدن و نصف كنند. من گفتم من هم بازي. غذاي جلال رو كه آوردند يه سري هم لوبيا سبز -اميدوارم درست گفته باشم-, داشت. وينيفرد يكي از لوبيا ها رو برداشت و خورد. من ديگه نگاه نكردم چطوري مي خوره. من هم يكي ديگه از لوبيا ها رو از اين سمت بشقاب جلال برداشتم و گذاشتم دهنم. ديدم چهار نفري كه دور من بودند -از جمله آقاي شركت ميزبان- با حيرت من رو نگاه مي كنند. من هم حيرت زده نگاشون كردم. جلال برام توضيح داد كه ببين اين لوبيا ها رو بايد از توي غلافشون در بياري و بخوري. نه اين كه با غلاف بگذاري توي دهنت و بجوي. بعدش هم تازه فهميدم اوني كه من برداشته بودم غلاف خالي بود كه جلال قبلش ترتيب لوبياي توش رو داده بود!!!!!
بيا…تازه بعد از سه سال كه اينجام ياد گرفتم كه صدف و ميگو رو چطوري مي خورن. درست هم مي خورمشون خدا رو شكر. به لوبيا كه رسيد گند زدم!!!! نمي شه به جاي اينجور جاهاي عجيب و غريب ببرنمون يه چلو كبابي!!!! بدبختي اي داريم ها. اون هم من كه همين طوري هم در شناخت محصولات غذايي لنگ مي زنم.
اون آقاي ميزبان ديگه نتونست درست با من حرف بزنه. به نظرم كلي از كار عجيب من حيرت كرده بود بيچاره!!!
ديشب كلي شرمنده بودم. امروز از خنده غش مي كنم وقتي بهش فكر مي كنم.
ديگه هر وقت لوبيا ببينم يا بخورم ياد جلال و اون شركته و شماره ي ۷۲۰ خيابون كينگ مي افتم.
————————-
پيوست: هر وقت پلو درست مي كنم ياد مامانم مي افتم چون هميشه شك مي كرد كه من توي پلو نمك ريختم يا نه. بيتل كه گوش مي دم ياد داداشي كوچولوم مي افتم كه عاشق بيتل ها بود. ويلن كه مي شنوم يا مي بينم ياد بابام مي افتم.
حالا ديگه اسم لوبيا هم با اون خاطرات فوق الذكر توي مغز من توي يه سلول نوشته مي شه و بيرون مي پره.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار
November 19th, 2004 at 12:52 pm
سلام . خوش بحاله لوبیا که تو ازش نوشتی و من بعد از خوندن خاطرات لوبیا خودمو ملزم دانستم که ازش بنویسم.
بازم خوش بحاله لوبیایی که تو خوردی. چون هیچ لوبیایی تو این دنیا فک نکنم اینهمه خاطره داشته باشه. شاد باشو موفق
November 19th, 2004 at 1:03 pm
به قول يك اهري خوش به حال لوبيا.
November 19th, 2004 at 1:12 pm
سلام خاطره جالبي بود….ادم وقتي توي مهموني باشد كه خيلي رسمي نباشد اينجور مسائل زياد مهم نيست ولي توي مهموني رسمي كه بايد فرق قاشقها و انواع ظرفها بدوني كه يكهو قاطيشون نكني اصلا غذا خوردن ادم يادش مي رود
November 19th, 2004 at 1:34 pm
man ke az khandeh mordam….
November 19th, 2004 at 3:07 pm
سلام .
من عادت دارم روزي يك نوشته خوب بخونم . اومدم توي وب بلاگ شما البته اون چيزي نبود كه من دنبالش ميگشتم پس فقط به سلامي بسنده ميكنم.
شاد باشيد.
November 19th, 2004 at 3:07 pm
سلام .
من عادت دارم روزي يك نوشته خوب بخونم . اومدم توي وب بلاگ شما البته اون چيزي نبود كه من دنبالش ميگشتم پس فقط به سلامي بسنده ميكنم.
شاد باشيد.
November 19th, 2004 at 3:37 pm
سلام كتبالو جون… يادم افتاد گفته بودي گلف… سعي كن گلف رو با معلم شروع كني… خيلي خيلي خيلي فرقشه… چون عادتهاي بد رو با خودت نميبري بالا كه تا آخر عمر بيچاره بشي واسه تركشون…
داستان لوبيات هم خيلي ناز بود… كلي خنديدم… آخي؟ طفلكي…
يه دنيا مهر،
–سوسكي
November 19th, 2004 at 5:55 pm
راستي گل آقات چطوره؟
–سوسكي
November 19th, 2004 at 6:32 pm
بي زحمت اين لوبيا خوردن رو به ما ياد بده كه حداقل اشتباه تكراري نكنيم :)))
November 19th, 2004 at 7:24 pm
كتبالو جان ما دو تا كلي حال كرديم با اين لاگت. خوش بگذره, به اميد ديدار
November 19th, 2004 at 8:20 pm
مردم از خنده – خوب شد آدرسش را دادي كه ما اونظرف ها پيدامون نشه! لوبياي غلافدار ! جل الخالق ك-)
November 25th, 2004 at 1:29 am
سلام . خوش بحاله لوبیا که تو ازش نوشتی و من بعد از خوندن خاطرات لوبیا خودمو ملزم دانستم که ازش بنویسم.
بازم خوش بحاله لوبیایی که تو خوردی. چون هیچ لوبیایی تو این دنیا فک نکنم اینهمه خاطره داشته باشه. شاد باشو موفق
November 25th, 2004 at 5:39 am
سلام كتبالو جون… يادم افتاد گفته بودي گلف… سعي كن گلف رو با معلم شروع كني… خيلي خيلي خيلي فرقشه… چون عادتهاي بد رو با خودت نميبري بالا كه تا آخر عمر بيچاره بشي واسه تركشون…
داستان لوبيات هم خيلي ناز بود… كلي خنديدم… آخي؟ طفلكي…
يه دنيا مهر،
–سوسكي