یه چل تکه واسه ی نوشتن توی ذهنم بود. بیرون اینقده سرد و یخ زده بود که تکه پاره شد و یکی دو تکه بیشتر یادم نموند.
—-

عرض شود که در راه خودشناسی یکی دو قدم دیگه برداشتم.
اولندش من از خرید کردن بدم میاد. چرا, یه جور خرید هست که واسه اش وقت صرف می کنم…اینجوری که توی ذهنم تبیین می کنم که یه چیزی لازم دارم و بعد برای خریدن و پیدا کردن اون چیز ممکنه حتی دو سه روز هم صرف کنم. ولی اگه چیزی لازم نداشته باشم یا توی ذهنم نباشه از پرسه زدن توی مراکز خرید و مغازه ها حالم بد می شه.

دومندش از چیزهایی که خیلی بهم لذت می ده, نشستن توی یه قهوه خونه یا بار, نوشیدن چای یا قهوه یا آبجو, و کتاب یا درس خوندنه.

سومندش خونه که نامرتب باشه انگار دارند کتکم می زنند. و..راستش رو بخواین انگار معمولا دارن کتکم می زنند!!
——

دیگه این که آدم های منفی باف حالم رو بد می کنند. انگار تمام مدت داری یه تکه چرم می جوی. اولندش وقتی ازشون جدا می شی یه جورایی گیج و منگ و از زندگی ناامیدی , دومندش هیچ جوری نمی شه قورتشون بدی, سومندش مزه ی بد نخواستنی ای می دن. چهارمندش من اصلا از چرم جویدن خوشم نمیاد, فکم درد می گیره.
——

موضوع بعدی این که توی روزنومه خوندم مردای غیر ایرانی که بی اجازه ی دولت ایران زن ایرانی بگیرند, واسه شون حبس می برند. مومنت, بابا مومنت:
اولندش مگه زنهای ایرانی خوار مادر دولتن. دومندش گیریم که خوار مادر دولت باشن, مگه 18 سال به بالا عقل تو کله شون نیست, سومندش گیریم عقل تو ملاجشون نباشه, مگه مرد خارجی چه فرقی با مرد ایرونی داره, چهارمندش گیریم مرد خارجی با مرد ایرونی فرق داشته باشه, حبس میکنند که چی آخه؟ بدتر می شه که, پنجمندش, لطفا اصلا یکی به من بگه این روزنومه خبر راست چاپ کرده یا دروغ. ششمندش, از اون موقع تا حالا موندم فکری که راست یا دروغ, این قانون در قرن بیست و یکم به مغز کدوم تنابنده ای رسیده. هفتمندش تو رو جون هر کی دوست دارین این خبر رو پخش و پلا نکنین. پیش خودمون بمونه. شوهرای خارجی احتمالی از دست نرند.
هشتمندش به نظرم یه سری افسانه به قصه های فولکلور اضافه بشه. پسر چشم زاغ موبور پادشای شهر فرنگ عاشق دختر کدخدای ده ایران آباد شده بود. هفت عصای آهنی شکست و هفت کفش آهنی ساییده شد و هفت کلاه آهنی ترکید, مرد به ده ایران آباد رسید, سنت شد (!!), آب چشمه ی زندگانی رو که از هفت دریای پشت قله ی سیمرغ بلورین دهه ی فجر پیدا کرده بود, سرمه ی چشمان و کابین دختر کرد و دختر را به عقد و نکاح (انشالله دائم) خود در آورد. بعد یهو نیروی انتظامی اومد و هفت سال و هفت ماه و هفت روز و هفت ساعت و هفت دقیقه زندانی اش کرد تا دیگه پسر زاغ بور پادشاه شهر فرنگ(یا حالا گیریم افغانی چشم و مو سیاه) عاشق شیفته ی دختر کدخدای ده ما نشه.
بی خیال بابا. ما رو بگو که فکر کردیم زندان ایران جای سیاسی ها و وبلاگ نویس هاو بد حجاب هاست. نگو موارد ناموسی هم نافرم تو لیسته.
آدم استغفرلله استغفرلله اختیار…استغفرلله چیز.., که…استغفرلله.

البته از یه زاویه ی دیگه اگه نگاه کنی پر بی منطق نیست. توی این شهر قشنگ, هر مذکری می تونه چهار دائم و چهارصد هزار -گاسم بیشتر, بنا به قوه ی پول و ..ول آقا- به نکاح خودش در بیاره. نیازی به واردات کالا, که وطنی ش از نوع مرغوب هم هست نداریم. توی گمرک کارشناسی و ضبط می شه.
بابا ایولله.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار