باور کن- دلیل پذیرش خداوند- سیستم ایمنی بچه ه

Posted by کت بالو on December 30th, 2004

خیلی وقتها, یعنی اصلا بیشتر وقت ها چیزهایی رو باور می کنیم که دوست داریم باور کنیم. گفته هایی رو می پذیریم که بهمون آرامش می دن و دوست داریم بپذیریم.

حداقل سه بار مسائل اساسی رو در زندگیم پذیرفته ام و زندگیم رو بر پایه شون بنا کردم, نه به خاطر این که منطق به اونها حکم می کرد. اتفاقا منطق ام در هر سه مورد کاملا اساسی علیه چیزی بود که می پذیرفتمش. اما اونها رو پذیرفتم چون چیزهایی بود که بهم آرامش می داد و چون حرف هایی بودند که دوست داشتم بپذیرم. اسمش خریته یا هر چیز دیگه به نظرم هیچ کس به طور صد در صد از این قاعده مستثنی نیست.

حالا اگه کسی این قاعده رو بدونه, و باهوش هم باشه می تونه بنا به خوب یا بد بودن جنس اش به نفع یا ضرر دیگران از این قاعده استفاده کنه.

آزمايش مي كنيم, هدف يك, هدف دو, هدف..هدف..هدف..

Posted by کت بالو on December 28th, 2004

سال ۲۰۰۵ ميلادي داره مي رسه و تقريبا اغلب ملت دارند واسه ي سال جديد هدف ليست مي كنند.

يكي از اهداف آقا جيمي در سال قبل اين بود كه در سال ۲۰۰۴ كمتر كار كنه!!! راستي هم پيروز شد. كل تيم رو از نو ساختار بندي كرد. از توي دل تيم ۳۵ نفري سه تا تيم بيرون كشيد. خودش رو كرد رئيس يه تيم ۵ نفري!!! هوش اين آدم تحسين برانگيزه. خيلي دوستش دارم.
هدف پارسال مارتين خان اين بود كه كمتر قهوه بخوره و تونست.

حالا مشكل من اينه كه تعداد اهداف من از تعداد روزهاي سال هم دارند بيشتر مي شند!!!! البته من در زندگي بيشتر از اين كه وقت صرف رسيدن به اهدافم بكنم وقت صرف تعيين اهدافم مي كنم. يه جورايي شكل دولت جمهوري اسلامي هستم. تمام مدت دارم هدف تعريف مي كنم.

همه شون هم يه جورايي به هم مربوطند.

هدف اول من اينه كه نه كه كمتر كار كنم, ولي تعداد ساعاتي كه سر كار مي گذرونم رو كمتر كنم در عوض كارآيي ام رو بالا ببرم. حالا مشكل اين هدف اينه كه معيار اندازه گيري پيشرفت در جهت هدفت يه كمكي نا معلوم و تعريف نشده است. بايد واسه ي اندازه گيري اش واحد و معيار پيدا كنم.

يكي از اهدافم هم اينه كه در سال جديد خونه و زندگي مون رو ترو تميز نگه دارم. جهت تحقق اين هدف دارم مي رم نزديك دوستامون, توي يه محله اي اونور شهر كه با كارم حدود ۴۰ دقيقه فاصله داره. نتيجه اين مي شه كه دوستامون بيشتر ميان خونه مون. هفته اي يكي دو بار حداقل, بنابراين من حتما خونه رو تميز نگه مي دارم.
راست راستي خسته شدم از هفته اي يه بار يا دو هفته اي يه بار جمع و جور كردن خونه.

اين كه خوبه. ازدواج كه نكرده بودم اتاقم بازار شام بود. بدون اغراق اگه كسي مي خواست توش راه بره بايد مي گشت كه جاي پا واسه ي قدم برداشتن پيدا كنه. بامزه تر اين بود كه خودم مي دونستم هر چيز رو كجا گذاشته ام و كدوم كاغذ چركنويس زير كدوم كتاب يا ميز و صندليه.

