خدا به خير كنه.
دو سه روزه كه نمي تونم كار كنم. يعني هر بار يه اتفاقي مي افته كه كار كردنم متوقف مي شه.
جمعه ي پيش همين كه مي اومدم كار كنم يه نفر پيداش مي شد و واميستاد با من به حرف زدن و اختلاط. از صبح همكارهاي يه شركت ديگه, شان, مارتين ۱, مارتين ۲, ژوليت, هنري, يوگيش, واحه (هركدوم به مدت ده دقيقه تا نيم ساعت) با من مكالمه داشتند. آخريش يه همكار ايراني از يه شركت ديگه بود كه اومده بود فقط يه نرم افزار بده كه من بگذارم روي سايتمون. منتها از ساعت ۴ بعداز ظهر تا ۶ بعدازظهر راجع به تمام مسائل مذهبي و شخصي و تفريحي حرف زديم و بعد من مجبور شدم تا ۷ بمونم سر كار كه كارهاي باقيمونده رو تموم كنم. بگذريم كه از صبحش يكريز مراجعين مختلف و مكالمات سياسي ملي مذهبي خانوادگي داشتيم.
بعدش ديروز كه مي شد يكشنبه تصميم گرفتم برم يه كتابخونه بشينم و قهوه بخورم و درس بخونم. اين كاريه كه مي ميرم واسه اش. از بزرگترين تفريحات لذتبخش زندگي منه. اونوقت چي شد؟ هيچي…بعد از دقيقا ده دقيقه كه كتاب رو باز كرده بودم و درسم رو شروع كرده بودم يه آقاي حدود شصت يا شصت و پنج ساله سر صحبت رو باهام باز كرد. تكنولوژي, مذهب, وضعيت سياسي اقتصادي اجتماعي كانادا و آمريكاي شمالي, طلاقش و ريشه يابي, تين ايجر ها, زبان انگليسي و فرانسه, دو تا دختر ايراني و افغاني كه مي شناخت, و مشكلات مهاجرين به علاوه ي مشكل دلتنگي براي وطن و خانواده مباحثي بودند كه حدود دو ساعت از وقت درس خوندن من رو گرفتند. بعدش؟ هيچي, ديدم وقتم تموم شده, شروع كردم اسباب و اثاثيه رو جمع كردن, و خداحافظ.
حالا لااقل خوبيش به اين بود كه انگليسي حرف مي زد و بهم چند تا اصطلاح جديد ياد داد. تازه اصرارش هم اين بود كه لغات سنگين استفاده كنه و بعد از من بخواد توي ديكشنري ام نگاه كنم و معني شون رو دربيارم و بهش بگم كه مطمئن بشه كه ياد گرفتم!!!!
غر مي زنم, ولي راست راستي بامزه بود. شايد توي برنامه هام به طور رسمي يه قسمت مكالمات اجتماعي باز كنم و براش زمان در نظر بگيرم!!!
فقط اميدوارم سر و كله ي اين مكالمات اجتماعي درست زماني كه نياز به تمركز دارم پيدا نشه.
—-
در هر مليتي استثنائات پيدا مي شند. اگه بهتون بگند مرد پاكستاني, چه قيافه اي در نظرتون مجسم مي شه؟ يه مشكي سبيلوي شيركاكائويي, با لباس كاملا معمولي و…خلاصه ممكنه از نظر اخلاقيات و معنويات حسابي گل و نازنين و دوست داشتني باشه, ولي مسلما با معيارهاي رايج زيبايي شناسي تطبيق آنچناني نداره.
حالا من دو تا پاكستاني اينجا شناخته ام كه كاملا اون قوانين رو نقض مي كنند.
يكي شون نگهبان است, قد بلند, چهارشونه و قوي, چشم هاي آبي تيره كه هميشه دارن مي خندن, پوست سفيد سفيد, موهاي مشكي براق و ريش مرتب پروفسوري.
دومي شون همين قيصره, اون هم سفيد سفيده, و هميشه با يكدست لباس اسپرت مرتب (گرچه كه يه كمي خسيسه و لباس كم مي خره!!), ريش شش تيغه و قيافه ي مرتب و حسابي اينجاها ميگرده. گرچه كه نمره اش بيست نيست, ولي بالاخره ناقض بسياري از قوانين حاكم بر ظاهر اكثريت پاكستاني هاست. از سفيدي بيشتر به اروپايي ها ميخوره.
—-
اين دانشجويي كه با ما اينجا كار مي كنه هم جزو كساني بود كه روز جمعه باهاش مكالمه داشتم!!! و…فكر مي كنين چي؟ بله…ايشون نقشه دارند كه بعد از اتمام دوره ي ليسانس برن و بشند افسر ارتش!!!! ولله اين آخرين كاريه كه ممكنه من بهش فكر كنم!!! اگه مي گفت مي خواد بره به خدمت كليسا در بياد يا مثلا گاوباز بشه هم اينقدر تعجب نمي كردم.
بهش گفتم اندي عزيز, مي دوني كه ممكنه, فقط ممكنه, يه روزي آمريكا با ايران وارد جنگ بشه, و اونوقت ممكنه,باز هم ممكنه, كانادا هم نيرو بفرسته. من و تو هم كه اينقده باهم خوبيم و دوستيم. اونوقت تكليف چي مي شه. تو به عنوان عضوي از ارتش مي ري و عليه كشور من وارد جنگ مي شي.
تكليف روابط انساني من و تو چي مي شه اونوقت؟
جوابش اين بود: كانادا با ايران وارد جنگ نخواهد شد.
و…اندي از فهميده ترين و بهترين جوان هايي هست كه اينجا ديده ام. بسيار باشعوره و در مورد مسائل عميق فكر كرده. منتها دقيقا از جمعه تا حالا يه كمكي رفته ام توي فكر كه آيا اندي ارتشي رو هم مي شه همين طور دوست داشت و قبول داشت؟
دوستتون دارم,خوش بگذره, به اميد ديدار