يك مرد ديگر
کت بالوی متفکر December 23rd, 2004تبسمي كرد. مرد متعجب نگاه كرد: به چي مي خندي؟
-من هميشه خوشحالم. هميشه مي خندم.
-از دفعه ي آخر كه ديدمت يه كم چاقتر شدي.
– !!
– هر جوري كه مي شي باز هم خوشگلي.
باز تبسم كرد.
– بدنت چقدر نرمه.
-(تبسم) مال بقيه اينطوري نيست؟
مرد خواست جواب بدهد كه متوجه نكته شد. شرمگينانه خنديد: خيلي بانمكي. شيطون. آره. راستش رو بخواي از بقيه نرم تري.
اين بار خنديد. با لذت خنديد.پيش از آن داشت عصبي مي شد. از اين كه پوچ بشنود عصبي مي شد. حالا تازه داشت لذت مي برد.
مرد متعجب نگاهش كرد: به چي مي خندي؟
-هيچي. دليل خاصي نداره.
-خيلي قشنگ مي خندي. مي دونستي دلم واسه ي خنده هات چقدر تنگ شده؟
نمي دانست. و نمي دانست, كدام يك ابله تر است.
.
.
.
سيگاري آتش زد, شرابش را مزمزه كرد, به ندانسته ها فكر مي كرد, و به تمام كلمات شيريني كه هرگز باور نخواهند شد.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار
December 25th, 2004 at 4:01 pm
امروز براي اولين بار با تو آشنا شدم.حرفات به دل مي شينه.موفق باشي