چرکنویس ذهنی
دستهبندی نشده January 29th, 2005چند شبه که چیزی شبیه یک حس عجیب با منه.
روزها عموما همه چی خوبه. فقط گاهی شبح اون حس, از توی من گذر می کنه. شبها ولی حضورش دائمی تره.
دو سه شبه که فقط احساس می کنم چیز ناخوشایندی در حال وقوعه. ناخوشایند برای من, یک حس شخصی.
خستگی یا افسردگی یا هر چیز دیگه ای. یه حس وازدگی, حس دلزدگی. بی هیچ دلیل معلومی. حس بی تابی پیدا می کنم و این که دلم نمی خواد هیچ کاری بکنم به غیر از تنها بودن و خوندن و نوشتن.
تقریبا به غیر از دو سه مورد, هیچ وقت در تمام زندگیم حس ششم نداشته ام. خیلی هم بهش فکر نکرده ام. اعتقاد هم…خیلی ندارم.
برای این حس جدید دنبال یه دلیل منطقی توی دنیای بیرون می گردم.
هیچی عوض نشده. کارم واقعا خوبه. از همیشه ی زندگیم بهتره. هیچ وقت توی زندگیم همه چیز به این اندازه روی روال نبوده و اینقدر همه جا موفق نبوده ام.
فقط این شبح میاد و از من عبور می کنه.دقیقا گاهی وقت ها, انگار داره یه اتفاق خیلی خیلی ناخوشایند که روی حس های شخصی من اثر مخرب و آزارنده می گذاره می افته.
اینجور مواقع فقط دلم می خواد بنویسم, بنویسم و بنویسم. نوشتن از هر چیزی بیشتر آرومم می کنه. گاهی هم آواز خوندن, یا گوش دادن به آهنگی که مدت هاست بهش گوش نکرده ام, یا ازش خاطره دارم.
بارهای دیگه که در مدت های اخیر این حس رو داشته ام, هر بار دلیلش رو می دونستم. عجیب اینه که این بار فقط حس اش می کنم. ولی دلیلش رو …هممم…متاسفانه یا شاید هم خوشبختانه, نمی دونم.
تجربه نشون داده, اینجور مواقع فقط باید بگذاری که زمان بگذره, و زمان هم خواهی نخواهی همیشه می گذره. چه وقتی بهترین اتفاق دنیا در حال وقوعه و چه وقتی مزخرفترین اتفاقات ممکن داره می افته.
——
یه چیزی باید اینجا باشه که نیست. یا…یه چیزی باید اینجا نباشه که هست. یا…چیزی رو می خوام که هرگز نبوده…یا…لعنتی…لعنتی…لعنتی…
بابا تو رو به هرکی که می پرستین. کی می دونه چطوری می شه یه چیزی که نیست رو نابود کرد. بهتر از این توصیف نمی شه, یا من نمی تونم.
یک کلام, ناآرومم. ناآروم.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار
پیوست: مالیخولیا؟ ممکنه. مالیخولیا یا خستگی یا لوسی یا هر چیزی, به هر حال دقیقا به همین دلیله که این دو سه روزه متن هایی که نوشته ام یکی در میون ساز مخالف می زنند. یکی زمان حضور این حس, و عموما طرف شب و غروب نوشته شده. یکی دیگه زمان عادی, روز نوشته شده که این حس گاهی گذرا از من عبور می کنه.
January 29th, 2005 at 7:53 am
اينجور مواقع حس روبايد رها كني تا خودش بره. انقدر بره جلو تا به نتيجه برسه. يعني يا معلوم شه علتش چيه. يا برطرف شه. اگه بخواي ازبين ببريش بد تر پاپيچت ميشه و ميمونه. رهاش كن.همين كه مينويسي بهترين چيزه. غرقش نشو. بهش زياديم بها نده.
January 29th, 2005 at 8:49 am
يك شب آتش در نيستاني فتاد
سوخت چون اشكي كه در جاني فتاد
شعله تا سر گرم كار خويش شد
هر ني اي شمع مزار خويش شد
ني به آتش گفت كاين آشوب چيست
مر ترا زين سوختن مطلوب چيست
گفت آتش بي سبب نفروختم
دعوي بي معنيت را سوختم
زانكه مي گفتي ني ام با صد نمود
همچنان در بند خود بودي كه بود
مرد را دردي اگر باشد خوش است
درد بي دردي علاجش آتش است
🙂 شرمنده اگه كاكتوسي عمل كردم.