يكي از دوستام شب پيش من مونده بود و توي اتاق من خوابيده بود. صبحش كه با گل اقا قرار داشتم دوستم هم با من اومد. داشت گزارش مي داد كه ديشب خونه ي ما بوده. گل آقا هم نه گذاشت و نه برداشت, گفت پس به نظرم زير تخت كتي خوابيدي, چون كف اتاق كتي جاي پا هم پيدا نميشه چه برسه به اين كه بخواي يه جايي پيدا كني و بخوابي.

با اين حساب به نظرم تحقق اين يكي بيشترين سعي و تلاش رو نياز داشته باشه.

پيش به سوي سال دو هزار و پنج ميلادي…آزمايش مي كنيم, آزمايش مي كنيم…هدف كره ي ماه(!!) يك دو سه چهار…يك دو سه چهار…

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

كمينه ي بيسوات

Posted by کت بالو on December 27th, 2004

مي شه يه جوونمردي, مسلمون با كمالاتي, اهل كتابي, دستي از آستين بيرون بياره. يه چرخي اين زير بزنه, واسه ماي بيسوات معني اين كلمه هاي قلمبه و سلمبه رو بنويسه يا كه از فرهنگ معين و دهخداي زنده ياد پيدا بكنه, يا كه يه لينكي به دايره ي معارف بده, كه ديگه اين كتبالوي كمينه زحمت دوستان نده:

خاج پرست
نروك
تخر خر
عوج بن عنق (به نظرم اين يه آدمي بوده. منتها نمي شناسمش).
وضنت (شايد هم و حرف ربطه و لغت فقط ضنت است!!)
جبلت
قنازه

ولله يه ۶ صفحه از ۶۶ صفحه ي توپ مرواري صادق هدايت رو خوندم,‌نصف لغت ها رو بلد نبودم!!! حالا كو تا زبون مادري خودم رو ياد بگيرم. چه رسد به زبون اين زبون نفهم هاي ينگه دنيايي. عجب دلم خوش بود تا حالا.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

چهل تکه.

Posted by کت بالو on December 26th, 2004

همیشه همینطوره. تا شعاع 5 یا ده متری یک چیز یا یک کس رفتن کاری نداره. حداقل در نود و پنج درصد موارد همینطوره. حریم هر چیز و هر کس تا 5 یا ده متره.
داشتن اون چیز یا اون کس در همون فاصله ی ده متر آخره, که سخت ترین مرحله ی حرکته.
کل فاصله تا ده متر رو می شه در مدت یک دهم زمان لازم برای ده متر آخر پیمود.
تفاوت آدم موفق و ناموفق در پیمودن همون ده متر آخره. تازه باز هم دو سه متر آخر کلی سخت تر می شند و مدت بیشتری می طلبند.
درست مثل اینه که هر هدفی بالای یه نمودار باشه که یه محورش زمانه و یه محورش فاصله و نسبت لگاریتمی با هم دارند.

بامزه ترش اینه که هر کسی توی یه نمودار با یه عالمه بعد های مختلف ایستاده, هر لحظه می تونه یک بعد رو حذف یا یه بعد رو اضافه کنه, و حرکتش رو در بعد های مختلف تند و کند کنه.

و بامزه تر از همه این که هیچ کدوم از این حرکت های تند و کند و هدف ها و فاصله ها ربط مستقیمی به شاد بودن و حس خوشبختی ندارند.
——————

زندگی دوست داشتنی ترین چیزیه که در زندگی تجربه کرده ام. با هزار جور تعریف مختلف, با هزار جور دید مختلف, و به شکل دردناکی قشنگه. تلف کردنش حیفه و…عمیقا باور دارم می شه هر لحظه اش رو تا حد ممکن برای خودمون و برای دیگران شادتر و دلپذیر تر کنیم.
یه چیز دیگه: اگه خودت با تمام وجود و توان از زندگی لذت نبری امکان نداره بتونی برای دیگران لذت بخش اش کنی. حتی اگر مبارز هم باشی باید از مبارزه و زندگی لذت عمیق ببری که بتونی به دیگران هم لذت بردن رو یاد بدی.
نمی شه چیزی رو بلد نبود و تجربه نکرد و به دیگران یاد داد و منتقل کرد.

