چركنويس ذهن
دستهبندی نشده January 28th, 2005ذره اي از زندگي مانده كه زير اين سايه ي كبود نباشد؟
به اين سايه ي كبود كه مي رسم, تنها فراموشي را فراموش مي كنم. از چه رو از از دست رفتن اين سايه مي هراسم؟ غير از اين است كه هستي من از اين سايه هست مي شود؟
از يك وجود, كه نيست و هست, كه سايه مي اندازد و هرگز نيست.
پوچ بودنش را دانسته ام و بر پايه اش هستي ام را بنا نهاده ام.
دروغيني كه حقيقي تر از او هرگز نشناخته ام.
—-
كجا زندگي مي كنيم؟ حقيقت يا مجاز؟ اين همه تنهايي و اين همه جمع؟ آنقدر به همه چيز عادت كرده ايم كه غريب بودنش را نمي فهميم.
غريب است, غريب.تمام آنچه هست و نيست, غريبانه غريب است.
من مي چرخم و مي چرخم و سرگيجه ي مرگ مي گيرم. سرگيجه ي مرگ. هي…سايه. در طلبت هستي را نيست كرده ام. لعنت به تو. لعنت به من. و لعنت به اين سرگيجه ي زندگي و مرگ.لعنت به اين سرگيجه ي من از تو و سرگيجه ي پوچ تمام هستي. هر چه ناسزا در دنيا هست, نثار من و تو و تمام اين پوچ ها.
باز در حسرت كلمه كردن يك حس هستم. يك حس. حس هستي يافتن , حس هست شدن, از يك وجود. حس غريب زندگي كردن در پناه يك سايه. حس زندگي يافتن, فقط و فقط از يك وجود. حس هيچ بودن خود, حس جاري بودن يك سايه در خود.
يك حس جديد, انگار تازه به تو رسيده است.
هزار سپاس…پايان زودتر از آنچه آغاز را در يابيم فراخواهد رسيد. خوشبخت اگر باشم, پايان از هر حس نفرين شده ي ديگري زودتر فرا خواهد رسيد.
باور كني يا نه, تا سايه هست پايان نخواهم يافت. و سايه اگر نباشد, بي شك همان لحظه, لحظه ي پايان است.
روزهاي داغ, در پناه يك سايه, سرگذشت تاريك يك تن را رقم مي زنند.
من, روزهاست در پناه يك سايه زيست مي كنم. سايه ي آن چيزي كه هرگز وجود نداشت. من از آنچه كه هرگز نبود, هست گشته ام.
—-
به عاشقي كه مي رسد, تنها فراموشي است كه فراموش مي شود.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار
January 28th, 2005 at 1:11 am
كتي جان ما سينه سوخته ايم… هر چند وقت يكبار بايد يادمون بيفته چرا و كجا سوختيم (:
ضمنا كلي دعات كردم.. خدا بچه هاتو زياد كنه همشيره
January 28th, 2005 at 1:17 am
به مدد خيام:
اين براي بخش اول:
دنيا ديدی و هرچه ديدی هيچ است،
و آن نيز که گفتی و شنيدی هيچ است، /
سرتاسر آفاق دويدی هيچ است،
و آن نيز که در خانه خزيدی هيچ است. /
اين براي بخش دوم:
ما لعبتکانيم و فلک لعبتباز،/
از روی حقيقتی نه از روی مجاز؛
يک چند درين بساط بازی کرديم،/
رفتيم به صندوق عدم يک يک باز!
و در كل:
می نوش که عمر جاودانی اينست،
خود حاصلت از دور جوانی اينست، /
هنگام گل و مل است و ياران سرمست،
خوش باش دمی، که زندگانی اينست. /
January 28th, 2005 at 4:15 am
ره گشایید که هستان بروند
نیستان را بگذارید که وارد بشوند
(نوار مي بي رنگي- داود ازاد)