——————–

رفتیم کنسرت اندی و مایکل و شانی و ستار.
ستار از وقتی بچه بودم تا حالا همیشه خواننده ی مورد علاقه ی من بوده. با اون همه غرور و شخصیت به خود مطمئن و با صدای حریرمانندی که داره.
متاسفانه به دلیل این که خیلی خودش رو بالا می گیره توی کنسرت هاش خیلی کم می خونه. چیزی در حدود ده یا دوازده تا آهنگ. برخلاف بقیه که کلی می خونند و می خونند.
از اندی هیچ وقت خوشم نیومده. هیچ وقت هم آهنگ هاش رو بیش از چهار پنج بار گوش نداده ام. حالا که با شانی هم میاد و بیشتر زمان کنسرت رو برای اون تبلیغ می کنه. دختر خوش قد و بالاییه و خوب هم می رقصه, ولی خواننده نیست. بیشتر می تونه مدل یا رقاص باشه تا خواننده. اگه بره سراغ رقص و مادلینگ به نظرم خیلی خیلی موفق تر خواهد بود. وگرنه صدا نداره, انچنانی هم موسیقی بلد نیست. کلا به نظرم این کار نیست.

مایکل خیلی بامزه بود. کلی از دستش خندیدیم. باز هم اگه بیاد می رم کنسرتش رو ببینم. هم خیلی خوب برنامه اجرا می کرد, هم برنامه ی خوبی اجرا می کرد. خودش هم آدم دوست داشتنی ای بود.
———————-

وقتی یه تغییری می کنی و هیچ کس نمی فهمه طبیعی ترین و درست ترین نتیجه گیری اینه که بهترین تغییر رو کرده ای. چون اینقدر به طبیعت خودت نزدیکه و باهات و با شخصیت ات هماهنگی داره که انگار از ابتدا با همون متولد شده ای, نه این که یه جوری بوده ای و حالا تازه یه جور دیگه شده ای.
می فهمین چی می گم؟
———————-

دست آخر به خدمتتون عرض شود که:

چون تو را میل و مرا از تو شکیبایی نیست؟!
صبر خواهم که کنم لیک توانایی نیست
مر تو را نیست به من میل و شکیبایی هست
بنده را هست به تو میل و شکیبایی نیست
چه بود سود از آن عمر که بی‌دوست رود
چه بود فایده از چشم چو بینایی نیست
بر سر کوی تو در قید وفای خویشم
ورنه نارفتنم ای دوست ز بی‌پایی نیست
من سگ کویم و هر جای مرا ماوایی است
بودنم بر در این خانه ز بی جایی نیست
گفتی از اهل زمان نیست وفایی کس را
بنده را هست ولیکن چو تو فرمایی نیست
دل رهایی طلبد از تو به هر روی که هست
ور چه داند که چو روی تو به زیبایی نیست
در چو در بحر بود چون تو نباشد صافی
گل چو بر شاخ بود چون تو به رعنایی نیست
سیف فرغانی هر روز بیاید بر تو
دولت آنکه تو یک شب بر او آیی نیست

—-
لامذهب سرمای بی پیر اینجا همه مون رو تا آخر این زمستون تبدیل می کنه به بستنی یخی.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

كتبالو و گل آقا به واشنگتن مي روند (قسمت چهار

Posted by کت بالو on December 24th, 2004

اولش عين گيج و منگها گم كرده بوديم كه شمال و جنوب و شرق و غربمون كدوم وره. بايد بنزين مي زديم. اونجا هم كه بر و بيابون بود. تازه روز thanksgiving هم بود كه بنابراين همه جا بسته بود يا ساعت كاري رو كم كرده بودند.

از روي لپتاپ گل آقا جاو مسيرمون رو پيدا كرديم و بنزين هم زديم.

تفاوت هايي كه در همون لحظات اول به نظرمون مي اومد كهنه تر بودن ماشين ها و خونه ها به نسبت كانادا بود, و اين كه اصلا تيم هورتونز نداشتند. ولي تابلوهاي راهنماي راه ها عالي بودند. تقريبا امكان نداشت خروجي اي رو از دست بدي. غذا هم وسط راه توي يه مك دانلد كه تمام رستوران رو شكل پرچم آمريكا رنگ آميزي كرده بود خورديم. ساعت ۴ بعد از ظهر داشت مغازه رو تعطيل مي كرد كه بره خونه اش. يه چيز بامزه ي ديگه اين بود كه اين مك دانلد تقريبا توي يك دهكده مانندي بود كه توي جاده ي اصلي اش در عرض سه چهار كيلومتر, چهار پنج تا مغازه ي “تتو: خالكوبي”‌ وجود داشت!!! فكر كنم به مركز خالكوبي ايالات متحده رسيده بوديم.

خلاصه, جاي همگي خالي مسيرمون رو به سمت واشنگتن دي سي ادامه داديم,‌ و حدود ساعت ۱۲ شب وارد اين شهر ديدني شديم.
واقعا شهر قشنگي بود. منتها ما توش گم شده بوديم. باتري لپتاپ گل آقا هم تموم شد. روي لپتاپ من هم streets and trips رو نداشتيم!!
همينطوري الله بختكي توي خيابون هاي شهر مي گشتيم كه رسيديم به يه محله ي نسبتا عجيب. به هر طرفي كه نگاه مي كرديم همه سياهپوست بودند. خوب,‌ در كانادا هم سياهپوست هست, زياد هم هست. برخلاف اونچه كه در ايران مي شنيديم, سياهپوست هاي تورنتو وحشي كه نيستند كه هيچ, خيلي هم دوست داشتني هستند. من سه تا همكار سياهپوست دارم كه با هيچكي عوضشون نمي كنم. ولي اينجا قيافه ها فرق داشتند. يه كمي ترسيده بودم. تقريبا جرات نداشتم توي چشم هيچ كدومشون نگاه كنم. نگاه هاشون يه جور خاصي بود.
رفتيم توي يك پمپ بنزين كه از دكه ي كنار پمپ بنزين نقشه بخريم. باز هم پر از نگاه هاي بدجور. بدون اغراق داشتم مي لرزيدم!!! گل آقامون با نقشه برگشت توي ماشين و گفت فروشنده ي دكه توي اتاقك ضد گلوله نشسته بود!!!! اينجا بود كه فهميديم چقدر وضع بدجوره. من كه حتي ماشين رو واسه ي نقشه خوندن هم متوقف نمي كردم. فقط رانندگي مي كردم!!! خلاصه به زور هتلمون رو پيدا كرديم, توي همون محله بود!!! رفتيم و ديديم توي هتل هم همه حسابي حجيم و بلند و سياهپوست با نگاه هاي عجيب هستند. من گفتم حاضر نيستم توي اون هتل بمونم. پول اون شب هتل رو داديم و اومديم بيرون.

عروسي سروناز هم توي يك هتل برنامه ريزي شده بود. اينجا هم رسمه كه مهمون هاي عروسي براي استفاده از اتاق هاي هتل عروسي تخفيف دارند. منتها از تورنتو كه تلفن زده بوديم گفته بودند كه هتل پر شده. دوباره به همون هتل تلفن زديم. گفتند اتاق دارند. نجات پيدا كرديم.!!

ساعت ۱:۳۰ نصفه شب بود كه به هتل عروسي رسيديم. ديديم صداي ساز و آواز ايراني مياد. گل آقا از من پرسيد مي خواي بري مهموني اينجا؟ پذيرش هتل مي گه كه ايراني ها مهموني thanksgiving دارند.
من خر گفتم نه. هم اين كه يه چيزي حدود ۲۰۰۰ كيلومتر طي دو روز توي ماشين بوديم,‌ و هم اين كه الان ساعت ۱:۳۰ شبه و مهموني احتمالا رو به تموم شدنه. رفتيم توي اتاقمون كه غش كنيم.

فرداش فهميدم كنسرت آصف بوده!!!! -لعنتي, آصف از خواننده هاي مورد علاقه ي منه. حالا به اين راحتي كنسرتش رو كه درست دو طبقه باهام فاصله داشت مفت و مجاني از دست دادم.-

خلاصه به قشنگترين بخش هاي شهر واشنگتن دي سي قدم گذاشتيم. واقعا شهر قشنگ و ديدني ايه. جاي همگي خالي بود.

ادامه دارد…

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

يك مرد ديگر

Posted by کت بالو on December 23rd, 2004

تبسمي كرد. مرد متعجب نگاه كرد: به چي مي خندي؟
-من هميشه خوشحالم. هميشه مي خندم.
-از دفعه ي آخر كه ديدمت يه كم چاقتر شدي.
– !!
– هر جوري كه مي شي باز هم خوشگلي.

باز تبسم كرد.
– بدنت چقدر نرمه.
-(تبسم) مال بقيه اينطوري نيست؟

مرد خواست جواب بدهد كه متوجه نكته شد. شرمگينانه خنديد: خيلي بانمكي. شيطون. آره. راستش رو بخواي از بقيه نرم تري.

اين بار خنديد. با لذت خنديد.پيش از آن داشت عصبي مي شد. از اين كه پوچ بشنود عصبي مي شد. حالا تازه داشت لذت مي برد.

مرد متعجب نگاهش كرد: به چي مي خندي؟

-هيچي. دليل خاصي نداره.
-خيلي قشنگ مي خندي. مي دونستي دلم واسه ي خنده هات چقدر تنگ شده؟

نمي دانست. و نمي دانست,‌ كدام يك ابله تر است.
.
.
.
سيگاري آتش زد, شرابش را مزمزه كرد, به ندانسته ها فكر مي كرد, و به تمام كلمات شيريني كه هرگز باور نخواهند شد.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

باغچه ها

Posted by کت بالو on December 22nd, 2004

تا وقتي توي باغچه ي خونه ي خودت گلخونه داري, و به گل اعتقاد داري, چه اهميتي داره اگه بقيه ي باغچه ها پر از خار باشند. چه اهميتي داره اگه تمام صاحبخونه ها توي خونه هاشون رو پر از خار بكنند.

چه اهميتي داره اگه هيچ وقت قلمه ي گلهايي كه مي فرستي رو توي باغچه شون نكارند؟ چه اهميتي داره اگه هرگز از گل لذت نبرند. اصلا…مگه همه بايد حتما از گل لذت ببرند؟

گرچه يك چيز اهميت داره. يادت باشه, حتما يادت باشه هرگز به صرف اين كه كسي از گل يا از خار خوشش مياد, باغچه ي خونه ات رو از بيخ و بن فقط و فقط به هواي سليقه ي اون, شخم نزني.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

تفال

Posted by کت بالو on December 21st, 2004

تفال شب يلدا, امسال:

بعد از اين دست من و دامن آن سرو بلند
كه به بالاي چمان از بن و بيخم بركند
حاجت مطرب و مي نيست, تو برقع بگشا
كه به رقص آوردم آتش رويت چو سپند
هيچ رويي نشود آينه ي حجله ي بخت
مگر آن روي كه مالند در آن سم سمند
گفتم اسرار غمت هر چه بود گو مي باش
صبر از اين بيش ندارم, چه كنم تا كي و چند
مكش آن آهوي مشكين مرا اي صياد
شرم از آن چشم سيه دار و مبندش به كمند
من خاكي كه از اين در نتوانم برخاست
از كجا بوسه زنم بر لب آن قصر بلند
باز مستان دل از آن گيسوي مشكين حافظ
زان كه ديوانه همان به كه بود اندر بند

و شاهدش:
حسب حالي ننوشتي و شد ايامي چند
محرمي كو كه فرستم به تو پيغامي چند
ما بدان مقصد عالي نتوانيم رسيد
هم مگر پيش نهد لطف شما گامي چند
.
.
——————–

و دومين تفال:

قتل اين خسته به شمشير تو تقدير نبود
ور نه هيچ از دل بي رحم تو تقصير نبود
من ديوانه چو زلف تو رها مي كردم
هيچ لايق ترم از حلقه ي زنجير نبود

الخ

حافظ امسال شوخي اش گرفته. صبر مي كنم تا شب يلداي سال ديگه.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

تا بدانجا رسيد دانش من…

Posted by کت بالو on December 20th, 2004

امروز كلاس آموزشي داشتيم, فردا هم ادامه اش است. در اصل در مورد كاري هست كه من و تيممون داريم انجام مي ديم.
با توجه به اين كه “سه سال چهار ماه كم” هست كه دارم روي همين تكنولوژي كار مي كنم, فكر مي كردم مطالب اين كلاس رو فوت آب باشم. شرمنده, ولي اينقدر چيزهاي اين كلاس رو بلد نبودم كه حسابي متعجب شدم. يعني بلد بودم, ولي به اين عمق توش شيرجه نزده بودم. هر چي رو كه مي اومد توضيح بده به اين نتيجه مي رسيدم كه “آهان…از اين لحاظ!!!”. (خواهر شوهر نقلي مي دونه اين يعني چي. جاش خاليه!!).

تازه خيلي چيزها رو هم نفهميدم!!!!
خلاصه كه امروز: “تا بدانجا رسيد دانش من, كه بدانم همي كه نادانم”.

جاي شكرش باقيه كه با اين كه تا حالا “در جهل مركب بودم”.ولي به ابد الدهر نكشيد.

تمام مدت كلاس اين شعر توي مغزم مي اومد:

” آن كس كه نداند و بداند كه نداند, لنگان خرك خويش به منزل برساند”.

از اين به بعد من مي مونم و لنگان خرك بيچاره.

از تمام اين حرف ها گذشته, يه كار به كارهاي توي ليستم اضافه شد: خوندن مجدد بسيار عميق تمام اون چيزهايي كه اين دو سال و خرده اي روشون كار كردم.
خدا بده بركت.

حكايت

Posted by کت بالو on December 19th, 2004

مي نوشم, مي نوشم,…يك جفت چشم مي آيند, واضح تر مي خواهمشان,‌ باز مي نوشم.
.
.
نوشتن آغاز مي كنم,‌ باز مي نوشم…
هواي دست هايت را كرده ام باز دوباره. حكايت چيست اين عاشق شدن؟ اين همه خواستن و خواستن …
مدت ها بود تو را ننوشته بودم. دليلش چيست؟ مي دانم, و مي دانم كه مي داني.
مستي ولي…باز تو را مي آورد. نيستي, حكايت هاي تو باقي ست. هر بار مي پندارم فراموش مي شوي, هر بار تو هستي…

با دلهره به وعده گاه مي آيم, مي نشينم, منتظر,‌ از بيرون مي آيي, قدم هايت را دنبال مي كنم, و حركت دست هايت را..كه بازي مي كنند, مي نشيني, هيچ نمي گويي, نگاه مي كني, مي پرسم, جوابي نيست, فقط نگاه مي كني,‌ يك لبخند,‌
هرگز ندانسته ام, چيزي نداشتي كه بگويي,‌ يا صندوقچه ي راز بودي. بارها به اينجا رساندي ام, هرگز چيزي براي گفته شدن نبود. كه اگر بود سكوتي نبود.
كاش مي شد هزاران بار براي بار اول ديد, كاش مي شد هزاران بار براي بار اول بوسيد و لمس كرد.

حتي تو را,‌ روسپي اي كه به بهاي شعر و نگاه خودت را مي فروشي,‌ به بهاي يك زندگي…و براي ارضاي خودپرستي هايت.

بعد از آن بارها تكرار كردي, همه چيز دروغ بود. دانه هاي به دام انداختن يك صيد,‌ يك صيد ديگر, نه براي اطفاي هيچ يك از نيازهايت, صياد هستي و حرفه ات صيادي, و صيد نياز داري,‌براي امرار معاش, براي زندگي…

به چشم صيد هايت نگاه مي كني, و برايشان اواز مي خواني,‌ مار…و افسون مي كني,‌ چنان كه هر مستي ي ياد تو را باز آورد,‌و هر نگاهي با چشم هاي تو قياس شود.

تهي هستي, تهي.ليك در ذهن من زيباترين اشعار را مي آفريني.
و…گفته اي “عاشق ها بسيار برايت سروده اند”. بسيار..بسيار…

خواستم ديگر هرگز برايت نسرايم,‌ هرچند گويا من هم يكي از همه بودم. يكي از همه. امروز به يقين مي دانم, من هم يكي از تمام آن جمع بودم.

حقيقت است: ابله ترين ابله روزگارم. ابله…مست…مست…مست…

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

پيوست: نوشته هاي من هيچ وقت ويرايش نمي شند, خصوصا اين يكي كه تقريبا در عالم نيمه هوشياري و نيمه بيداري نوشته شده. به عنوان مرجع ادبيات و دستور زبان بهش نگاه نكنيد لطفا.